به‌گوش رسیده جدید:

«ایران شما»

در محفلی بحثی بود، یکی از حاضران که مشارکتی در بحث نداشت و ناظر گفت‌وگوها بود، ناگاه شاکی شد و جلو آمد و گفت: «آقا انگار ما توی ایران شما زندگی نمی‌کنیم».

راستش برآشفته شدم. جهاز هاضمه‌ام یارای پردازش «ایران شما» را نداشت، به‌ روی خودم نیاوردم، شانس هم یار بود و بحث پیچی خورد و خلاصی یافتم. اما از آن روز که دست‌ِکم هفت–هشت ماهی از آن‌ می‌گذرد، این «ایران شما» را هضم نکرده‌ام و سرِ دلم مانده است.

نفهم نیستم، می‌فهمم که آن‌ بی‌نوا این چیزهایی را که درباره‌ی «ایران» و «ایرانی»بودن می‌گویم، لمس نکند و تجربه‌اش از ایران، آن‌قدری کدر و تلخ باشد که مرا «عاشقی که چشمش کور شده است»، بخواند. گله‌ای نیست، اما آخر مرد حسابی «ایران شما»؟

این مردِ حسابی، حکایتش حکایت آن مالیخولیایی‌ای است که ارتباطش را با واقعیت از دست داده و در جهانی که رسانه‌های فارسی‌زبان برساخته‌اند، زندگی می‌کند. گیر مردمان حسابی‌ای افتاده‌ایم که ته تاریخشان به شکوه پهلوی می‌رسد و تجربه‌ی دلخراش خدعه‌ی ۵۷ آخوندها؛ یک انقطاع تاریخی دارند و مرحله‌ی قبلی‌شان شکوه هخامنشی‌ است. از آن‌طرف، دوباره یک انقطاع تاریخی دارند و تمام فهمشان از تاریخ معاصر محدود به انتخابات ۸۸ تا امروز شده است، تمام مسئله‌‌شان قدرت خرید و فرهنگ بد ایرانی‌هاست، غرب برایشان آرمان‌شهر است و ارزش‌های زندگی غربی، ارزش‌های اصیل زندگی‌شان است؛ بی‌نهایت برایشان نگرانم. حالا‌حالاها راه دارند که به قول شایگان، به این اسکیزوفرنی فرهنگی‌شان آگاه شوند و امیدو‌ارم که آن روز، جایی برای بازگشت به «ایران ما»‌ پیدا کنند.

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.
برای سال ۱۴۰۳
بحران‌های اقتصادی، تنها بحران اقتصادی نیستند، بلکه در عمق بحران‌های اگزیستانسیالیستی‌اند. کار کردن دیگر کفاف امرار معاش را نمی‌دهد و از معنای اصلی خود که امکانی برای زیست‌پذیری در جهان امروز فراهم می‌کرد، جدا شده. زیست اجتماعی، آن‌قدر که برای پدران و مادران ما در دسترس بود، امروز یافت نمی‌شود و دیگر «خانه-‌و-زندگی» ساختن یک کیفیتی کاملا طبقاتی است.
یک خوانشی شخصی از
در این چند روز و به واسطه مشغله‌ای، بسیار فکر کردم که مسئله‌ی اقتصاد سیاسی ایران چه می‌تواند باشد؟‌ اصلاً درست است که واژه‌ی «مسئله» را به مثابه‌ی امر پروبلماتیک‌شده به کار ببریم؟ اقتصاد سیاسی چیست؟ اقتصاد سیاسی ایران چیزی شبیه فرش ایرانی است؟ یعنی بافت و ساختاری برخاسته از کالبد و روح ایرانی است یا نه، شبیه «دموکراسی» یک نسخه‌ی غربی دارد که ما باید تحت لیسانس غرب آن را در ایران پیاده‌سازی کنیم؟
از رنجی که می‌بریم
یک سالی می‌شود که جلای وطن کرده‌ام. قبل از پرواز، دمدمه‌های صبح بود که در آخرین یادداشتم در ایران، با ترس یا شاید با عدم اطمینانی نوشتم که: «من نمی‌روم که بروم». الآن که آن متن را می‌خوانم، انگار که می‌‌خواستم با خودم اتمام‌حجت کرده باشم و از خودم قول بگیرم، انگار که به برگشتن خودم مطمئن نباشم؛ بگذریم. در همان نوشته، چند خط بعدتر از خودم پرسیدم که :«پس اگر رفتن برای رفتن نه، رفتن برای چه؟»

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *