نقل است که سال‌ها پیش ایرانی بزرگواری به چین رفت و در رشته‌ی اژدهاشناسی تحصیلات خود را با موفقیت گذراند و پس از اخذ مدرک دکترای اژدهاشناسی به ایران بازگشت، اما با این حقیقت تلخ مواجه شد که برای وی بازار کاری وجود ندارد؛ در ایران نه اژدهایی وجود داشت و نه نیازی به شناخت آن احساس می‌شد. پس از چند سال بیکاری نهایتاً راه‌حل مناسبی یافت؛ دانشکده‌ی اژدهاشناسی تأسیس کرد و به پرورش نسلی از اژدهاشناسان مبادرت ورزید؛ اما پس از مدتی که نوبت به کاریابی نخستین فارغ‌التحصیلان اژدهاشناسی شد، بحران دوچندان شد، چون برای آنان نیز کار نبود؛ لذا دانشکده‌ی اژدهاشناسی را به دانشگاه تبدیل کرد و از فارغ‌التحصیلان این رشته به عنوان اساتید و کارمندان دانشگاه استفاده نمود. 
درباره‌ی مائده هژبری
من که کاره‌ای نیستم برای آقایان تعیین و تکلیف کنم، صلاح مملکت خویش خسروان دانند؛ اما به گمانم اگر حاکمیت درصدد کِش‌آمدن آستانه‌ی تحمل مردم در برابر فشارهای عدیده‌ی سیاسی و اقتصادی است؛ لاجرم باید بند را در موضوعات فرهنگی آب بدهد! گرچه تنگ‌کردن قفس تا نقطه‌ی خاصی موجب تراکم نفس محبوس می‌شود، از نقطه‌ای به بعد بدل به انگیزه‌ای برای شکستن قفس خواهد شد. اسلاونکا دراکولیچ –روزنامه‌نگار و از اعضای مؤسس کمیته‌ی اجرایی اولین شبکه‌ی گروه‌های زنان اروپای شرقی- در کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» می‌نویسد:
درباره‌ی پروتکشنیسم اقتصادی
زمانی در همین کره‌ی خاکی، نیاکان ما برای تصاحب منابع اندک و ارضای نیازهای خود دست به خشونت و تهاجم می‌زدند؛ در ابتدا که ساختارهای همکاری میان گونه‎ی انسانِ هوشمند ضعیف بود، این نزاع‌ها به صورت انفرادی رخ می‌داد اما پس از آنکه انسان توانست در واحدهای قبیله‌ای و قومی همکاری کند، این نزاع‎ها به سطح قوم‎ علیه ‎قوم و قبیله ‎علیه ‎قبیله کشیده شد. بعدها که تمدن‌ها شکل گرفتند و امپراتوری‎ها بر سر کار آمدند، این نزاع‎ها در سطح امپراتوری‎ها و لشکرکشی‌ها قوت گرفت، سده‎به‎سده با کسب تجربه و هوشمندی انسان‎ها و آشنایی ایشان با سیاست‎ و‎ کیاست و اقتصاد، آن‎ها یاد گرفتند که هزینه‌ی این نزاع‎‎ها را به حداقل برسانند و در پی حداکثر ساختن منافع خویش با حداقل هزینه باشند، به همین دلیل فرم نزاع‌ها تغییر کرد و جنگ‎های خانمان‌سوز جایش را به استعمار، استثمار و گسترش دامنه‌ی نفوذی که نفع بیشتری با هزینه‌ی کمتری دارند، داد.
نیاز به متفاوت بودن؛
شاید این نوشته‌ی من رنگ‌وبوی روان‌شناسی بگیرد یا شبیه نوشته‌های موفقیت شود، از این‌ها که موفقیت در بیست گام و زندگی خوب در دو هفته و پولدارشدن تنها با یک حرکت. اما نوشته من از جمله‌ی کارهای روان‌شناسی موفقیت شمرده نمی‌شود، اگر خودم بخواهم دسته‌بندی‌اش کنم، اسمش را می‌گذارم تجربه‌ی زندگی، هنر زندگی‌کردن یا حکمت زندگی؛ حکمت را گفته‌اند «علم به نحوه‌ی زندگی» و حکیم با عالم را فرق است، اولی راه‌-و-رسم زندگی را می‌داند و دومی به معلومات یا دانشی احاطه دارد، به‌هرحال؛ نوشته‌ی پیش رو جستارهایی نچسبیده درباره‌ی «کنج دنج‌نشینی»، «گوشه‌ی امن»، «محیط راحت» یا چیزی که فرنگی‌ها به آن “Comfort Zone” می‌گویند است و سعی کرده‌ام که علاوه بر نگاه‌های سابقم، نگاهی جامعه‌شناختی به آن داشته باشم.