برای روشنشدن مرزهای کلام، علیرغم اختلاف نظریای که در میان صاحبنظران وجود دارد، به ارائهی تعریفی از اخلاق و سنت میپردازم و سپس بحث را با تکیه بر این تعاریف پیش میگیرم، «اخلاق» در تعریف سادهی خود عبارت است از «شیوهی درست انجام امور» که این درست، قضاوتی کاملاً ارزشی است و «سنت» در تعریفی اولیه به «شیوهی گذشتگان برای انجام امور» اطلاق میشود. در واقع این دو مفهوم پیچیده در تعریفی خامدستانه، دفترچهی راهنمای انسانها است که با تعیین درست و غلط برای ما، امکان تصمیمگیریها بر همین مبنا را فراهم میآورد. تصمیماتی که انتظار میرود تبعاً درست یا غلط باشند و ارزشها و ضدارزشها را بازتولید کنند.
تولد اخلاق: کی و چگونه؟
اما اخلاق از کجا پدیدار شد؟ پاسخ این سوال را با اتکا به فهم خود از بحث «قرارداد اجتماعی» توماس هابز و مواجههای که با منابع پارینهانسانشناسی و اخلاقی داشتهام و مباحثی که داروینیستهای اجتماعی مطرح کردهاند. بیشوکم نظریهی هابز را البته با یک صورتبندی جدید پذیرفتهام:
ما همگی به «چیزهای اساسیِ یکسان» احتیاج داریم و آن چیزها به مقدار کافی در طبیعت زندگی اجداد ما وجود نداشتهاند، منطقی است که نوعی رقابت بر سر آنها شکل بگیرد، اما هیچکس آنقدر قوی نیست که در این رقابت پیروز شود و هیچکس مایل نخواهد بود که از ارضای نیازهای خودش به نفع دیگران صرفنظر کند، نتیجهی چنین وضعی یک جنگ دائمی «همه علیه همه» خواهد بود، اما این وضعیت دشوار و نامطلوب است، راه برونرفت چیست؟ تعامل افراد با یکدیگر برای تولید منابع بیشتر؛ اما این تعامل پیشفرضهایی باید داشته باشد، نوعی «ضمانت» که بدانیم «کسی به کسی آسیب نخواهد زد» و «اعتمادی که بتوان بر مبنای آن تقسیم کار صورت داد»، در نتیجهی این دو پیشفرض میتوان مواد ضروری را افزایش داد، توزیع عادلانهای را پیش گرفت و از جنگ و خشونت جلوگیری کرد.
بسیار قبایل و گروههایی بودهاند که در اثر عدم پایبندی به این دو پیشفرض به خاطر هرجومرج از بین رفتهاند و قبایلی که ماندهاند، آنهایی بودند که توانستند همکاری مناسبی در سطح گروهشان ایجاد کنند، هابز سپس مطرح میکند که: «این توافق که هر شهروندی از طرفهای آن است، قرارداد اجتماعی نامیده میشود» و لازمهی این موضوع آن است که هر فرد تمایلات خصوصی و خودمحورش را به نفع قواعدی که بیطرفانه باعث بهبود رفاه همگان میشوند، کنار بگذارد و سپس چنین تعریفی ارائه میدهد: «اخلاق متشکل است از مجموعهی قوانین حاکم بر چگونگی رفتار مردم با یکدیگر که افراد عاقل برای تأمین منافع متقابلشان بر سر پذیرش آن توافق کردهاند، مشروط بر اینکه سایرین نیز از آن قوانین تبعیت کنند». انسانها برای زیست منطقی در کنار یکدیگر خود را به یک سری قوانین ملزم کردهاند که به گمان من، منشا اخلاق امروزی است و رفتهرفته با بزرگشدن گروهها و جوامعی که انسانها در آنها زیست میکردند، قوانینی که میبایست رفتارهای ما را در قبال یکدیگر تنظیم نماید، بزرگتر و فراگیری بیشتری یافتند و اینگونه بود که زندگی روزمرهی انسان در جامعه، پر از باید و نبایدهایی شد که او را هدایت میکردند.
تعداد افراد قبایل که از حدی بیشتر شد، نظارت بر تکتک افراد که الزام کافی به این قوانین و اخلاق زندگی جمعی را داشته باشند، غیرممکن گردید و زمینه برای پدیدآمدن موجودی به وجود آمد که میتوانست همیشه و در همهحال ناظر به رفتار افراد گروه باشد، بابت تبعیت اخلاقیشان پاداش دهد و سرپیچیشان را تنبیه کند. چیزی که بعدها به آن گفته شد «خدا». بعد از خداسازیهای متعدد قبایل که هر کدام کارکرد خاص خودشان را داشتند، تاریخ بشریت شاهد ظهور ادیان تکخدایی بود که راه و روش زندگی در این دنیا را به آنها میآموخت و ابزارهای متعددی برای کنترل جامعه داشت، این ادیان نظمدهنده و سامانده امور جامعه بودند و دستورات ایشان مساوی با اخلاق بود. حال امروز، اخلاق به عنوان چیزی که تمام شئونات زندگی بشری را در بر گرفته است، دارای وجدانی است که طی سالیان همراه انسانها بوده و نسل به نسل با جامعهپذیرکردن فرزندان، حفظ و آموخته میشود.
ما به کدام اخلاق پایبندیم؟
آیا گذشتگان به همان اخلاقی پایبند بودند که ما هستیم؟ کدام اخلاق به ما رسیده است؟ ابتدا باید این نکته گوشزد شود که امروزه ارزشهای اخلاقی در سراسر دنیا یکی است، دستکم از زمانی که تاریخ مکتوب داریم، میدانیم ارزشهای مهم اخلاقی در کل جغرافیای جهانی و در زمانهای مختلف، کمابیش یکی بوده است؛ از آن موقع که یادمان میآید، جان آدمی حرمت داشته و دروغگویی مذموم بوده است؛ این امر ما را وامیدارد که بپذیریم «اصول اخلاقی همواره ثابت»ی وجود داشته است و یا قوانین اخلاقی در جایی ورای ما انسانها ثبت و ضبط شده است. اما این ایده نمیتواند درست باشد، اولاً اینکه دلیل مشخصی برای اثبات آن وجود ندارد، دوم اینکه عدم وجود مثال نقض، هیچگاه این فرض را به اثبات نمیرساند، برای مثال، حرمت نفس انسانی، یک ارزش اخلاقی است که در سرتاسر جهان در میان قبایل و گروههای متعدد پاس داشته شده است، چرا گروهی پیدا نمیشود که در آن جان انسانها ارزش نداشته باشد؟ زیرا جامعهای که در آن جان انسان ارزش اخلاقی ندارد، احتمالاً به علت کشت و کشتار یکدیگر از بین رفته است و امروز اثری از ایشان نمیبینم؛ یا «راستگفتن» یک ارزش اخلاقی جهانشمول است، زیرا گروهها برای تقسیم کار و ارتباط با یکدیگر نیازمند مبنایی برای اعتماد بودهاند و اگر در گروهی دروغگویی ارزش اخلاقی منفی نداشته باشد، اعضای آن گروه در برقراری ارتباط با یکدیگر به مشکل برمیخورند و گروه ضعیف میشود، حال ممکن است گروههای قویتر آنان را از بین برده باشند و یا خود گروه به گروههای کوچکتری که در آنها راستگویی ارزش اخلاقی است، تقسیم شده باشند. در واقع محتوای اصول اخلاقی، تقریباً یکی است.
نکتهی دوم اینکه ذات شکلگیری اخلاق برای پاسخگویی به نیازهای انسانی بوده است، نیازهای اولیهای مثل خوراک، امنیت و برقراری رابطهی جنسی و نیازهای ثانویهای مثل عاطفه؛ هرکدام روشهای متفاوتی برای پاسخدادن داشتهاند، زیست اجتماعی انسان مستلزم توسعهی روشهایی بود که بتواند به نیاز تکتک افراد جامعه پاسخ دهد و در عین حال از تزاحم و تضاد جلوگیری نماید.
پس پاسخ به این سوال که کدام قوانین اخلاقی به ما رسیده است، این است که آن قوانینی که تطابق بیشتری با مفهوم زندگی و شرایط زندگی پیرامونمان داشته است، به بیان دیگر، روح داروینیسم اخلاقی در این موضوع دیده میشود: قوانین اخلاقیای پایدار میمانند که تطابق بیشتری با شرایط داشته باشند و کارکرد خود را حفظ نمایند.
سنتهای اخلاقی در جوامع مختلف در طول زمانهای مختلف کمابیش به یک سو میل میکنند، چه چیزی اخلاق را دستخوش تغییر میکند؟ اقتضائات زندگی، این که در یک کشور قوانین اخلاقی برای مثال در حوزهی ازدواج با کشوری مثل ایران فرق میکند، به علت اقتضائات آن است، کافی است شرایط زندگی هر دو کشور شبیه هم شود تا قوانین اخلاقی نیز به سمت یکیشدن حرکت نماید. بااینحال سنتها میتوانند نمودهای متفاوتی پیدا کنند؛ این نکته را میتوان در احترام قبایل مختلف به مردگان دید، آن هندویی که مرده را میسوزاند و خاکسترش را به باد میدهد، در واقع دارد همان احترامی را به مردگان خویش میگذارد که یک یونانی با خاکسپاری مردگان خود به دنبال آن است.
سوالی که اینجا پیش میآید این است که وظیفهی ما چیست؟ با این اخلاقها و شیوههای رفتاری چه کنیم؟ من فکر میکنم بهجای آنکه به «نتیجهی فرایندی که در آن اخلاق تولید شد»، به دلیلی که بهخاطر آن اخلاق تولید شد باید توجه کنیم. ما از انسانها میخواهیم که پاسدار اخلاق باشند، انسان اخلاقی باشند، آنهم اخلاقی که از هزارههای دور به ما رسیده است. اما من گمان میکنم که شاید لازم باشد در هر دورهای، بنا به اقتضائات آن دوره، ما میبایست فرایندی را که در آن اخلاق تولید شده، دوباره طی کنیم. نتایج بهدستآمده از این فرایند، اخلاق مختص به هر دورهای است و ما به اخلاقیات خودمان نیاز داریم که زیست انسان را در این جهان ممکن کند. در واقع ما بیشتر از آنکه نیازمند انسان اخلاقی باشیم، نیازمند اخلاق انسانی هستیم.
تولد اخلاق: کی و چگونه؟
اما اخلاق از کجا پدیدار شد؟ پاسخ این سوال را با اتکا به فهم خود از بحث «قرارداد اجتماعی» توماس هابز و مواجههای که با منابع پارینهانسانشناسی و اخلاقی داشتهام و مباحثی که داروینیستهای اجتماعی مطرح کردهاند. بیشوکم نظریهی هابز را البته با یک صورتبندی جدید پذیرفتهام:
ما همگی به «چیزهای اساسیِ یکسان» احتیاج داریم و آن چیزها به مقدار کافی در طبیعت زندگی اجداد ما وجود نداشتهاند، منطقی است که نوعی رقابت بر سر آنها شکل بگیرد، اما هیچکس آنقدر قوی نیست که در این رقابت پیروز شود و هیچکس مایل نخواهد بود که از ارضای نیازهای خودش به نفع دیگران صرفنظر کند، نتیجهی چنین وضعی یک جنگ دائمی «همه علیه همه» خواهد بود، اما این وضعیت دشوار و نامطلوب است، راه برونرفت چیست؟ تعامل افراد با یکدیگر برای تولید منابع بیشتر؛ اما این تعامل پیشفرضهایی باید داشته باشد، نوعی «ضمانت» که بدانیم «کسی به کسی آسیب نخواهد زد» و «اعتمادی که بتوان بر مبنای آن تقسیم کار صورت داد»، در نتیجهی این دو پیشفرض میتوان مواد ضروری را افزایش داد، توزیع عادلانهای را پیش گرفت و از جنگ و خشونت جلوگیری کرد.
بسیار قبایل و گروههایی بودهاند که در اثر عدم پایبندی به این دو پیشفرض به خاطر هرجومرج از بین رفتهاند و قبایلی که ماندهاند، آنهایی بودند که توانستند همکاری مناسبی در سطح گروهشان ایجاد کنند، هابز سپس مطرح میکند که: «این توافق که هر شهروندی از طرفهای آن است، قرارداد اجتماعی نامیده میشود» و لازمهی این موضوع آن است که هر فرد تمایلات خصوصی و خودمحورش را به نفع قواعدی که بیطرفانه باعث بهبود رفاه همگان میشوند، کنار بگذارد و سپس چنین تعریفی ارائه میدهد: «اخلاق متشکل است از مجموعهی قوانین حاکم بر چگونگی رفتار مردم با یکدیگر که افراد عاقل برای تأمین منافع متقابلشان بر سر پذیرش آن توافق کردهاند، مشروط بر اینکه سایرین نیز از آن قوانین تبعیت کنند». انسانها برای زیست منطقی در کنار یکدیگر خود را به یک سری قوانین ملزم کردهاند که به گمانم، منشا اخلاق امروزی است و رفتهرفته با بزرگشدن گروهها و جوامعی که انسانها در آنها زیست میکردند، قوانینی که میبایست رفتارهای ما را در قبال یکدیگر تنظیم نماید، بزرگتر و فراگیری بیشتری یافتند و اینگونه بود که زندگی روزمرهی انسان در جامعه، پر از باید و نبایدهایی شد که او را هدایت میکردند.
تعداد افراد قبایل که از حدی بیشتر شد، نظارت بر تکتک افراد که الزام کافی به این قوانین و اخلاق زندگی جمعی را داشته باشند، غیرممکن گردید و زمینه برای پدیدآمدن موجودی به وجود آمد که میتوانست همیشه و در همهحال ناظر به رفتار افراد گروه باشد، بابت تبعیت اخلاقیشان پاداش دهد و سرپیچیشان را تنبیه کند. چیزی که بعدها به آن گفته شد «خدا». بعد از خداسازیهای متعدد قبایل که هر کدام کارکرد خاص خودشان را داشتند، تاریخ بشریت شاهد ظهور ادیان تکخدایی بود که راه و روش زندگی در این دنیا را به آنها میآموخت و ابزارهای متعددی برای کنترل جامعه داشت، این ادیان نظمدهنده و سامانده امور جامعه بودند و دستورات ایشان مساوی با اخلاق بود. حال امروز، اخلاق به عنوان چیزی که تمام شئونات زندگی بشری را در بر گرفته است، دارای وجدانی است که طی سالیان همراه انسانها بوده و نسل به نسل با جامعهپذیرکردن فرزندان، حفظ و آموخته میشود.
ما به کدام اخلاق پایبندیم؟
آیا گذشتگان به همان اخلاقی پایبند بودند که ما هستیم؟ کدام اخلاق به ما رسیده است؟ ابتدا باید این نکته گوشزد شود که امروزه ارزشهای اخلاقی در سراسر دنیا یکی است، دستکم از زمانی که تاریخ مکتوب داریم، میدانیم ارزشهای مهم اخلاقی در کل جغرافیای جهانی و در زمانهای مختلف، کمابیش یکی بوده است؛ از آن موقع که یادمان میآید، جان آدمی حرمت داشته و دروغگویی مذموم بوده است؛ این امر ما را وامیدارد که بپذیریم «اصول اخلاقی همواره ثابت»ی وجود داشته است و یا قوانین اخلاقی در جایی ورای ما انسانها ثبت و ضبط شده است. اما این ایده نمیتواند درست باشد، اولاً اینکه دلیل مشخصی برای اثبات آن وجود ندارد، دوم اینکه عدم وجود مثال نقض، هیچگاه این فرض را به اثبات نمیرساند، برای مثال، حرمت نفس انسانی، یک ارزش اخلاقی است که در سرتاسر جهان در میان قبایل و گروههای متعدد پاس داشته شده است، چرا گروهی پیدا نمیشود که در آن جان انسانها ارزش نداشته باشد؟ زیرا جامعهای که در آن جان انسان ارزش اخلاقی ندارد، احتمالاً به علت کشت و کشتار یکدیگر از بین رفته است و امروز اثری از ایشان نمیبینم؛ یا «راستگفتن» یک ارزش اخلاقی جهانشمول است، زیرا گروهها برای تقسیم کار و ارتباط با یکدیگر نیازمند مبنایی برای اعتماد بودهاند و اگر در گروهی دروغگویی ارزش اخلاقی منفی نداشته باشد، اعضای آن گروه در برقراری ارتباط با یکدیگر به مشکل برمیخورند و گروه ضعیف میشود، حال ممکن است گروههای قویتر آنان را از بین برده باشند و یا خود گروه به گروههای کوچکتری که در آنها راستگویی ارزش اخلاقی است، تقسیم شده باشند. در واقع محتوای اصول اخلاقی، تقریباً یکی است.
نکتهی دوم اینکه ذات شکلگیری اخلاق برای پاسخگویی به نیازهای انسانی بوده است، نیازهای اولیهای مثل خوراک، امنیت و برقراری رابطهی جنسی و نیازهای ثانویهای مثل عاطفه؛ هرکدام روشهای متفاوتی برای پاسخدادن داشتهاند، زیست اجتماعی انسان مستلزم توسعهی روشهایی بود که بتواند به نیاز تکتک افراد جامعه پاسخ دهد و در عین حال از تزاحم و تضاد جلوگیری نماید.
پس پاسخ به این سوال که کدام قوانین اخلاقی به ما رسیده است، این است که آن قوانینی که تطابق بیشتری با مفهوم زندگی و شرایط زندگی پیرامونمان داشته است، به بیان دیگر، روح داروینیسم اخلاقی در این موضوع دیده میشود: قوانین اخلاقیای پایدار میمانند که تطابق بیشتری با شرایط داشته باشند و کارکرد خود را حفظ نمایند.
سنتهای اخلاقی در جوامع مختلف در طول زمانهای مختلف کمابیش به یک سو میل میکنند، چه چیزی اخلاق را دستخوش تغییر میکند؟ اقتضائات زندگی، این که در یک کشور قوانین اخلاقی برای مثال در حوزهی ازدواج با کشوری مثل ایران فرق میکند، به علت اقتضائات آن است، کافی است شرایط زندگی هر دو کشور شبیه هم شود تا قوانین اخلاقی نیز به سمت یکیشدن حرکت نماید. بااینحال سنتها میتوانند نمودهای متفاوتی پیدا کنند؛ این نکته را میتوان در احترام قبایل مختلف به مردگان دید، آن هندویی که مرده را میسوزاند و خاکسترش را به باد میدهد، در واقع دارد همان احترامی را به مردگان خویش میگذارد که یک یونانی با خاکسپاری مردگان خود به دنبال آن است.
سوالی که اینجا پیش میآید این است که وظیفهی ما چیست؟ با این اخلاقها و شیوههای رفتاری چه کنیم؟ من فکر میکنم بهجای آنکه به «نتیجهی فرایندی که در آن اخلاق تولید شد»، به دلیلی که بهخاطر آن اخلاق تولید شد باید توجه کنیم. ما از انسانها میخواهیم که پاسدار اخلاق باشند، انسان اخلاقی باشند، آنهم اخلاقی که از هزارههای دور به ما رسیده است. اما من گمان میکنم که شاید لازم باشد در هر دورهای، بنا به اقتضائات آن دوره، ما میبایست فرایندی را که در آن اخلاق تولید شده، دوباره طی کنیم. نتایج بهدستآمده از این فرایند، اخلاق مختص به هر دورهای است و ما به اخلاقیات خودمان نیاز داریم که زیست انسان را در این جهان ممکن کند. در واقع ما بیشتر از آنکه نیازمند انسان اخلاقی باشیم، نیازمند اخلاق انسانی هستیم.