بین این عکس و آن عکس، دستکم، شش سال فاصله است. ماجرای آن روز را نیز دقیق به خاطر دارم، درگیر یک رویداد آموزشی برای دانشآموزان بودم. عکس فعلی نیز، خستگی چند روز بیخوابی پشت ماجرای مشابهی است. بین این عکس و آن عکس، من هنوز همان پسرکم، با همان تیشرت و جین. با این تفاوت که موهایم را از دست دادم و طراوت جوانی را و اعصاب و روان را. هیچ اندوختهای نیز ندارم و همان یکلاقبا هستم، به معنی واقعی کلمه. میارزید؟
یک بار داشتم حسابکتابش را میکردم، من از سالی که کارکردن را در یک استارتاپ آموزشی شروع کردم تا امروز، بدون احتساب آن ایامی که مشغول آموزش پلتفرمی بودم، بر آموزش و توانمندسازی هفتادهزار دانشآموز و دانشجو، قد سر سوزنی تاثیر داشتهام. حالا چیز خاصی نیست، اما این روزها که از خستگی بیهوش میشوم و دلم میخواهد که رها کنم و به غار خویش بازگردم، به این فکر میکنم که پسر! اگر یک نفر، فقط یک نفر از دل این تلاشها برای توانمندسازیها از فقر جسته و وارد بازار کار شده باشد، میارزد! میارزد که یعنی آنقدری این خیال کیف میدهد که با تمام بیداریکشیدن این یک ماه، زنگ ساعت را برای دو ساعت دیگر تنظیم میکنم که برگردم به کار. تحلیل رفتنم را میبینم، اما به قول سعدی تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی!