صورت‌وضعیتی از
با احتساب سریالی که امروز تمام کردم، در ۱۰۰ روز گذشته، یعنی از ابتدای ۲۰۲۳ تا الآن، ۳۱۰ ساعت سریال دیده‌ام. نه این که وقتش را داشته باشم، کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. همین الآن هم می‌ترسم که فردا باز نتوانم بنشینم پای کار یا درس و دوباره به هوای «همراه صبحانه» چیزی‌ دیدن یا عوض‌کردن «حال‌وهوا» بین کارها، بروم در میان لیست سریال‌ها و در چاه سریال دیگری بیافتم. تازه این عدد فقط مختص به سریال‌هاست. در این بازه‌ی سه ماهه، دست‌کم ۱۰ فیلم سینمایی هم دیده‌ام،  لذا ۳۰ ساعت دیگر نیز به این حجم اضافه کنید.
مشق کلاس داستان‌نویسی؛
این روزها بیشتر از همه فارست‌ام، فارست گامپ، ازدحام صدا و آدم‌ها مثل همان سکانسی از جنگ که دو طرف آتش بر سر هم می‌ریختند، دیوانه‌ام می‌کند. تنها توفیقم در این لحظه بیرون‌کشیدن آدم‌هایی‌ست که دیگر نای ایستادن ندارند. هرچه بیشتر در این جنگ بمانم، بیشتر و بیشتر روانم را از دست می‌دهم.
برای مهسا امینی؛
این روزها را با اضطراب احوال تمام آدم‌هایی که در خیابان‌ها هستند، می‌گذرانم. روانم اجازه نمی‌دهد که تصاویر و فیلم‌ها را ببینم و شرح حکایت خیابان‌ها را بشنوم. هر یک‌ نفر آدمی که آن بیرون زندگی‌اش به پایان می‌رسد، آن‌چنان غمی بر دلم سوار می‌شود که توان ابرازش را ندارم و از طرف دیگر، دلم در بی‌خبری مثل سیر و سرکه می‌جوشد، این‌ است که لحظه‌هایم دائماً در تشویش باخبرماندن می‌گذرد: فلج اضطراب.
دست‌به‌یقه با معنای زندگی
در نوشتار قبلی درباره‌ی این نوشتم که چرا این سلسله نوشتار را شروع کردم، هم‌زمان با آن شروع کردم به زیروروکردن نوشته‌هایم، جستاری را یافتم که بیشتر درباره‌ی خود زندگی است اما بخش‌هایی از آن درباره‌ی معنای زندگی نوشته بودم. این نوشتار از متن نامه‌ای است که به یکی از دوستان قدیمی‌ام بیرون کشیده‌ام، نامه‌ای به مناسبت تولدش که سعی کرده‌ بودم در آن، تأملات آن ایام‌‌ را جمع‌بندی کنم. آن روزها البته بیش از امروز با «معنای زندگی» دست‌وپنجه نرم می‌کردم، این روزها اما چنان واقعیت هولناک زندگی بر ذهنیاتم سایه انداخته است که تا قضیه‌ای بیخ پیدا نکند، دست به قلم نمی‌برم.
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.