شیدای دیر مغان تصریح کرد:

لزوم پیداکردن خرقه و دفتر خویش

سرعت این روزهای زندگی‌ام، ورای توان جهاز هاضمه‌ام است. حجم اتفاقات از مهر تا الان هنوز برایم باور‌پذیر نیست. پارسال، همین‌ روزها، روانم ته‌ کشیده بود و به تخت‌ خوابم چسبیده بودم. امسال اما بهترم؛ بهتر که نه، خوبم. آنقدر خوبم که تراپیستم می‌گفت: «شیدایی». حالا دیگر بی‌نوا نمی‌داند که این چیزی که اکنون برای او شیدایی به‌نظر می‌رسد، کیفیت چندین ساله‌ی زندگی من است. 

اما می‌فهمم که دیگر باید زیر‌ این آتش را کم کنم و کم‌کم آرام بگیرم. نه مثل قبل توانش را دارم، نه دیگر اقتضای زندگی اجازه‌ی آن سبک‌سری پیش‌تر را می‌دهد. دیگر وقت سکنی‌گزیدن است؛ چندسال در یک محله زندگی‌کردن، یک شرکت برای کارکردن، آدم‌های ثابتی برای رفت‌وآمدکردن و حتی پروژه‌ی فکری یکسانی را پیش‌بردن. به‌گمانم باید این عجله برای جلورفتن را مقداری مهار کنم و مقداری رها کنم. البته هم‌زمان می‌ترسم که این آرام‌شدن با خود ملول‌شدن بیاورد اما به‌نظر چاره‌ای نیست.

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *