برای سال ۱۴۰۰

در نفی برنامه‌ریزی بلندمدت و آرزواندیشی

همه‌ی ما آرزوهای فراوانی داریم که خیال برآورده‌‌شدن‌شان را در سر می‌پرورانیم یا لااقل اگر آرزوی خاصی نیز نداشته باشیم، انتظارهایی از خود، دیگران، جامعه و زمانه داریم که می‌خواهیم محقق شوند یا اهدافی داریم که برای آن‌ها برنامه‌ریزی و تلاش می‌کنیم.

فرقی نمی‌کند که آرزو، هدف یا انتظاری دست‌یافتنی باشد یا نه، صحبت من درباره‌ی مطلوبی است که برآورده‌شدنش را خواستاریم. نزدیکی‌های عید و تحویل سال نو، حتی اگر بر زبان یا کاغذ نیز آورده نشود، برای سال آینده برنامه‌ها و اهداف مشخصی را تصویر می‌کنیم. از ورزش‌کردن روزمره تا یادگیری یک زبان جدید، از کنارگذاشتن رذائل اخلاقی تا ایجاد عادت‌های مفید، به‌هرحال، درصدد ایجاد یک «منِ بهتر»یم و تحقق اهدافمان را دنبال می‌کنیم.

هدف من در این نوشتار این است که بگویم چرا این اهداف و آرزوها، فایده‌ی چندانی ندارند، به این معنی که حتی اگر تمام این‌ها محقق شود، سطح شادکامی ما تغییری نمی‌کند؛ اما از طرف دیگر، نرسیدن به این آرزوها و اهداف خود منبع ایجاد اضطراب می‌شوند، عزت نفسمان را خدشه‌دار می‌کنند و ما را سرخورده و بی‌اعتماد به خود می‌سازند.

آرزوی برنده‌شدن در لاتاری، ازدواج با آدم دل‌خواه، تغییرات اجتماعی و سیاسی، اهدافی مثل تحصیل در دانشگاه‌های مطرح دنیا، ترفیع شغلی، خرید خانه و ماشین، انتظاراتی جزئی مثل سپری‌کردن تعطیلات خوب و یا حتی انتظار رفتار شایسته از سوی دیگر آدم‌ها؛ همه‌ی این موارد به‌علاوه‌ی لیست بلندبالایی که هر یک از ما داریم، یک بشکه‌ی باروت اضطراب است که به جرقه‌ای کوچک نیاز دارد. فرض محال که محال نیست، حتی اگر تمام این انتظارها، آرزوها و برنامه‌ها عملی شوند:

۱- احتمال آن که سطح خوشحالی ما بیشتر از قبل شود، بسیار پایین است.

۲- حتی اگر در مقاطع زمانی‌ای خوشحال‌تر شویم، در آینده به سختی می‌توانیم این خوشحالی را یادآوری کنیم.

برای درک گزاره‌ی اول کافی است خوشحالی‌تان را قبل و بعد از اتفاقاتی که بسیار چشم‌انتظارشان بودید، مقایسه کنید. ماشین خریده باشید، دانشگاه خوبی قبول شده باشید، کار خوبی پیدا کرده باشید، یا هر اتفاق مبارک دیگری که آرزوی آن را داشتید و یا برایش زحمت فراوان کشیده‌اید، آیا میانگین خوشحالی‌تان بعد از آن اتفاق به نسبت قبل تفاوت خاصی کرده است؟‌

این گزاره احتمالاً یک دلیل دارد، ویلیام فون هیپل در کتاب جهش اجتماعی درباره‌ی ناتوانی در دستیابی به شادکامی پایدار می‌گوید، «برای تکامل اهمیتی ندارد که آیا شاد هم هستیم یا نه. شادکامی ابزاری است که تکامل برای برانگیختن ما به انجام کاری که بیش از همه به نفع ژن‌هایمان است، به کار می‌گیرد. اگر از قابلیت تجربه‌ی شادکامی پایدار بهره‌مند بودیم، تکامل یکی از بهترین ابزارهایش را از دست می‌داد». اگر قرار بود خوشحالی/ شادی/ شادکامی را هر مرحله‌ی زندگی حفظ کنیم و آن را انباشت کنیم و به مرحله‌ی بعد ببریم، احتمالاً انگیزه‌ی خیلی از تکاپوها از بین می‌رفت. موفقیت اجتماعی رنگ می‌باخت، جذابیتمان را به عنوان جفت بالقوه در جامعه از دست می‌دادیم و ژن‌های‌مان در معرض نابودی قرار می‌گرفتند.

اما چرا همین شادکامی‌های کوتاه نیز زود فراموش ما می‌شوند؟ تحقیقات زیادی نشان داده است که خاطرات بد (در نتیجه‌ی احساسات بد مثل استرس، ناراحتی، ترس و اضطراب) کامل‌تر، دقیق‌تر و بهتر یاد ما می‌ماند. اما خاطرات خوش (در نتیجه‌ی احساسات خوش) شانس کمی برای ماندگارشدن در ذهن ما دارند. مغز ما اینطور سیم‌پیچی شده است تا احساسات بد را راحت‌تر به یاد بسپارد و راحت‌تر یادآوری کند زیرا این امر می‌تواند در خطرات آتی به تصمیم‌گیری و واکنش ما کمک کند. در واقع این یک حربه‌ی تکاملی برای پرهیز از خطر و اتفاقات ناخوشایند احتمالی است.

درحالی‌که مغز ما نسبت به احساسات خوب چنین حساسیتی ندارد و به راحتی آن‌ها را فراموش می‌کند. (ر.ک: واشینگتن‌پست) الان که این سطور را می‌نویسم، یک اتفاق ناگوار برایم یادآور شد،‌ مضطرب شدم و تپش قلب گرفتم. رنج آن ماجرا هنوز برایم تازه است و احتمالاً همین تازگی به من کمک می‌کند در موقعیت‌های مشابه حواسم را بیش‌تر جمع کنم. درحالی‌که اخیراً بسیار تلاش کرده‌ام که با یادآوری خودآگاه خاطرات خوش، حالم را بهتر کنم، نه‌تنها جز تصاویر مبهم پراکنده چیزی برای یادآوری نداشتم، بلکه احضار همان خاطرات اندک نیز تاثیر مثبتی بر احوالم نگذاشت.

جمع‌بندی حرفم در‌این‌باره این است که دنبال‌کردن آرزوها، تلاش برای اهداف و توقع برآورده‌شدن انتظارات آن‌چنان که می‌باید تاثیری بر شادکامی ما ندارد. اکثر ما سطح معقولی از شادکامی را داریم که تا حد زیادی وابسته به ژنتیک است و بعید به نظر می‌رسد که بتوانیم تغییر خاصی در آن اعمال کنیم، اما بسیار محتمل است که اگر به هر کدام از این موارد نرسیم، اضطراب و بدحالی نصیبمان شود. حرف من این نیست که هدف‌گذاری نکنیم، آرزو نداشته باشیم و یا برنامه‌ریزی نکنیم، حرف من این است که پیگیری این موارد غالباً نتیجه‌ای ندارد، نتیجه‌شان نیز اکثراً فایده‌ای ندارد و اگر هم داشته باشد، به زودی عادی و روتین می‌شود و نتیجتاً ما برای زندگی بهتر به استراتژی متفاوتی نیاز داریم.

جمله‌ای به ارسطو منتسب است با چنین مضمونی: «انسان عاقل، طالب رهایی از درد است، نه لذت»؛ همین مفهوم را قرض می‌گیرم و می‌گویم که به جای برنامه‌ریزی و هدف‌گذاری برای توفیق اجتماعی، تبدیل‌شدن به نسخه‌ای بهتر از خود، پول‌درآوردن و چیزهای دیگر، باید به دنبال رفع منابع اضطرابمان باشیم.

سال گذشته، بیشتر از هر چیزی، احساس غالب من اضطراب بوده است، در سطوح و با دلایل مختلف. حالا که سال گذشته را بازبینی می‌کنم، احساسم این است که آدمی در زندگی نباید هدفی داشته باشد جز اینکه از منابع اضطرابش دوری کند. این به گمانم مهم‌ترین کار است و امسال تلاشم را بر این پایه استوار خواهم کرد که در خلاف جهت اضطراب‌هایم بدوم! در واقع هدف‌گذاری سال ۱۴۰۰ را برای خودم چنین تصور کرده‌ام. تلاش خواهم کرد مقداری درباره‌ی این اضطراب بیشتر مطالعه کنم و بنویسم؛ سال ۱۴۰۰ مبارک!‌

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *