نیاز به متفاوت بودن؛

درباره‌ی کنج‌دنج

شاید این نوشته‌ی من رنگ‌وبوی روان‌شناسی بگیرد یا شبیه نوشته‌های موفقیت شود، از این‌ها که موفقیت در بیست گام و زندگی خوب در دو هفته و پولدارشدن تنها با یک حرکت. اما نوشته من از جمله‌ی کارهای روان‌شناسی موفقیت شمرده نمی‌شود، اگر خودم بخواهم دسته‌بندی‌اش کنم، اسمش را می‌گذارم تجربه‌ی زندگی، هنر زندگی‌کردن یا حکمت زندگی؛ حکمت را گفته‌اند «علم به نحوه‌ی زندگی» و حکیم با عالم را فرق است، اولی راه‌-و-رسم زندگی را می‌داند و دومی به معلومات یا دانشی احاطه دارد، به‌هرحال؛ نوشته‌ی پیش رو جستارهایی نچسبیده درباره‌ی «کنج دنج‌نشینی»، «گوشه‌ی امن»، «محیط راحت» یا چیزی که فرنگی‌ها به آن “Comfort Zone” می‌گویند است و سعی کرده‌ام که علاوه بر نگاه‌های سابقم، نگاهی جامعه‌شناختی به آن داشته باشم.

جامعه، بستر پاسخگویی به نیاز

هر فرد نیازهای اولیه‌ی مشخص و واضحی دارد، این فرد اما در بستر تعاملات بینافردی، جامعه، نیازهای گوناگونی پیدا می‌کند، این نیازها در بستر جامعه شکل می‌گیرند، من در اینجا به هرم نیازهای مازلو ارجاع نمی‌دهم و پشتوانه‌ی صحبتم را از «سیستم نیازهای موری» می‌گیرم، هنری موری در این سیستم چگونگی سوق‌یابی افراد به انجام فعالیت‌های خاصی را که در روزمره می‌بینیم، تبیین کرده است، برای مثال «نیاز به وابسته‌بودن» را سوق‌دهنده به فعالیت در سازمان‌های اجتماعی می‌داند. او نیازها را به دو دسته تقسیم می‌کند: «نیازهای اولیه/ ویسکروژنیک» و «نیازهای ثانویه/روانی» و در هر کدام دسته‌بندی‌هایی ذکر کرده است که توضیحات بیشترش را می‌توانید در اینجا بخوانید، اما چند مثال همچون «تمایل به حفظ استقلال و مقاومت در برابر نفوذ دیگران»، «اجتناب از سرزنش اجتماعی»، «اجتناب از تحقیر و خجالت» و «نیاز به عمل منحصربه‌فرد و متفاوت از هنجار» ازاین‌دست نیازهای ثانویه‌اند که موری نام می‌برد و علاوه بر این نیازها، چیزهایی چون نیاز به غذا، پوشاک، مسکن و رابطه‌ی جنسی نیز شکل‌دهنده‌ی نیازهای اولیه‌ی انسانی‌اند.

اساساً یکی از کارکردهای هر جامعه‌ای، پاسخ به نیازهای افراد آن جامعه است و این پاسخ‌دهی از طریق نهادهای موجود در جامعه صورت می‌پذیرد. تعریفی که مردم‌شناس سرشناس، برانیسلاو مالینوفسکی از فرهنگ ارائه داده است، نوعی مجموعه‌‌پاسخ به نیازهای جامعه است، در واقع فرهنگ یک جامعه نحوه‌ی پاسخ آن جامعه به نیازهای متفاوت افراد خویش است. ما در جامعه‌شناسی، نهادها را مسئول پاسخگویی می‌دانیم، رابطه‌ی نهاد و جامعه در تعریفی که دورکیم از جامعه‌شناسی ارائه کرده است، مشهود است: «علم به نهادهای جامعه» را جامعه‌شناسی می‌گویند و نهاد را نوعی الگوی رفتاری منظم، بادوام و پیچیده که البته توسط کنترل اجتماعی اعمال می‌شود، می‌دانند؛ این نهادها هستند که در جامعه بستر پاسخگویی به نیازهای افراد آن جامعه هستند، برای مثال نهاد خانواده پاسخگوی نیاز جنسی و بستر پاسخگویی به نیاز جامعه به موالید است یا نهاد آموزش پاسخگوی نیاز افراد به آموزش است که در این بستر معنا می‌پذیرند. هر نهادی برای خود، یک یا چند سازوکار مشخص برای پاسخ به این نیازها دارد. خلاصه می‌خواهم بگویم که نیازهای ما در بستر جامعه مرتفع می‌شوند.

یکسانی پاسخ‌های جامعه به نیازهای متفاوت

تا اینجا، بحث خاصی وجود ندارد، بحث از کجا آغاز می‌شود و در کجا بحرانی می‌شود؟ از آنجا که نهادهای موجود در جامعه، غالباً پاسخ‌های یکسانی به نیازهای متفاوت افراد آن جامعه می‌دهند، این پاسخ‌ها پیش از آنکه فرد در جامعه به جایگاه نیاز برسد، وجود داشته است و با قطعیت خوبی می‌توان گفت همان‌طور که فرد در به‌وجودآوردن این پاسخ‌ها نقشی ندارد، در جرح‌ و تعدیل، شخصی‌سازی و به‌سازی آن نیز نمی‌تواند تأثیر مشخصی بگذارد. البته در این نوشتار خاص، بحثم معطوف به ایجاد تغییر در سطح نهادهای جامعه نیست، در این نوشتار در خصوص تغییر در سطح شخصی صحبت خواهم کرد.

پاسخ‌های یکسان نهادهای جامعه به نیازهای متفاوت آدم‌های متفاوت جامعه یک نتیجه‌ی ملموس دارد و آن‌ هم شبیه‌شدن آدم‌ها به یکدیگر است، اگر نیازی در فرد خاصی به آموزش وجود دارد، نهاد آموزش پاسخگوی آن است؛ اگر آن نیاز با نیاز عامه‌ی مردم هماهنگ بود، می‌تواند از پاسخ هماهنگ استفاده نماید، اما در نظر بگیریم دانش‌آموزی که بنا به توانایی و استعدادهایش نیاز به آموزش‌هایی خاص دارد که جامعه برای آن پاسخی در چنته ندارد، در آن صورت چه می‌شود؟ آن دانش‌آموز توانمند نیز از همان روش‌هایی استفاده می‌کند که برای دانش‌آموزان معمولی پیش‌بینی شده بود و او هم شبیه یک دانش‌آموز معمولی می‌شود. یا در خصوص نیاز جنسی که در جامعه وجود دارد، الگوهای نهادی سابقاً تنها ازدواج را نشان فرد می‌دادند، یک راه پرطمطراق و پرهزینه برای یک نیاز بدیهی، درحالی‌که شرایط افراد زیادی منطبق با نوع پاسخ جامعه نیست و نیاز افراد سرکوب شده و پیامدهای ناگواری را به‌جای می‌گذارد. یا در خصوص فعالیت و حضور اجتماعی جوانان که این روزها تنها پاسخ دم‌دستی برای آن تحصیلات عالیه است؛ نتیجه‌ی آن به چه صورت خود را نشان داده؟ همه‌ی ما با هم وارد دبیرستان می‌شویم، با هم دیپلم می‌گیریم، با هم کنکور می‌دهیم، با هم دانشگاه می‌رویم، با هم فارغ‌التحصیل می‌شویم و البته که برای همه‌ی ما کاری وجود ندارد.

البته همچنان موضوع صحبت من چندان پیرامون پاسخ‌هایی که نهادهای جامعه می‌دهند، نیست، بلکه در خصوص «کنج دنجـ»ـی است که این موضوع برای جوان‌ها و نوجوان‌های ما ساخته است. مادامی‌که در این مسیرهای پیش‌بینی‌شده در حرکت باشید، اساساً مشکل خاصی برای شما اتفاق نمی‌افتد، توقع خاصی از شما نمی‌رود، انتظار خاصی از شما نیست، حتی سازوکارهایی می‌آیند و ناکامی شما را در این مسیر توجیه می‌کنند، تا وقتی‌که درون الگوهای ازپیش‌تعبیه‌شده‌ی جامعه رفتار کنید، آن‌طور که جامعه می‌خواهد درس بخوانید، سر کار بروید، ازدواج کنید و در یک کلام، آن‌گونه که جامعه می‌خواهد زندگی کنید، فشار خاصی را متوجه خود نمی‌بینید، زیرا که شما در Comfort Zone هستید، محیط امن!

محیط امن، حاشیه‌ی امن، کنج دنج و یا هر چیز دیگری که اسمش را می‎گذارید

این محیط ویژگی‌های خاصی دارد، از جمله اینکه پیش‌بینی‌پذیر است و دورنمای مشخصی دارد، برای مثال محیط امن مسیر تحصیلی جوانان در ایران بدین شکل است: ۴ سال دبیرستان، کنکور، ۴ سال دانشگاه و همین‌طور تا آخر؛ ویژگی دیگر این محیط، عدم تنش مشخص است، در واقع یک راه که می‌توانیم بفهمیم در محیط امن قرار داریم یا خیر، همین است، اینکه چقدر در حال تحمل تنش‌ها هستیم، چقدر از نمایندگان جامعه مثل پدر و مادرها، پیرمردها و پیرزن‌ها، پلیس یا مردم تذکر و گوشزد دریافت می‌کنیم، هر موقع که پایمان را از حریم امن بیرون بگذاریم، تذکرها به‌مثابه‌ی آلارم به صدا درمی‌آیند؛ ویژگی دیگر این محیط امن، سابقه و قدمت آن است، در حقیقت محیط امن محدود به جوامع کنونی نیست، چیزی است که نیاکان ما آن را یافته بودند، حریمی که آن‌ها دور محیط زندگی خود می‌شناختند، به خطرات، پستی‌ها و بلندی‌ها، پناهگاه‌ها و منابع آن احاطه داشتند و مادامی‌که در این محیط بودند احساس خوب «امنیت» داشتند، از حمله‌ی حیوانات وحشی و دیگر قبایل مصون بودند و نیازی به‌ صرف انرژی برای کشف خطر و فکر به رفع آن نداشتند و البته همه‌ی این‌ها یک دلیل واضح زیستی دارد: مغز! 

همه‌چیز زیر سر مغز است

به خلاصه‌ترین شکل ممکن: ما یک مدل مغز سه‌گانه داریم، شامل مغز خزنده، مغز لیمبیک و مغز نئوکورتکس، هر کدام از این بخش‌های مغز وظایفی را عهده‌ دارند، مغز خزنده که به دلیل اشتراک آن با خزندگان به این نام معروف شده است، وظیفه‌ی بقای انسان، دوری از خطر و برنامه‌ریزی برای تولیدمثل را بر عهده دارد، مغز لیمبیک که بین ما انسان‌ها و سایر پستانداران مشترک است، نوعی مغز عاطفی است که پدیده‌هایی همچون خشم، عشق و نفرت در آن به وقوع می‌پیوندند و محل قضاوت‌های ارزشی هستند و در نهایت مغز نئوکورتکس که امور زبانی، اندیشه‌‌ی متعالی و توسعه‌ی فرهنگی را بر عهده دارد و ویژه‌ی انسان است. مغز خزنده به‌شدت طرفدار حفظ حالت فعلی است، زیرا در وضعیت فعلی تمام شرایط و الگوها را از پیش‌ شناسایی کرده است و نیاز به مصرف گلوکز و کمک‌گرفتن از نئوکورتکس را ندارد، لذا تمایل دارد شرایط فعلی را حفظ کند و در مصرف انرژی صرفه‌جویی کند؛ قرارگرفتن در شرایط جدید نیاز به مصرف منابع مغزی زیادی دارد، عوامل خطرزا را شناسایی کند، برای مقابله با آن‌ها برنامه بریزد و به همین دلیل است که این شرایط اضطراب‌زاست و اضطراب ناخوشایند است و ترجیح معقول بر اجتناب از آن. تکلمه‌ی این بحث اینکه در شرایط جدید پیش‌آمده، مغز خزنده می‌گوید فرار اما نئوکورتکس می‌گوید فکر کن و راه‌حلی توام با منفعت بیاب؛ البته که غالباً زور مغز خزنده می‌چربد اما به‌مرور که ریسک‌پذیری بخشی از عادت فکری ما شود، تبدیل به الگو شده و مغز خزنده آن را می‌پذیرد.

اگر می‌خواهید چیزهای بیشتری در مورد مدل سه‌گانه‌ی مغز  بخوانید، اینجا و اینجا را نگاه کنید.

این‌طور نمی‌شود!

پس ما از دو جنبه، به‌شدت تحریک می‌شویم که در شرایط فعلی بمانیم، اول به دلیل سازوکارهای ذهنی و نحوه‌ی فکرکردن ما که تمایل زیادی به حفظ شرایط فعلی، ریسک‌نکردن، کار متفاوت‌نکردن و جای متفاوت‌نرفتن و دوم شرایط جامعه است که اساساً ناهنجاری، خلاف قواعد و روش عمل‌کردن، پا را از گلیم بیشتر گذاشتن و در یک کلام، نوهنجاری را برنمی‌تابد و انسان‌های خاطی از روش‌های خود را با ابزارهای خود تنبیه می‌نماید.

اما این‌طور نمی‌شود!‌ جامعه به آدم‌های متفاوت نیاز دارد اما جامعه هیچ خودآگاهی‌ای نسبت به این موضوع ندارد که انسان‌های متفاوت، انسان‌هایی که بتوانند متفاوت فکر و عمل کنند، هیچ‌گاه در چارچوب و بستر پروتکل‌ها شکل نمی‌گیرند، ما نیاز به رهبران نابغه، هنرمندان خلاق، پزشکان متعهد، مخترعین نوآور، کارآفرینان خستگی‌ناپذیر، فیلسوفان، جامعه‌شناسان و کلی آدم‌های دیگر داریم که این‌ها به‌هیچ‌وجه از مسیرهای ساخته‌شده تولید نخواهند شد، حتی اگر نخواهیم آن‌گونه که وبر به جامعه نگاه می‌کرد، نگاه کنیم و همچنان جامعه را خالق فرد بدانیم و نه فرد را خالق جامعه،‌ در این صورت نیز کماکان جامعه برای بقای خود، برای تنفس و کشف راه‌های جدید نیاز به آدم‌های متفاوت دارد.

اما باز باید بگویم که موضوع صحبت من اصلاً جامعه نیست، من بیشتر درباره‌ی فرد حرف می‌زنم، دوست دارم آدم‌های دوروبرم آدم‌هایی باشند که دست به تغییرات زده‌اند، حداقل استقلال و آزادی خویش را از خانواده مطالبه کرده‌اند و خودشان برای خودشان تصمیم گرفته‌اند، فارغ از اینکه چقدر تصمیمات درستی اتخاذ کرده‌اند، این‌طور می‌پسندم که هرکس طریق زندگی خودش را، آن‌گونه که می‌پسندد برنامه‌ریزی کند و زندگی خودش را پی بگیرد و داستان خودش را برای تعریف‌کردن داشته باشد. دانشگاه‌های ما تبدیل شده‌اند به گورستان استعدادها، ما در دانشگاه‌هایمان تتوآرتیست، معلم زبان، نجار، پیانیست، آرایشگر زنان زیادی داریم که هم‌اکنون مهندسی نرم‌افزار، حسابداری و مدیریت دولتی می‌خوانند. در مورد این موضوع مشخص روضه‌های زیادی خوانده‌ام و از شدت و حدت تکرارش ملولم.

درباره‌ی اینکه چرا باید این فضا را ترک کنیم، دیگر نیاز نیست چیزی بنویسم، به گمانم، آدمیزاد خود باید آن‌قدر به ستوه بیاید، آن‌قدر شرایط برایش تنگ شود، آن‌قدر فریاد خفته‌شده داشته باشد تا خود بدین نتیجه برسد. کدام نتیجه؟ اینکه موعد ترک‌کردن «حریم امن» است. در غیر این صورت، هرچقدر هم که در گوششان یاسین بخوانی، انگارنه‌انگار. البته بحثی در اینجا وجود دارد که اساساً این نوع زندگی «رضا به داده» و «از جبین گره‌گشاده» چه اشکالی دارد که باید حتماً خود را به آب‌وآتش زد تا از آن بگریخت؟ پاسخی برای این سؤال ندارم، برای خیلی‌ها شاید خوب نباشد که حریم امن خود را ترک کنند، بحث از اینجا دیگر بسیار ارزشی می‌شود، به جهان‌بینی‌ها مربوط است، یک نفر می‌گوید «چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد» و دیگری می‌گوید «بر من و تو در اختیار نگشادست» هر دو رویکرد بسیار متین و برای خودمنطقی‌اند، زمانی پستی درباره‌ی اینکه چرا باید تغییر کنیم نوشته‌ام، شاید به نحوی پاسخی برای این سوال باشد. در پستی دیگر نیز توضیح خواهم داد که چگونه باید از این کمند بیرون جهید و احتمالاً اسمش را بگذارم «تو خود آفتاب خود باش و سپه تتار بشکن»!

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.
برای سال ۱۴۰۳
بحران‌های اقتصادی، تنها بحران اقتصادی نیستند، بلکه در عمق بحران‌های اگزیستانسیالیستی‌اند. کار کردن دیگر کفاف امرار معاش را نمی‌دهد و از معنای اصلی خود که امکانی برای زیست‌پذیری در جهان امروز فراهم می‌کرد، جدا شده. زیست اجتماعی، آن‌قدر که برای پدران و مادران ما در دسترس بود، امروز یافت نمی‌شود و دیگر «خانه-‌و-زندگی» ساختن یک کیفیتی کاملا طبقاتی است.
به‌گوش رسیده جدید:
در محفلی بحثی بود، یکی از حاضران که مشارکتی در بحث نداشت و ناظر گفت‌وگوها بود، ناگاه شاکی شد و جلو آمد و گفت: «آقا انگار ما توی ایران شما زندگی نمی‌کنیم».
یک خوانشی شخصی از
در این چند روز و به واسطه مشغله‌ای، بسیار فکر کردم که مسئله‌ی اقتصاد سیاسی ایران چه می‌تواند باشد؟‌ اصلاً درست است که واژه‌ی «مسئله» را به مثابه‌ی امر پروبلماتیک‌شده به کار ببریم؟ اقتصاد سیاسی چیست؟ اقتصاد سیاسی ایران چیزی شبیه فرش ایرانی است؟ یعنی بافت و ساختاری برخاسته از کالبد و روح ایرانی است یا نه، شبیه «دموکراسی» یک نسخه‌ی غربی دارد که ما باید تحت لیسانس غرب آن را در ایران پیاده‌سازی کنیم؟

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *