دست‌به‌یقه با معنای زندگی:

پروبلماتیک شدن

چند ماه بسیار پرفشاری داشتم. دو رویداد در کنار پروژه‌هایی که به این‌ و‌ آن قول داده بودم و حالا چند روزی است که سبک‌تر شده‌ام و معطوف به کار شرکت و روتین زندگی. فشار کاری که کمتر می‌شود، می‌توانم به‌راحتی حس کنم که ملال بر لحظه‌‌به‌لحظه‌ی زندگی‌ام چنبره می‌زند. در یک آن تمام حرارت و هیجانی که هر روز صبح روی صورتت احساس می‌کردی، تبدیل به سرمایی می‌شود که بیدارشدن را دشوار می‌سازد.

چندباری این ملال را تجربه کرده بودم، اما ربط‌دادنش به فشار کاری مقداری تقلیل‌گرایانه بود. دوباره که نگاهش می‌کنم، فکر می‌کنم این فشار کاری و ددلاین‌هاست که اشتیاق زندگی را در من زنده می‌کند. روتین زندگی، برای آنکه بتواند انگیزه‌ی لازم به ادامه‌ی زندگی را تولید کند، بیش از اندازه حوصله‌سر‌بر است. معاشرت و خوش‌گذرانی‌ها، خواندن کتاب، یادگیری ساز جدید، پیش‌بردن کارهای شرکت،‌ کارهای خانه و خریدکردن همگی کمک‌کننده‌اند، اما در کنار همه‌شان چیز دیگری نیاز است که آن تکاپوی لازم برای احساس مفیدبودن را زنده کند. تا آنجا که به یاد می‌آورم، لحظه‌‌هایی حس سرزندگی در من غلیان کرده بود که آن لحظه با احساس مفیدبودن، اثرگذاربودن، آموختن، بنیان‌نهادن، راه‌اندازی و کمک‌کردن آمیخته شده بود. این احساس به من کمک می‌کند که زندگی روزمره‌ام را معنادار کنم و حس کنم که زندگی «مزه» می‌دهد. 

اثرگذار بودن، بنیان‌نهادن، راه‌اندازی و جنس کاری که من از آن در این نوشتار صحبت می‌کنم، چیزهایی است که نمودی اجتماعی دارد. از نقاشی و ساز که جنبه‌ی فردی آن برجسته‌تر است، صحبت نمی‌کنم، از کارمندیِ به انگیزه‌ی مالی آن صحبت نمی‌کنم، از کاری صحبت می‌کنم که نتیجه‌ی آن تثبیت و ارتقای «موقعیت اجتماعی» است، فرد به نوعی بابت انجام‌دادن آن پاداش اجتماعی می‌گیرد و این نباید با کار اجتماعی، مثل داوطلبی در خیریه‌ها و فعالیت‌های عام‌المنفعه اشتباه گرفته شود. راه‌اندازی یک شرکت خصوصی موفق و یا پذیرش‌گرفتن از دانشگاه‌های خوب دنیا هم موقعیت اجتماعی ما را بهبود می‌بخشد. اما تکاپو برای دستیابی به این موفقیت‌ها بهای خاص خودش را دارد: «رنج»

هر روز صبح بیدارشدن، کل روز دغدغه و نگرانی‌های مختلفی را حمل‌کردن، تلاش مداوم برای رسیدن به ددلاین‌ها، سرکردن با اضطراب کالیبره نبودن انتظارات و منابع، هزار جور سیاست‌ورزی برای پیش‌بردن کارها در اختناق سیاسی-فرهنگی ایران و از این دست چیزها که اساساً جز رنج، آورده‌ی دیگری ندارند. تمام این‌ها را آدمی به هوای نتیجه‌ی کار به خود تحمیل می‌کند و بیچاره آدمی. چه‌بسا دستاوردهایی که جز این نمی‌طلبند، امیدواری به این دستاوردها خود انگیزه‌ای می‌شود برای حرکت‌کردن و این حرکت‌کردن نیز به‌خودی‌خود رنج‌آور است.

حال مسئله چیست؟‌ مسئله این نیست که دیگر امیدی ندارم، می‌دانم که نتیجه‌ی این رنج‌ها در آخر نقد می‌شوند، و می‌دانم که صرف درمسیربودن مهم است و بقیه‌ی اتفاقات خوب خودشان می‌افتند، می‌دانم و تجربه‌اش کرده‌ام. مسئله این است که بعضی اوقات در زندگی -مثل این لحظه- حتی نتیجه‌ی مطلوب کار را نیز نمی‌خواهم، یعنی حتی آن آورده‌ی اجتماعی را نیز نمی‌خواهم، برایم مهم نیست که حتی اگر از شرکت اخراج شوم و یا مجبور شوم ترم تحصیلی‌ام را حذف کنم. برایم مهم نیست که اگر به مشکل مالی بخورم و یا بی‌‌‌حوصلگی اکنونم در زندگی آینده‌ام تاثیرگذار باشد.

در واقع؛ الان که نگاه می‌کنم، این کم‌شدن فشار کاری نیست که مزه‌ی زندگی را گس کرده، این منم که از زیر فشار کاری در می‌روم. اکنون آن شور زندگی را که کار برای من ایجاد می‌کرد، نمی‌خواهم. کمی که به اطرافم نگاه می‌کنم، حجم کارهای تلنبارشده کم نیست، کارهایی که مدت‌هاست از موعد خود گذشته‌اند و این یعنی اشکالی جدی در آن «معنا» با تمسک به کار اجتماعی برای من رخ داده است، هیچ‌وقت چنین احساس «نخواستن»ی را تجربه نکرده بودم و کاملاً برایم جدید است، این یعنی باید یک گام برگردم به عقب و درباره‌ی معنای زندگی عمیق‌تر شوم. این «نخواستن» برای من عجیب و جالب است، می‌خواهم تأملات شخصی‌ام را دراین‌باره مکتوب کنم و نظم بهتری بهشان بدهم تا شاید از دل آن بتوانم بفهمم که این «نخواستن» چیست. چیزی که نیازمند توجه است، همین انگیزه برای پرداختن به این موضوع است که هیچ از خودم در شرایط فعلی‌ام انتظار نداشتم! 

مخاطب این نوشتار آدم‌هایی‌اند که چالش معنا در زندگی دارند یا حداقل به هر نحوی این بحران را تجربه کرده‌‌اند، اگر “Joy” و “Passion” به زندگی را از ابتدا درون خود حس کرده‌اید، یعنی مخاطب این نوشتارها نیستید. این شروعی برای طرح بحث است. 

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.
برای سال ۱۴۰۳
بحران‌های اقتصادی، تنها بحران اقتصادی نیستند، بلکه در عمق بحران‌های اگزیستانسیالیستی‌اند. کار کردن دیگر کفاف امرار معاش را نمی‌دهد و از معنای اصلی خود که امکانی برای زیست‌پذیری در جهان امروز فراهم می‌کرد، جدا شده. زیست اجتماعی، آن‌قدر که برای پدران و مادران ما در دسترس بود، امروز یافت نمی‌شود و دیگر «خانه-‌و-زندگی» ساختن یک کیفیتی کاملا طبقاتی است.
به‌گوش رسیده جدید:
در محفلی بحثی بود، یکی از حاضران که مشارکتی در بحث نداشت و ناظر گفت‌وگوها بود، ناگاه شاکی شد و جلو آمد و گفت: «آقا انگار ما توی ایران شما زندگی نمی‌کنیم».
یک خوانشی شخصی از
در این چند روز و به واسطه مشغله‌ای، بسیار فکر کردم که مسئله‌ی اقتصاد سیاسی ایران چه می‌تواند باشد؟‌ اصلاً درست است که واژه‌ی «مسئله» را به مثابه‌ی امر پروبلماتیک‌شده به کار ببریم؟ اقتصاد سیاسی چیست؟ اقتصاد سیاسی ایران چیزی شبیه فرش ایرانی است؟ یعنی بافت و ساختاری برخاسته از کالبد و روح ایرانی است یا نه، شبیه «دموکراسی» یک نسخه‌ی غربی دارد که ما باید تحت لیسانس غرب آن را در ایران پیاده‌سازی کنیم؟

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *