ناله‌ی پریشانی
پارسال این موقع‌ها بود که در چاه عمیقی از کثافت‌های روح و روانم غوطه‌ور بودم. احساس بازندگی گریبانم را چنگ می‌زد. زندگی تا سر حد مرگ ملا‌ل‌آور و بیهودگی در پیشانی هرکاری نقش‌بسته بود. تراپی، دارو، زمان، آب و هوا، سفر یا راستش را بخواهید، هیچ نمی‌دانم با کمک دقیقاً چه چیزی، اما از این چاه رستم و بازگشتم به آن سرزندگی و شیدایی معمول خودم.
شیدای دیر مغان تصریح کرد:
سرعت این روزهای زندگی‌ام، ورای توان جهاز هاضمه‌ام است. حجم اتفاقات از مهر تا الان هنوز برایم باور‌پذیر نیست. پارسال، همین‌ روزها، روانم ته‌ کشیده بود و به تخت‌ خوابم چسبیده بودم. امسال اما بهترم؛ بهتر که نه، خوبم. آنقدر خوبم که تراپیستم می‌گفت: «شیدایی». حالا دیگر بی‌نوا نمی‌داند که این چیزی که اکنون برای او شیدایی به‌نظر می‌رسد، کیفیت چندین ساله‌ی زندگی من است. 
به‌گوش رسیده جدید:
در محفلی بحثی بود، یکی از حاضران که مشارکتی در بحث نداشت و ناظر گفت‌وگوها بود، ناگاه شاکی شد و جلو آمد و گفت: «آقا انگار ما توی ایران شما زندگی نمی‌کنیم».
تن فرسوده، عقل رفته، جان دریغ‌شده و
بین این عکس و آن عکس، دست‌کم، شش سال فاصله‌ است. ماجرای آن روز را نیز دقیق به خاطر دارم، درگیر یک رویداد آموزشی برای دانش‌آموزان بودم. عکس فعلی نیز، خستگی چند روز بی‌خوابی پشت ماجرای مشابهی است. بین این عکس و آن عکس، من هنوز همان پسرکم، با همان تیشرت و جین. با این تفاوت که موهایم را از دست دادم و طراوت جوانی را و اعصاب و روان را. هیچ اندوخته‌ای نیز ندارم و همان یک‌لاقبا هستم، به معنی واقعی کلمه. می‌ارزید؟