این را همین ابتدا میگویم تا نگرش و زاویهام را به موضوع روشن مشخص کنم؛ استفاده از عبارتهای انگلیسی در محاورات روزمرهی فارسی، به شرط اینکه معادل شایستهای داشته باشند، مذموم است. اما چه چیزی رخ میدهد که «بههرحال» را «انیویز»، «برجسته» را «بولد» و «تقویم» را «کلندر» میگوییم؟
بگذارید بگویم چطور این موضوع در ذهنم برجسته شد: تغییر اکوسیستم. محل کار و تحصیل قبلی من، همه چیزش انگلیسی بود، گزارشها، اسلایدها، ویدئوها، نامگذاریها و گفتار روزمره پر از کلمات ریز و درشت انگلیسی بود، در واقع صرفاً حروف ربط و افعال به فارسی گفته میشدند و همهی اینها «ارزش» قلمداد میشد؛ به بیان دیگر، کسی که تعداد کلمات انگلیسی بیشتری در صحبتهایش به کار میبرد، آدم متخصصتر، عمیقتر و دنیادیدهتری شمرده میشد.
بهعلاوه، اکثر آهنگهایی که تمام این سالها گوش کردهام، ترانههای انگلیسی بودند (یا سنتی و قدیمی ایرانی که بسیار از محاورهی روزمره دورند)، تمام فیلمهایی که دیدهام، هر دورهی آموزشی، سخنرانی، مقاله و خلاصه هر چیزی که مصرف کردهام، انگلیسی بوده است، همچنین تلفن همراه و لپتاپم و همه و همه، با زبانی با من سخن گفتهاند که فارسی نیست. و حالا به این دلیل و دلایل دیگر، امروز، فارسی صحبتکردن، به شیوهای که سخت و پیچیده نباشد، برایم دشوار شده است. انس روزمره با زبان فارسی، چه کلاسیک آن از طریق شعر یا نثر و چه امروزی آن از طریق رمانها، به من میگوید که مشکل نه در دایرهی واژگان، بلکه در یادآوری آنها در لحظه است. در واقع، در لحظهای که کلمه را در یک گپوگفت روزمره به بیرون پرتاب میکنیم، خیلی بعید است که به خود کلمه فکر کنیم، صرفاً به مضمونی که میخواهیم منتقل کنیم، آن هم به صورت کلی میاندیشیم و مغز ما بهصورت بسیار اعجابآوری خودش کار جملهسازی را انجام میدهد.
در واقع، استفاده از عبارتهای انگلیسی، بیش از آنکه بیانگر مهارت ما و تسلطمان به زبان انگلیسی باشد، بیانگر «جایگزینی کارکردی» واژگان است، فرآیندی که اغلب خودآگاه نیست. نمیگویم که نمیشود جلوی آن را گرفت، اما این موضوع بیشتر برونداد یک نگاه است و تا این نگاه اصلاح نشود، این فرایند کمابیش ناخودآگاه نیز اصلاح نمیشود. آن نگاه چیست؟ در یک کلام، تحسین غرب و موجودیت آن. در واقع اگر زبانی وجود دارد، زبان غربی بهتر است، اگر ارتباطی شکل میگیرد، غربی آن کارآمدتر است، اگر مفهومی وجود دارد لابد غربیها بهتر آن را آرتیکوله (!) کردهاند.
اما برای توجیه و شاید مقداری عقلانی نشاندادن استفاده از این واژگان، شاید بهتر باشد مقداری دربارهی زبان صحبت کنیم؛ زبان چیست؟ تعریف خیلی خلاصه و سرراست آن این است که زبان یک سری «آوا»های قراردادی است که به چیزها و مفاهیم اشاره میکنند. کارکردش چیست؟ در وهلهی اول ارتباط و پس از آن، فکرکردن. در واقع، یک سری «چیزها» و «مفاهیم» در اطراف ما وجود دارد که ما برای اشاره به آنها، از یک سری «آوا» استفاده میکنیم، مادامی که این «آوا»ها برای فرد مقابل ما نیز به همان چیز یا مفهوم مدنظر ما اشاره کنند، ارتباط ایجاد شده و باقی میماند. البته این خیلی بعید است. برای مثال «تهران» برای یک افغان تازهبهتهرانآمده، مفهومی دارد و برای کسی که سالهاست در تهران زندگی میکند، مفهومی دیگر؛ وقتی این دو نفر در مورد تهران صحبت میکنند، دربارهی دو مفهوم متفاوت صحبت میکنند، اما «تهران» ویژگیهایی دارد که ذاتی آنند، مثلاً اینکه تهران پایتخت ایران است. در گفتگوهای روزمره برداشت ما از اشاره به چیزها و مفاهیمی که دیگران با آواها آنان را منظور میکنند، حاصل میشود اما محدود به ویژگیهای ذاتی چیزها و مفاهیم است و نه فهم احتمالی از آنها.
پس مادامی که «ارتباط» برقرار میشود و منظور رسانده میشود میتوان گفت که زبان کارکردش را دارد و مهم اینجا، ویژگیهای ذاتی آواها و مدلولهای آن هستند و نه خود «آوا». در واقع اگر به زبان بهعنوان ابزاری برای ارتباط نگاه میکنیم، خیلی نمیشود خردهای به استفاده از کلمات انگلیسی گرفت. بهعلاوه آنکه هر زبان، وابسته به گذشتهای که دارد در موضوعاتی توسعهی بیشتری یافته است و نتیجهی بهتری میدهد. عربزبان برای مفهومی که ما در فارسی به «دوستی» تعبیر میکنیم بیش از دو جین کلمه دارد. گویش گیلکی برای پدیدهی «باران» چندین واژه دارد، مشابه زبانهای نوردیک که چندین آوا برای پدیدهی «برف» دارند. حال زبان انگلیسی هم از قضا، برای دقیق صحبتکردن ابزاری دارد که زبان فارسی ندارد. برای مثال، برای درجهی میزان دقت یک گزاره، دستکم پانزده قید معمول در انگلیسی وجود دارد که به زحمت میتوانیم نهایت سه یا چهارتای آن را به فارسی برگردانیم. یا به معادلهایی که برای productivity, productiveness, effectiveness, efficiency در فارسی همین معادل «بهرهوری» را در زبان عامه پیدا میکنیم یا برای کلماتی نظیر Serenity, Tranquility, Peacefulness که «آرامش» تنها چیزی است که در فارسی دستمان را میگیرد.
از طرف دیگر با دانش اندک من از انگلیسی، برای مفهوم «غربت» تقریباً معادل خاصی در انگلیسی نداریم و غریببودن انگار در کلمات انگلیسی روزمره جایی ندارد. یا برای مبهم حرفزدن در زبان انگلیسی، عملاً ابزار خاصی نداریم، ابزارهایی که میشود با آن استعاره، کنایه، ایهام و مواردی اینچنینی ساخت بسیار محدود است. احتمالاً خاستگاه زبان و آنچه که در تاریخ بر آن گذشته است، بر این کارکردها تاثیر میگذارد که از دانش من خارج است و صرفاً همین را میفهمم که وقتی در اکوسیستم (زیستبوم؟) استارتاپها (کسبوکارهای نوپا؟) میخواهیم نعلبهنعل تجربهی غرب را پیاده کنیم، کموبیش بدیهی است که جارگون آنها را نیز به عاریت بگیریم. در واقع من گمان میکنم جدا از «شبیهشدن» به گروههای مرجع این حوزه که انگلیسی حرف میزنند و این شبیهشدن اعتباری به ما میدهد، انگلیسی صحبت کردن واقعاً کارکردی دارد که نمیتوان از آن صرفنظر کرد.