صورت‌وضعیتی از

هنگامی که اضطراب زمین‌گیر می‌کند

با احتساب سریالی که امروز تمام کردم، در ۱۰۰ روز گذشته، یعنی از ابتدای ۲۰۲۳ تا الآن، ۳۱۰ ساعت سریال دیده‌ام. نه این که وقتش را داشته باشم، کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. همین الآن هم می‌ترسم که فردا باز نتوانم بنشینم پای کار یا درس و دوباره به هوای «همراه صبحانه» چیزی‌ دیدن یا عوض‌کردن «حال‌وهوا» بین کارها، بروم در میان لیست سریال‌ها و در چاه سریال دیگری بیافتم. تازه این عدد فقط مختص به سریال‌هاست. در این بازه‌ی سه ماهه، دست‌کم ۱۰ فیلم سینمایی هم دیده‌ام،  لذا ۳۰ ساعت دیگر نیز به این حجم اضافه کنید.

البته یک ماهی می‌شود که اسکرول‌کردن وسواسی فید تیک‌تاک، ریلز اینستاگرام و اخیراً توییتر را کنار گذاشته‌ام. در غیر این صورت، متوسط استفاده‌ی روزانه‌ام از تلفن همراه چیزی در حدود ۸ ساعت بود که ۵ ساعت آن فقط و فقط پای شبکه‌های اجتماعی می‌رفت و این یعنی چیزی حدود ۳۰۰ ساعت استفاده از شبکه‌های اجتماعی این ۱۰۰ روز. الآن استفاده‌ام از موبایل را رسانده‌ام به روزی ۲ ساعت و خوشحال بودم که اعتیادم را به چک‌کردن فید ترک کرده‌ام؛ البته که ترک کرده‌ام اما خوب، تمام آن زمان را گذاشته‌ام برای اعتیاد دیگر‌م: سریال‌دیدن. 

جرقه‌ای کوچکی از امید در دلم روشن شد وقتی میانه‌ی امروز به ذهنم رسید در مورد آنچه که این روزها بر سرم می‌رود، اینجا، تنها در زیر یک شیروانی،‌ در یک شهر کوچک در ناکجاآباد این قاره‌ی سبز بنویسم. امیدی از سر اینکه بالاخره بر‌می‌گردم سر چرخ زندگی و می‌چرخانمش. امید دیرپایی نبود زیرا ۳۰ دقیقه نیست از آخرین قسمت سریالی که دیده‌ام و وسوسه‌ی دیدن مارول از ابتدا به ترتیب روایت داستانی‌اش در سرم افتاده است و مطمئن نیستم که فردا بتوانم در مقابل این وسوسه مقاومت کنم. 

برای این که عمیق‌تر بگویم چه بر سرم آمده: کلاس‌های دانشگاه را نمی‌روم، هیچ درسی را از ابتدای ترم تا الآن دنبال نکرده‌ام. کمتر از ۱۰ روز دیگر امتحان دارم و هیچ‌چیزی، مطلقاً هیچ‌چیزی از آن نمی‌دانم، برای اینکه یک بار هم زحمت نداده‌ام به خودم که به اسلایدها نگاهی بیاندازم یا سر کلاس بروم. پروژه‌ی درس‌های دیگرم هم مانده به امان خدا. رویدادی را که می‌خواستم برگزار کنم، به کل به دست فراموشی سپرده‌ام و حتی رویدادی را که می‌خواستم شرکت کنم هم کلاً یادم رفت. اوایل، حداقل مقداری ادای کارکردن درمی‌آوردم و الآن حتی دیگر زحمت آن را هم به خودم نمی‌دهم و مطلقاً هیچ‌کاری نمی‌کنم. کاش کمی از صاحب‌کارم می‌ترسیدم و نگران قطع‌شدن بیمه و حقوق و دریافتی‌ام بودم. ولی اصلاً نگران نیستم، بیش‌ از حد حامی‌اند و همین موضوع باعث می‌شود فشاری از سمتشان احساس نکنم. 

سازوکار دانشگاه‌های اینجا هم برای جنریشن چیل و تعطیلشان طراحی شده است. هر امتحان را سه‌بار می‌توانی بدهی. همین که شانس‌های زیادی دارم نیز، ته ذهنم حاشیه‌ی امنی ایجاد کرده است که خطری در کمین نیست. در این سه ماه، به جز ساختن چند ارائه (۱۰ ساعت)، نگارش یک بیزینس مدل (۸ ساعت)، آپدیت یک کریر فریم‌ورک (۱۰ ساعت)، چندتا تماس و جلسه‌ی کاری (۱۰ ساعت) و نوشته‌ای برای سال جدید (۲۰ ساعت) و چندباری سر کلاس‌رفتن (۲۰ ساعت) هیچ‌کاری نکرده‌ام. یعنی در این ۱۰۰ روز، ۸۰ ساعت کار مفید کرده‌ام، احتمالاً ۸۰۰ ساعت خوابیده‌ام، ۳۱۰ ساعت سریال و ۳۰ ساعت فیلم دیده‌ام، ۳۰۰ ساعت در شبکه‌های اجتماعی گشت و گذار کرده‌ام، و ۱۰۰ ساعت فیفا بازی کرده‌ام. با این حساب، ۱۶۲۰ ساعت از ۲۴۰۰ ساعتی که داشته‌ام، توجیه می‌شود: در یک کلام، ۱۰۰ روز گذشته را اسراف کرده‌ام.

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *