دست‌به‌یقه با معنای زندگی:
چند ماه بسیار پرفشاری داشتم. دو رویداد در کنار پروژه‌هایی که به این‌ و‌ آن قول داده بودم و حالا چند روزی است که سبک‌تر شده‌ام و معطوف به کار شرکت و روتین زندگی. فشار کاری که کمتر می‌شود، می‌توانم به‌راحتی حس کنم که ملال بر لحظه‌‌به‌لحظه‌ی زندگی‌ام چنبره می‌زند. در یک آن تمام حرارت و هیجانی که هر روز صبح روی صورتت احساس می‌کردی، تبدیل به سرمایی می‌شود که بیدارشدن را دشوار می‌سازد.
کمی‌ بیش‌تر؛
اگر این روزها در اینستاگرام چرخیده و یا توییتر را دنبال کرده باشید، متوجه واکنش‌های گوناگونی به طراحی داخلی خانه‌ی هدی رستمی شده‌اید. هدی رستمی را از سال‌های دور و با پروژه‌ی شهر پنهان - Hidden City می‌شناسم، این روزها اما بیشتر به بلاگر یا اینفلوئنسر سفر شناخته می‌شود. در میان اطرافیانم کسی را نمی‌شناسم که به سبک زندگی او رشک نبرد و این «به‌اشتراک‌گذاری» خانه‌ی جدیدش نیز آه از دل بسیاری برآورده است! هرچند که هدی از ما بینندگان خواسته است که به ‘فومو’ یا همان «ترس از جاماندن» دچار نشویم و تصاویر ویرایش‌شده‌ی خانه‌اش را با زندگی واقعی خودمان مقایسه نکنیم، اما همین توصیه نیز بنزینی بر آتش دل بسیاری ریخته است. اما چرا؟
جستاری درباره‌ی
در مواجهه با احساسات، عواطف و هیجانات دیگران، معمولاً دست‌وپایمان را گم می‌کنیم. آنچه که برای دیگری اتفاق افتاده است، ممکن است برایمان حسادت‌آور، خوش‌حال‌کننده یا غم‌انگیز باشد. همه‌ی این احساساتی که نسبت به وضعیت دیگران داریم تا وقتی که درونی‌اند، معمولاً مشکل‌ساز نمی‌شوند، ماجرا زمانی بحرانی می‌شود که می‌بایست به هر دلیلی، خواسته یا ناخواسته، درباره آنچه که بر دیگری گذشته است، در برابر احساسات، عواطف و هیجانات دیگری، اعلام موضع کنیم یا واکنش نشان دهیم. مثال‌های زیادی در این زمینه وجود دارد:
اتفاقی که در انیمیشن می‌افتد به نظرم ساده است، ابتدا ذم سرمایه‌داری را می‌گوید، از انبوه‌شدن همه‌چیز و «کالاانگاری خوشبختی» گله می‌کند (که در کالبد کنش‌هایی مثل خریدکردن و مصرف الکل و دراگ و کالاهایی مثل ماشین لوکس، کالاهای برند و الخ حلول کرده است)، سپس موشِ مستأصل از همه‌ی این‌ها خود را اسیر یک روتین مشخص می‌سازد؛ در واقع انیمیشن بیش از آن که بخواهد در مورد خوشبختی صحبت کند، از سرمایه‌داری گله می‌کند. البته این رویکرد پربی‌راه نیست، وقتی تمام شئونات زندگی ما در سرمایه‌داری هضم شده است، احتمالاً مسئله‌ی خوشبختی ما نیز یک چنین صورت‌بندی‌ای دارد.
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.