«با گسترش دینگرایی در غرب، دو واژهی «نسبیگرایی» و «بنیادگرایی» بهشدت سر زبانها افتاد، نسبیگرایی داعیهدار تسامح با مهاجرین، ادیان و فرهنگهای گوناگون و از طرف مؤمنین و اقلیتهای فرهنگی نیز مدافع تقلیل دستورهای دینی و فرهنگی به موازین جامعهی میزبان بود؛ بنیادگرایی نیز در هر دو سو بر آتش مخالفت میدمید و خواستار حفظ ارزشها و تاکید بر مشروعیت انحصاری بود. اما در این فرصت میخواهیم در مورد میانهروی صحبت کنیم، در یک کلام، میانهروی از نسبیگرایی و مطلقگرایی پرهیز میکند؛ امری که امروز نیازمند آن هستیم.
هم بنیادگرایی و هم نسبیگرایی هر دو دارای ایرادات فراوانی هستند، هر دو دارای رگههای پررنگی از قطبیگرایی افراطی هستند که فاصلهشان با اصل موضوع از چهار انگشت کمتر است؛ در بنیادگرایی ما با نوعی تعصب ناشی از دُگماتیسم روبروییم که بازگشت به یک دورهی طلایی از سنت را در دستور کار خود قرار داده است (و البته سنتگرایی نیست) و در لایههایی از نسبیگرایی نیز با تکثرگرایی افراطی، درگیر شناختشناسی کاذبی هستیم که تمایز میان حقیقت، واقعیت و موضوعات عینی را نادیده میگیرد و با نوعی تسامح افراطی که خود نوعی دیگر از بنیادگرایی است، پیش میرود. بنیادگرایی و نسبیگرایی شباهتهایی نیز به هم دارند، هردوی آنها پدیدههای نسبتاً مدرنی هستند که در واکنش به نیروهای نسبیساز مدرنیته سر برآوردهاند و در مواجهه با نیروی نسبیساز، نسبیگرا آن را با آغوش باز میپذیرد و بنیادگرا آن را تماماً رد میکند. رابطهی بیشتر بین این دو ایدئولوژی را میتوان با کمی شیطنت حدس زد، درون هر نسبیگرا، بنیادگرایی آرمیده که چشمانتظار مجال بروز است.»
پیتر برگر، جامعهشناس اتریشیتبار ساکن آمریکا اینها را در مورد بنیادگرایی و نسبیگرایی در کتاب جذاب خود «اعتقاد بدون تعصب» که با همکاری آنتون زایدرولد نوشته است، توضیح میدهد و در ادامهی فصل یقین و تردید را در کتابش واکاوی میکند. او دربارهی خدایان بیشمار مدرنیته میگوید: «در واقعیت ملموس تجربه، زندگی انسانی امروز، خدایان واقعی بسیار متعددی وجود دارند که برای جلب توجه و بیعت مردم با یکدیگر رقابت میکنند»؛ او همچنین تصریح میکند که در قرن نوزدهم این تلقی وجود داشت که ایمان به علم در پرتوی متین عقل میتواند توهم دینی را نیست کند و پیامبر این ایمان جدید را آگوست کنت میداند و آیین این ایمان را علم تجربی و ایدئولوژی پوزیتیویستی. او میگوید ایمان هیچگاه از جامعهی انسانی رخت نبسته است، بلکه سوی پیکان ایمان هماره میچرخد تا خدایی تازه بیابد. پیتر برگر را میتوان استاد خردهگیری به تمام روالهای معنایی موجود دانست، روزگاری که همگان باور دارند سکولاریزاسیون جهان را در نوردیده است برگر میآید و کاسهکوزهی انفجار جنبشهای دینی، آن هم از نوع پرشورش را بر سر جامعهشناسان دینی میشکند و یا اگر تا پیشازاین نسبیگرایی بهعنوان یک ویژگی روشنفکری لازمهی زیست در مدرنیته پذیرفته میشد، برگر کارش این بود که پایههای مشروعیت آن را زیر سؤال ببرد.
برگر از تکثر صبحت میکند، تکثر دینی، سیاسی و اخلاقی، دیدگاههایش در مدرنیسم و دالانهای پستمدرنیسم میچرخد و فرایند نسبیسازی را شرح میدهد و چیستی نسبیگرایی و بنیادگرایی و بحث دفاع شناختی را عنوان میکند و توضیح میدهد که اصولاً چرا باید مواظب دایرهی محتوای دریافتیمان باشیم. شاید اکنون که سال ۱۳۹۷ را سپری میکنیم، برای یافتن معنای میانهروی بتوان با تحکم خوبی، قطعیت را در دفاع از آزادی و حقوق فردی تجویز کرد، اما برگر اصرار زیادی دارد که مشخص کنیم: «دقیقاً کدام آزادی؟ کدام آزادی است که همهی ابنای بشر مستحق آنند؟» او این سؤال را طرح میکند و توضیح میدهد که آزادی مد نظر ما، آزادی منفی لیبرالیسم کلاسیک اروپایی نیست که قصد دارد دولت را از بیخوبن براندازد، بلکه آزادی مثبتی است که عمل خلاقانه در همهی ابعاد زندگی را تضمین کند. آزادی منفی همان آزادی از همهی محدودیتهاست، او ادامه میدهد که درون هر لیبرالیست دوآتشهای، آنارشیست بالقوهای خوابیده است اما همچنان افراط در آزادی مثبت را که نوعی فردگرایی نامحدود است و هیچ معیاری را فراتر از سلیقه خود نمیپذیرد، قبول نمیکند؛ چراکه این خود یک آنارشیسم واضح است. بحث را از نگاه او پی میگیریم:
«هدف از آزادی چیست؟ پاسداری ارزشها و کرامت انسانی»؛ البته شاید این پاسخی با داوری ارزشی نسبت به موضوع باشد که برگر به آن اشاره نکرده است، اما در ادامه این گزاره را پیشفرض بحث خود قرار میدهیم: «این آزادی خاستگاههای مشخصی دارد، حداقل میتوان با استدلال قویای مطرح کرد که تمام ادیان ابراهیمی در این موضوع پیشگام بودهاند وقتی صحبت از برابری انسانها در پیشگاه خدا و لزوم حفظ کرامت انسانها نسبت به یکدیگر سخن میگفتند، لذا اگر اندیشههای آزادی را محصور و محدود به غرب بدانیم، دچار یک خطای قومنگارانه شدهایم؛ اما در این میان باید اشاره کرد که فقط در تمدن غرب است که ادراک واضحی از معنای آزادی و حقوق افراد در سیاست، قانون و عرف جامعهی مدنی نهادینه شده است و میتوان بر مبنای آن رفتار کرد و تضمینهای مشخصی داشت».
ما در جامعهشناسی، جامعه را متشکل از نهادهایی میدانیم که کارکردهای مشخصی دارند، از جمله پاسخ به نیازهای موجود در جامعه و ایجاد نوعی رابطه میان افراد با دستگاهها، سازمانها و الگوهای جامعه. در یک جامعه نهادهای مشخصی فعالیت میکنند، خانواده به عنوان نهادی برای تولیدمثل، پاسخ به نیاز جنسی و تربیت اولیه، آموزش بهعنوان نهادی برای تلقین تربیت عمومی و توانمندسازی افراد، نهاد مذهب، نهاد دولت و الخ. در یک جامعه هر چقدر هم که افراد آن جامعه علاقهی راستینی به باورها، ارزشها و هنجارهای آن جامعه داشته باشند، باز اعتقادات و اندیشههای مختلف و ناسازگار باسابقهی اندیشهها و ارزشهای موجود، در زمانها و مکانهای مختلف بروز و ظهور مییابد، اما عمر چندانی ندارند و پیش از آنکه بتوانند جایگاه خود را در جامعه تثبیت کنند، از جانب سازوکارهای موجود در جامعه از بین خواهند رفت، اما در میان آنچه پایدار میماند و آگاهی درونی جامعه را میسازد و میتواند از نسلی به نسل دیگر منتقل شود که «نهادینهسازی» شود، برگر معتقد است که: «آزادی و حقوق افراد آنگاه ضامن کرامت انسان میشود که دارای الزام نهادی باشند، نه صرفاً هیاهوی گذرا ناشی از سربرآوردن چهرهها و سلبریتیهای آزادی که همراه خود شور و جنبشی میآورند».
سؤال مهمتری اینجا مطرح میشود که آیا میتوان آزادی و حقوق افراد را که زمینهساز کرامت انسانی است، نهادینهسازی کرد؟ پاسخ این است که بله، میتوان. چگونه؟ «نهادهایی که اغلب چنین وظیفهای دارند، مثلثی را تشکیل میدهند که به آن مثلث دموکراتیک میگوییم، مثلثی با سه رأس دولت، اقتصاد بازار و جامعهی مدنی». اگر نگاه ساختار-کارکردگرایی نظیر آنچه که دورکیم به جامعه داشت، داشته باشیم که جامعه را دارای تعادل میبیند و نگاه ایستایی به جامعه دارد، همواره توازنی مشخص بین این سه رأس مثلث در جریان است، هرچند که اختلاف زیادی بین هر کدام از اینها وجود دارد و فرسودگی و فرسایش هر کدام موجب تضعیف دو بخش دیگر میشود، اما در نهایت پس از بالانسهای مکرر، توازن و اعتدال دوباره به رئوس این مثلث بازخواهد گشت.
کانون تعریف دموکراسی، دولت است.۱ ما معتقدیم که دموکراسی رابطهی تنگاتنگی با اخلاقیات دارد، زیرا ذات قدرت فسادآور است، در واقع ما نمیگوییم که در ساختارهای دموکراسی لیبرال فساد رخ نمیدهد، نه؛ بلکه میگوییم که در این ساختارها، دموکراسی تضمین سرنگونی فرد فاسد را میدهد. البته که این دموکراسی در دفاع از حقوق مشروع مخالفانش صراحت دارد. دموکراسی لیبرال ارزشهایی دارد که در حالت آرمانی میتوان حد اعلای آنها را برای جامعه در نظر گرفت، آزادی، کرامت انسانی و حقوق بشر که برای بقا در کنار هم به آنها نیاز داریم.
اگر در دموکراسی وجود کنشگران سیاسی آزاد پیشفرض است، در اقتصاد بازار نیز وجود کنشگران اقتصادی آزاد باید پیشفرض باشد، در نظامی که مبتنی بر حقوق فردی است باید تضمینهایی دراینباره به کنشگران سیاسی و اقتصادی اجازهی فعالیت بدهد. البته که چپها گرایش بسیار زیادی به دولت دارند و چپهای رادیکال، دولت سرکوبگر را مشروع میدانند و از آنطرف راستها گرایش عجیبی به بازار آزاد دارند و راستهای افراطی آنارشی رقابت نامحدود را دنبال میکنند، اما همواره نسخههای معقولی برای هر کدام از اینها موجود است، کافی است که نگاهی دقیق و معتدل به موضوع داشته باشیم.
راستهای معتدل، اقتصاد بازار و دموکراسی را دو روی یک سکه میدانند۲؛ آنها یک اقتصاد هنجاری با رقابت تنظیمشده را تجویز میکنند، از یک سو نقش تصدیگری دولت را نامشروع میدانند ولی از سوی دیگر دولت رفاه را تا حدی میپذیرند، در خصوص چپهای معتدل نیز به همین صورت است. اقتصاد بازار، شرط لازم برای دموکراسی در جامعه است، ما نمیتوانیم حیطهی آزادیهای فردی که کرامت انسانی را تضمین میکند، تنها در قیلوقالهای سیاسی و اجازهی اظهارنظر و اکتهای سیاسی بدانیم و معتقد باشیم مادامیکه جای کنشگری سیاسی باز است، از دموکراسی برخورداریم، خیر! ما نیاز به آزادیهای فردی در اقتصاد نیز داریم، اقتصاد آزاد شرط لازم برای دموکراسی است و البته که شرط کافی برای این موضوع نیست.
اما رأس سوم این مثلث، یعنی جامعهی مدنی چه نقشی در این میان دارد؟ جامعهی مدنی را اساساً انواع نهادهایی میدانیم که واسطهی میان زندگی فردی و ابرساختارهای جامعهی مدرن یعنی دولت و اقتصاد هستند، نهادهای دینی از این نوعاند؛ نهادهای مذهبی و دینی بهمثابهی ساختارهای میانجی میان افراد جامعه با ساختارهای کلان جامعه نقشی مفید ایفا میکنند، آزادی دینی و فرهنگی نیز شرط آزادی دموکراتیک است و اگر در جامعهای محدودیتی برای آزادی دینی قائل باشیم، برای آزادی انسان محدودیت قائل بودهایم و کرامت او را خدشهدار کردهایم.»
البته باید دید تا کجا باید آزادی دینی را مشروع بدانیم؟ اینکه مسلمانان برای انجام فریضههای دینیشان در شهر مسجدی داشته باشند، قابلقبول است؛ اما اگر درون مسجد تبلیغ کفر کسانی را که بیرون مسجد هستند، بکنند چه؟ قتلهای ناموسی؟ اینکه زنان موهای سرشان را میپوشانند، یا افراد کار خود را برای عبادت رها میکنند، شاید قابلقبول به نظر برسد اما ختنهی زنان، رواداشتن مجازات مرگ برای خارجشدگان از دین را چطور میتوان توجیه کرد؟ موضوعات خاکستریتری نیز اینجا وجود دارد، مخالفت والدین مسلمان از حضور دخترانشان در میادین ورزشی مختلط آیا باید پذیرفته شود؟ تفکیکهای جنسیتی، عدم ارائهی آموزشهای جنسی که در نهایت موجب تربیت نسلی با ارزشهای مغایر با ارزشهای جامعه میشود نیز جای تصمیمگیری دارد، زیرا آسیبهای بالقوهی فراوانی برای جامعه دارد.
به ادامه بحث برگردیم، این سه رأس مثلث بهطور عمده به سه نحلهی فکری و سه اندیشه مرتبطاند، لیبرالیسم، سوسیالیسم دموکراتیک و محافظهکاری غیراقتدارگرا. موضوع مورد بحث ما این است که امکان میانهروی در هر کدام از اینها وجود دارد. «لیبرالیسم با جدیت میتواند به فهم مطلقی تنها از بازار برسد و اندیشههای لیبرتاریانیسم را توجیه کند، سوسیالیسم میتواند با پیگیری دولت توتالیتر، سرکوب و کنترل ویژهای بر تمام نهادهای جامعه داشته باشد و یک محافظهکار در طی یک پروژهی ارتجاعی، شکلگیری جامعهای سنتی را دنبال کند که هر سه مذموم است؛ اما میتوان در تعریف پروژهی میانهروی، ارزشهای یکسانی را در نظر گرفت، جلوگیری از مطلقسازی بازار و دولت؛ ستایش جامعهی مدنی و شناخت مناسب از محدودیتهای دولت و بازار میتواند نقاط شروعی برای این موضوع باشد».
ما –جامعهشناسهای امروز- اینجا هستیم تا بگوییم که سیاست میانهروی پاسخگوست، هم در دین، هم در اخلاق و هم در سیاست. ایدئولوژی رادیکال منجر به بنیادگرایی میشود و تکثرگرایی رادیکال جدایی کامل سیاست از اخلاق را دنبال میکند که نتیجهی آن تسامح با وحشیگری و بنیادگرایی است. برگر به نقل از ماکس وبر دو الگوی اخلاقی را توضیح میدهد، اخلاق نگرش و اخلاق مسئولیت. اخلاق نگرش که بنیادگرایان و مؤمنان راستین تمایل عجیبی به آن دارند و اخلاق غایات مطلق نیز شناخته میشود، در آن پاسخ تمام سؤالات اساسی و بنیادین داده شده است و هیچگونه تکثر، تسامح و رواداری را جایز نمیداند؛ و اخلاق مسئولیت که محبوب سیاستمداران میانهرو است، آنها میدانند که در سیاست هیچ امری قطعی نیست و موضوعات کمتر قطعیت دارند و این نکته را مهم میدانند که کرامت انسانها باید حفظ شود.
برگر بحثهایش را ادامه میدهد و با مثالی سعی در جمعبندی موضوع دارد، او میگوید: «ما نمیتوانیم از آزادیها و حقوق تمام افراد دم بزنیم اما آن را تا حد آرای سلیقهای محض تقلیل دهیم. این که بگوییم: من شکنجه را محکوم میکنم اما به تو حق مخالفت میدهم، شبیه این است که بگویم من بتهوون را ترجیح میدهم اما تو آزادی که موتسارت را گوش دهی.»
«نگرشها، اعتقادات، ارزشها، باورها، جهانبینیها و هنجارهای گوناگونی در یک جامعه زیست میکنند، در یک جامعهی جهانی، این گوناگونی به حداکثر تعارض با یکدیگر میرسد، شاید بیشترین تنشها در میان نحلههای سیاست و ادارهی کشور باشد، دیدیم که حتی در میان آنها نیز میتوان خط و مشی میانهروی را دنبال کرد. در اینجا اصلاً بحث بر سر آن نیست که تمام ارزشها و باورها و الگوها یکسان شود، نه؛ بحث بر سر این است که باید در نقطهای به وفاق دستیابیم؛ با سیطرهی مدرنیته بسیاری گمان کردند که آن نقطه نسبیگرایی است، نه؛ آن نقطهای که میبایست در آن به توافق برسیم، میانهروی است». «پیروی از یک سری الگوهای ارزشی جهانی و انسانی که متضمن کرامت انسانی باشد و البته مبنای زیستی، تکاملی و کارکردی جامعه و جهان در آن لحاظ شده باشد، میتواند نقطهی ثقل این میانهروی باشد».
——
۱. البته مبرهن است که از دموکراسی لیبرال سخن میگوییم، انتخابات آزاد، تغییر دولت، حق شهروندان برای مشارکتهای سیاسی و ساخت احزاب و وجود رقابتهای انتخاباتی واقعی که ضمانتهایی مطمئن برای حفظ حقوق افراد و آزادیهای فردی در جامعه باشد، البته که دموکراسیهای غیرلیبرال هم در جهان امروز زیست میکنند، دموکراسیهایی که اکثریتهای مطلق هر چیزی را بر خود روا میدارند و البته استبدادهای لیبرالیستی نیز داریم.
۲. مقایسه کنید با یک دولت سوسیالدموکرات که پدرکشتگی مشخصی با بازار آزاد دارد.