در اهمیت مخالفت پیش‌فرضانه؛

ساز خوش مخالف

امروز دیگر می‌دانیم که انتخاب‌های آدم‌ها در بستر جامعه بیش از آنکه از روی فکر و تامل باشد، ناشی از محرک‌های مختلف دیگری‌ست. یک نظریه‌ی روان‌شناسی توضیح می‌دهد که آدم‌ها برای فرار از اضطرابِ درمرکزتوجه‌بودن۱و۲ تلاش می‌کنند در زمینه۳ محو شوند، حتی به قیمت این که زاویه‌ی زیادی با ارزش‌های مرکزی و دستگاه فکری‌شان ایجاد شود. زمینه، همان نظر یا اندیشه‌ی غالبی است که در اتمسفر محیط هژمونی دارد. یک چارچوب مطالعاتی در روان‌شناسی اجتماعی اصطلاح «رفتار گله»۴ را پیشنهاد می‌دهد و می‌گوید «رفتار گله پدیده‌ای است که در آن افراد به صورت جمعی۵ به عنوان بخشی از یک گروه عمل می‌کنند و اغلب تصمیماتی را به عنوان یک گروه می‌گیرند که به عنوان یک فرد نمی‌گیرند». این محرک‌ها که امروز تلاش زیادی برای کشف آن‌ها می‌شود، نمودهای مختلفی دارند که در جامعه‌شناسی آن را ذیل مکانیزم انطباق اجتماعی یا همان Social Conformity بررسی می‌کنیم. انطابق اجتماعی کنش تطبیق نگرش‌ها، باورها و رفتارها با هنجارهای گروهی، سیاست غالب یا اندیشه‌ی هژمون است.

از قضا، موضوع یکی از کنج‌کاوی‌های دوران کارشناسی‌ام بررسی تاثیر محیط در عقاید اقتصاد سیاسی ورودی‌های یک سال خاص در دو دانشکده‌ی علوم اجتماعی دو دانشگاه مختلف بود. با چشم‌بستن بر نتایج تقریباً شانسی انتخاب رشته، بستر فکری ورودی‌های هر دو دانشکده را در آن سال یکسان در نظر گرفتم و نحوه‌ی نگرش دانشجویان به ارزش‌های اصلی لیبرالیسم را اندازه‌گیری کردم. نتیجه‌ی چهار ترم حضور دانشجویان در این دو محیط متفاوت بسیار جالب توجه بود. دانشجویان دانشکده‌ای که خود در آن درس می‌خواندم و به داشتن گرایش به چپ سیاسی معروف بود، به سوالاتی که ارزش‌های اصلی لیبرالیسم را می‌سنجید، خود را کمتر متمایل نشان می‌دادند و در مقابل، دانشجویان دانشکده‌ای که به راست سیاسی گرایش داشتند، تمایل بیشتری به این ارزش‌ها احساس می‌کردند. روش پژوهش، روایی نیست اما نتایج مصاحبه‌ها نیز داده‌های پیمایش‌ را تایید می‌کرد. دانشجویان هم‌سن، با خاستگاه‌های طبقاتی تقریباً مشابه، در شرایط اجتماعی و سیاسی یکسان و در عرض تنها دوسال، گرایش‌های چپ و راست سیاسی پیدا کرده بودند؛ آن‌ هم به دلیل اندیشه‌ی هژمون آن دانشکده‌ها.

چندسالی است که نوروساینتیست‌ها توجه بیشتری به این مکانیزم نشان داده‌اند. چند وقت پیش پژوهشی توجه‌های زیادی به خود جلب کرد، محققان این پژوهش به این کشف رسیدند که هربار وقتی با دیگران تفاوت داریم، مغز با نشان‌دادن سیگنال خطا، نظر ما را به نفع اکثریت تغییر می‌دهد. در واقع مکانیزم‌های مغز از ما می‌خواهد که به جمع بپیوندیم۶. از لنز روان‌شناسی تکاملی که به موضوع نگاه می‌کنیم، قابل هضم است؛ احتمالاً این بار نیز آن دسته از انسان‌هایی که این سیگنال را دریافت نمی‌کردند، همبستگی اجتماعی پایین‌تری داشتند و در نتیجه‌ی تشتت و اختلاف‌نظر نتوانستند از پس چالش‌های پیش‌ روی خود بربیایند و انسان کنونی از نوادگان آن یکی نسل است. مطالعه‌ی دیگری در همین‌باره نشان می‌دهد وقتی که نظری هم‌سو با دیگران اتخاذ می‌کنیم، مغز ما فعالیت شدیدی را در محل‌های مربوط به پاداش نشان می‌دهد۷، انگار که علاوه بر محرک‌های اجتماعی–روانی، محرک‌های زیستی‌ای نیز برای این انطباق اجتماعی داریم.

ما انسان‌ها، تمایل سایکوفیزیولوژیکی برای انطباق فکری با محیط‌های خود داریم و این مکانیزم ما را از کمند اندیشیدن رها می‌سازد و اضطراب‌ درمرکزتوجه‌بودن، ترس از مجازات و محرومیت و تک‌‌ماندن ما در گروه را از بین می‌برد۸. کارکردهایی از قبیل همبستگی اجتماعی و شکل‌دهی به رفتارهای توده‌ها را نیز می‌توان بر اساس این مکانیزم تحلیل کرد، که البته خطرات و مزایای مختلفی برای آن مطرح است که از حوصله‌ی این نوشتار خارج است.

تلاش برای مقابله‌ی با این انطباق اجتماعی و به عبارتی ایجاد ناهنجاری و نُرم‌های جدید، دستور کار آدم‌های زیادی در طول تاریخ بوده است. در واقع، این دسته از آدم‌ها بودند که با زیر سوال بردن شیوه‌های زندگی و فکرکردن در ساحت‌های مختلف زندگی بشری،‌ منجر به ایجاد تعارض شدند و از دل این تعارض‌ها پیشرفت‌های بشری را به ارمغان آوردند. فارغ از نگاه اکستریمیستی من که معتقدم آدم‌ها در شقوق مختلف زندگی، خود باید این رویه‌ را پیش بگیرند و فراهنجار باشند تا بتوانند تغییر ایجاد کنند، در این نگاه، نُرم‌ها و نظم فعلی همیشه نامطلوب است و ما نیاز به آدم‌هایی با شخصیت کاریزماتیک، با تعریف وبری آن، داریم تا با انگیزه‌ی پیشرفت انسانی به‌هنجاری جدیدی حاکم کنند؛ اما در این جستار سویه‌ی معتدل‌تری می‌گیرم و به سطح خرده‌تعاملات روزمره و خرده‌کنش‌های معمولمان رجوع می‌کنم.

وکیل‌مدافع شیطان 

مشاهده‌ی من این است که در زندگی روزمره و جایی که در گروه‌های اجتماعی قرار می‌گیریم، مثل تیم یا دپارتمانی که در یک شرکت هر روز در آن کار می‌کنیم، در اغلب بحث‌ها و تصمیم‌گیری‌ها بیشتر از آنکه به دنبال واقعیت بگردیم، به دنبال کنارآمدن با یکدیگر هستیم. در واقع مکانیسم انطباق اجتماعی در محل‌های گفت‌وگوی تیمی‌مان میل زیادی در ما ایجاد می‌کند که در مسیری بیافتیم که کم‌ترین مخالفت‌ها را برانگیزد، فارغ از اینکه این مسیر چقدر با واقعیت منطبق است.

تقریباً در تمام مسائل، ما سنجه‌هایی بیرون از آن جمع داریم که ما را به سوی تصمیم درست هدایت کند. هر موقع مردم باید در کنار هم درباره‌ی مسئله‌ای تصمیم بگیرند این تله‌ی «هم‌نظرشدن» ما را بیش از پیش به سمت افراط سوق می‌دهد و افرادی که در آن جمع رسالت ناموفقی در نقش وکیل مدافع شیطان دارند، با ابزارهای مختلفی دعوت به انطباق با گروه می‌شوند: «همدلی نشان بده»، «به دموکراسی احترام بگذار»، «نظر جمع به فرد ارجحیت دارد»، «یعنی می‌گویی تو بهتر از همه‌ی ما می‌فهمی؟».

حضور و وجود کسی که حتی برخلاف باور خود که شاید با جمع موافق باشد، با «نظر جمع» مخالفت و نقش وکیل‌مدافع شیطان را بازی کند، بسیار مغتنم است اما هزینه‌ای که این فرد پرداخت می‌کند، در بعضی مواقع کمرشکن است. افرادی که به دفعات در گروه‌ این نقش را بازی می‌کنند، بعد از مدتی کم‌کم از گروه طرد خواهند شد، به چشممان دوست‌داشتنی نخواهند آمد و حتی به مرور از جلساتی که آدم‌ها به دنبال تصمیم‌گیری هستند کنار گذاشته خواهند شد. وکیل‌مدافع شیطان باعث می‌شود دقتی هنجاری به گروه تزریق شود، اما به شیوه‌ای کاملاً خاص، یعنی با لحاظ‌نمودن بستری قابل‌ پیش‌بینی از شور و اشتیاق در مسیری معین. وکیل‌مدافع در دادگاه کیفری نیز به‌ نوعی وکیل‌مدافع شیطان است، از این حیث که لازم نیست باور کند موکلش بی‌گناه است؛ وظیفه‌ی او مخالفت یا ستیز با دعاوی وکیل شاکی است که در واقع مسئول متهم‌کردنِ موکل اوست.

ماجرای نمونه‌های واقعی این نقش با کلیسای کاتولیک آغاز می‌شود. وکیل‌مدافع شیطان یک منصب دینی رسمی است که تاریخش به سده‌ی شانزدهم برمی‌گردد و وظیفه‌ی آن استدلال علیه قدیس‌سازی از یک فرد معین بود. اسم رسمی این منصب «پشتیبان ایمان» بود، زیرا این شخص، به تعبیر مورخ سده‌ی هفدهم جووانی پاپا، «نقش… جست‌وجو برای حقیقت و حراست از شریعت را دارد تا کاندیداهای کسب افتخار محراب واقعاً شایستگی داشته باشند، بدون کوچک‌ترین شائبه‌ یا تردیدی»۹.

پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن

در معاشرت‌های روزمره، گعده‌های دوستانه، صحبت‌های وقت استراحت همکاران، شب‌نشینی‌هایی که به تحلیل وقایع روزگار می‌گذرد، بحث‌ها و ترندهای شبکه‌های اجتماعی و از این دست تعاملات که یک نوع نگاه در آن مدام مورد تایید دیگران قرار می‌گیرد و مسلط است، آدم‌ها تمایل دارند در نظرات حتی مغایر خود به نسبت جمع، نسخه‌ای تولید کنند که نظر غالب را تایید کند و احساس تعلق به هویت جمعی‌شان را خدشه‌دار نکنند. بسیاری از ما درباره‌ی بسیاری از پدیده‌های روزمره نظر خاصی نداریم، سکوت می‌کنیم تا گروه‌های مرجع فکری‌مان درباره‌ی آن موضوع اظهارنظر کنند و بعد از آن فقط نظر آن گروه را اکو می‌کنیم. گروه‌های مرجع در تعریف ساده‌ی خود گروه‌هایی هستند که به ما هویت می‌دهند و ما عقاید و رفتارهای‌مان را با انگیزه‌ی نزدیکی به این گروه و ترس طردشدن از آن تنظیم می‌کنیم.

در بسیاری از مواقع، اندیشه‌‌های مسلط ظاهری منطقی دارند و عقاید پیشین ما را تایید می‌کنند اما فرسنگ‌ها با واقعیت فاصله دارند. سوگیری‌های مختلفی در شکل‌دهی به اندیشه‌های غالب و پیروی از آن نقش بازی می‌کنند، سوگیری مرجعیت۱۰، اثر اجماع کاذب۱۱ و شاید از همه مهم‌تر اثر ابهام۱۰  که بیانگر ترجیح ما برای انتخاب گزینه‌ای با احتمال مشخص و معلوم نسبت به گزینه‌ی دیگری با احتمال ناشناخته و مجهول است که اساس قضاوت‌های ما را شکل می‌دهد. بسیاری از نظرات ما پیرامون بسیاری از موضوعات روز، تحت تاثیر این سوگیری‌هاست که متاسفانه حتی کنشگری هم بر اساس این نظرات انجام می‌دهیم. آن فکاهه‌ی معروف را حتماً شنیده‌اید که قاضی از قاتل انور سادات می‌پرسد: چرا او را کشتی؟ قاتل جواب می‌دهد: ایشان یک سکولار بود، قاضی می‌گوید: آيا معنی سکولار را می‌دانید؟ قاتل می‌گوید: نه نمی‌دانم! 

من معمولاً به این دسته از آدم‌ها می‌گویم که فکرکردن ‌را برون‌سپاری کرده‌اند، واقعیت این است که اندیشیدن زحمت دارد و آدم‌ها مایل‌اند از اندیشه‌های دیگرانی که قبولشان دارند، استفاده کنند. به گمانم راه‌حل خیلی ساده‌ی ماجرا در برابر اندیشه‌های هژمون، حتی فارغ از اینکه با آن انطباق فکری داریم یا نه، پرداختن به گزینه‌ی کاملاً مغایر است که می‌تواند ما را از کوته‌فکری برهاند.

دستور کار شخصی‌ام در این شرایط بسیار برای خودم راهگشا بوده است، محاظفه‌کاربودن میان پروگرسیوها و پروگرسیوبودن میان محافظه‌کارها، مین‌استریم میان اکستریمیست‌ها و اکستریمیست میان مین‌استریم‌ها، طرفدار دولت رفاه میان راست‌ها و طرفدار بازار آزاد میان چپ‌ها، حتی فمنیست میان مردسالارها و آنتی‌فمنیست میان فمنیست‌ها و همین‌طور الی آخر. بسیار پیش می‌آید که در دستگاه فکری‌ام با اندیشه‌ی طرف مقابل موافق باشم اما مخالفت می‌کنم تا اولاً با عمق اندیشه‌ی مقابل آشنا شوم و ثانیاً تلاش کنم پیکربندی مستدل‌تری از عقاید خودم بسازم و ضعف‌های اندیشه‌ام را از بین ببرم. این دستور کار در کنار مزیت‌هایی که برایم داشته، هزینه‌هایی نیز البته ایجاد کرده است؛ مثل اینکه بگویند فلانی «شاذ» است یا اینکه آدم‌ها بترسند اندیشه‌های‌شان را مقابلم بازگو کنند و از بحث‌کردن گریزان شوند.

زندگی نیازموده

علاوه بر تمایل به کنارآمدن و تسلیم اندیشه‌ی مسلط شدن، حالت دیگری نیز در زندگی‌های روزمره‌مان وجود دارد که بیشتر از آنکه وارد تعاملات با دیگران شود، معطوف به تصمیم‌ها و ترجیح‌های شخصی در زندگی‌مان است که اسمش را می‌گذارم «زندگی نیازموده». با این انگیزه که عقاید و رفتارهامان برای خودمان نیست، ناچار به رعایت روش پیشینیان‌ایم و در خیلی از لحظات واقعاً به جای یک تصمیم‌گیری اراده‌مند و عقلانی مسیرها و گزینه‌هایی را انتخاب کرده‌ایم، که می‌شود در درستی‌شان ان‌قلت‌های زیادی آورد.

دقیقاً پنج‌سال پیش از نگارش این سطور، نگاهی به این مسئله کرده‌ام، البته آن‌جا بیشتر در ضرورت تغییر نوشته بودم که از تکرار آن در این جستار می‌گذرم و شما را به جستاری با نام «پیرامون چرایی و چگونگی تغییرات عموماً منتالی۱۳» ارجاع می‌دهم.

در تعاملات خرد

می‌خواهم پیشتر بروم و بگویم در تعاملات دونفره، مثل دوستی‌ها، روابط عاطفی، روابط برادری و خواهری نیز ساز مخالف‌زدن، به صحبت‌کردن سنجیده‌تر، تصمیم‌گرفتن خردمندانه‌تر و آگاهی بیشتری منجر می‌شود. به گمانم کسی که به اطرافیان خود اهمیت می‌دهد و برایش مهم است که آن‌ها سنجیده تصمیم بگیرند، در تمام مشورت‌های پیش از تصمیم‌گیری در وهله‌ی اول باید مخالفت کند. این مخالفت‌کردن است که آدم‌ها را به فکرکردن وامی‌دارد و به آن‌ها کمک می‌کند که زوایای مختلفی از تصمیماتشان را ببینند. چنین تجویزی شاید مقداری رادیکال باشد و حتی این پتانسیل را داشته باشد که طرف مقابل را محافظه‌کار کند یا اضطراب زیادی در مطرح‌کردن ایده‌ها و اندیشه‌هایش به سراغش بیاید. تجربه‌ی شخصی من می‌گوید که در چنین ظرفی از ارتباطات، لازمه‌ی ساز مخالف‌زدن توجیه‌بودن طرفین است. طرف مقابل بداند که این مخالفت همیشگی از یک پدرکشتگی و بغض نمی‌آید، بلکه از سر علاقه است. ساز مخالف‌زدن در بحث‌ها و تعاملات دونفره ظرافتی می‌طلبد که خود گفت‌وگو را از بین نبرد و بحث را از ورطه‌ی مشاجره به سازندگی سوق دهد. امری که نیازمند صبوری دو طرف و تمرین بسیار است. دشوار است اما آنچنان مغتنم است که به زحمتش می‌ارزد.

من خودم مخالف‌خوانی در دایره‌ی دوستانم دارم که بی‌صبرانه منتظرم تا این نوشتار به انسجام برسد و برایش بفرستم تا به نوعی از او تشکر کرده باشم. بعید می‌دانم البته فکر سترگی پشت این مخالفت‌کردن‌های همیشگی‌اش وجود داشته باشد و خیلی ساده انگیزه‌اش این است که همیشه در کار و ایده‌های من ایرادی پیدا کند! اما این مخالفت‌های ساده‌اش آن‌چنان مرا از افتادن به مهلکه‌هایی نجات داده است که امروز که به آن‌ها فکر می‌کنم، عرق سردی بر گردنم می‌نشیند. این تجربه‌ی شخصی، مرا به سمتی می‌برد که بگویم در مشورت‌کردن‌‌ها نیز به گمانم بر کسی که طرف مشورت قرار می‌گیرد، لازم است که مخالف‌خوانی کند. آدم‌ها در مشورت‌های پیش از تصمیم‌گیری، بیشتر به دنبال منطقی‌ نشان‌دادن۱۴ تصمیماتی‌اند که پیش از مشورت، آن را اخذ کرده‌اند؛ همین است که ترجیح شخصی من در اکثر مواقع این است که آدم‌ها را به چالش بکشم و مخالفت جانانه‌ای با تصمیم‌ها و ملاحظات معطوف به آن تصمیم‌‌ها بکنم. یا این مخالفت‌کردن سویه‌ای از حقیقت  دارد یا ندارد، به‌هرحال همه‌چیز به نفع فردی است که مشورت می‌گیرد.

به‌طور خلاصه، شاید زمان آن رسیده که آن‌هایی را که ساز مخالف می‌زنند، بیشتر دریابیم. افراد می‌توانند انگیزه‌های مختلفی از ساز مخالف‌زدن داشته باشند؛ مثلاً هویت‌یابی یا هنجارشکنی؛ اما نتایجی که این ساز مخالف‌زدن به‌ دست می‌آورد آن‌قدری مهم است که محرک‌ها و انگیزه‌های آدم‌ها هنگام ساز مخالف‌زدن را نادیده بگیریم. زندگی امروز ما پر از تصمیم‌گیری‌های فردی و گروهی است، ما اغلب در آن شبکه‌هایی از آدم‌ها و اندیشه‌ها قرار می‌گیریم که ایده‌ها و افکار ما را تایید کنند، از این روست که به سختی می‌شود کسی را یافت که بخواهد هزینه‌ی نقش مخالف را پرداخت کند، پس اگر در نزدیکان خود همچین فردی دارید، او را دریابید و اگر ندارید شاید وقت آن باشد که خودتان ساز مخالف بزنید.

[۱] Spotlight Anxiety

[۲] شبیه به همان spotlight effect یا اثر کانونی از ترم‌های روان‌شناسی. این پدیده‌ای است که در آن افراد تمایل دارند تا میزان توجه دیگران به جنبه‌های ظاهر یا رفتار خود را بیش از حد ارزیابی کنند. این پدیده باعث تجربه‌ی اضطراب اجتماعی زیادی برای مردم می‌شود.

[۳] Environment

[۴] Herd Behaviour

[۵] Collectively

[۶] پژوهش «Reinforcement learning signal predicts social conformity» و «Electrophysiological precursors of social conformity» بسیار برایم جالب توجه بودند. محقق اصلی این دو پژوهش کلوچارف، عملاً ادعا می‌کند که انگیزه‌ی منحصربه‌فردبودن یک ناهنجاری ذهنی‌ است. در واقع کسانی که دنبال uniquness هستند، در قشر میانی-پیش‌فرونتال نازک‌تری دارند که در تنظیم پاسخ دوپامین دخیل است. او توضیح می‌دهد: «ما باید بفهمیم که به دلیل شکل‌گیری مغز ما توسط تکامل، چقدر راحت می‌توانیم بازیچه‌ی دیگران بشویم. او استدلال می‌کند که در بیشتر موارد، ما حتی از تأثیر اکثریت بر رفتار خود آگاه نیستیم. سیستم خودارزیابی درونی ما همیشه ما را با دیگران مقایسه می‌کند. ما مدام رفتار خود را در مقابل رفتار دیگران بررسی می‌کنیم و انتظار داریم شبیه آن‌ها باشیم». در غیر این صورت، مغز ما با ایجاد ناراحتی (discomfort)، سیگنال یادگیری را تحریک می‌کند. گزارشی از این دو پژوهش و روایتی جالب از پژوهش‌های مشابه در جستار «Our Brain Is Highjacked by the Herd Mentality» از HSE University بخوانید.

[۷] Campbell-Meiklejohn, D. K., Kanai, R., Bahrami, B., Bach, D. R., Dolan, R. J., Roepstorff, A., & Frith, C. D. (2012). Structure of orbitofrontal cortex predicts social influence. Current Biology, 22, R123–R124.

[۸] مطالعات مرتبط با این حوزه را با کلیدواژه‌های مختلفی می‌توان پیدا کرد. از جمله‌ی آن‌ها ترکیب نوروساینس (یا دقیق‌تر آن قسمت orbitofrontal cortex مغز) با عبارت‌هایی نظیر social norm compliance، social influence می‌توان پیدا کرد. یکی از آزمایش‌های جالب که در مقاله‌ی «Neural mechanisms underlying social conformity in an ultimatum game» بود که با تصویربرداری fMRI مغز و یک بازی نشان داده بود که شرکت‌کنندگان که وقتی انتخاب‌هایشان با نظر هنجاری گروهی که در آن عضویت داشتند، در تضاد بود، انتخاب‌های خود را چگونه تغییر دادند. یا پژوهش دیگری با عنوان «Contributions of the Medial Prefrontal Cortex to Social Influence in Economic Decision-Making» که نشان می‌داد چه محرک‌هایی در مغز در تصمیمات انطباق اجتماعی اقتصادی موثر است. یک نوشتار در ژورنال Association for Psychological Science یک مرور علمی بر بعضی از مقالات این حوزه با عنوان The Science of Sameness داشته که خواندنش خالی از لطف نیست.  

[۹] به دنبال خواندن بیشتر درباره‌ی نقش وکیل مدافع شیطان بودم که به جستار The Devil’s Advocate’s Advocate از  Agnes Callard در ژورنال The Point برخوردم. صورت‌بندی خوبی داشت و تقریباً شالوده‌ی این بخش از همان جستار است. در جست‌وجوهای فارسی دیدم که ترجمان نیز این جستار را با عنوان «آدم‌هایی که فقط ساز مخالف می‌زنند چه فایده‌ای دارند؟» به فارسی برگردانده شده و تکه‌ای از متن را از ترجمه‌ی فارسی ترجمان برداشته‌ام. 

[۱۰] Authority Bias

[۱۱] False Consensus Effect

[۱۲] Ambiguity Effect

[۱۳] سنت من در این وبلاگ این است که نوشته‌های گذشته را تغییر نمی‌دهم. می‌خوام سیر تطور اندیشه‌ها و قلمم برای خودم روشن باشد. امروز که بعد از پنج سال آن نوشته را خواندم با بعضی از گفته‌هایم هم‌داستان نیستم. اگرچه تغییرات قلم و نگاهم در سطور بسیار برایم جالب بود.

[۱۴] Rationalize, Rationalization

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *