از رنجی که می‌بریم

گفتاری درباره‌ی عزت نفس ایرانی

یک سالی می‌شود که جلای وطن کرده‌ام. قبل از پرواز، دمدمه‌های صبح بود که در آخرین یادداشتم در ایران، با ترس یا شاید با عدم اطمینانی نوشتم که: «من نمی‌روم که بروم». الآن که آن متن را می‌خوانم، انگار که می‌‌خواستم با خودم اتمام‌حجت کرده باشم و از خودم قول بگیرم، انگار که به برگشتن خودم مطمئن نباشم؛ بگذریم. در همان نوشته، چند خط بعدتر از خودم پرسیدم که :«پس اگر رفتن برای رفتن نه، رفتن برای چه؟»

آن روزها اگر از من سوال می‌شد، پاسخی جز «دیدن غرب»، «تجربه‌ی فرهنگی دیگر» و «یادگرفتن از توسعه‌ی غربی» نداشتم که بدهم. جز این هم نبود. آن سوال توام با رنج و حسرت عباس‌میرزا از ژوبر فرانسوی، در ذهن من هم بی‌جواب بود و من هم گمان می‌کردم که پاسخش جایی در کوچه‌پس‌کوچه‌‌های غرب است. لائیسیته،‌ لیبرالیسم،‌ صنعت، فن‌آوری، «هنر حکومت‌کردن»، «هنر پیروزشدن» و «هنر به‌کارانداختن همه‌ی وسایل انسانی» و دیگر توفیقات مشابه غرب برای من هم حسادت‌برانگیز بود و فکر می‌کردم که پاسخش جایی در پس‌کوچه‌های نهادها و موسسات و جوامع و آب و خاک غرب باید باشد.

وقتی مردمک چشمِ تحلیل را به سوژه چسبانده باشی، ابهامی توام با بلورشدگی و عدم شفافیت نمی‌گذارد که سوژه را فهم کنی. اما وقتی فاصله‌ات با سوژه تنظیم شد و توانستی سوژه را در محدوده‌ی منظره‌یاب محصور کنی و طوری عدسی‌ها را پشت هم بچینی که سوژه در کانون دستگاه تحلیل بنشیند، آن وقت است که می‌توان حدس‌هایی درباره‌ی سوژه زد. فرقی نمی‌کند این تنگی منظره‌ی دید تاریخی باشد، یا جغرافیایی. انگار که سال‌ها در دامنه‌ی کوهی عظیم بودم و تصوری از «کوه‌بودن» زمینی که در آن زیست می‌کردم، نداشته‌ام. این یک سال فاصله گرفتن از ایران،‌ به هوای پیداکردن کلید گمشد‌ه‌ام در زیر چراغی که غرب در کوچه‌اش روشن کرده است، سرنخ دیگری به من داد که موضوع این جستار است. این دوری، فاصله‌ای به من داد که بتوانم «شرق نزدیک» و «شرق میانه» را ببینم و البته که حرفم در چارچوب نظری اورینتالیسم نمی‌شیند و یک گفت‌وگوی درونی غیرروش‌مند‌ است.

پرده اول: خشتِ کجِ 

من گمان می‌کنم سال‌‌ها در مسیر اشتباهی قدم برداشته‌ایم. جنگ‌ها و عهد‌نامه‌هایی که با اروپایی‌ها از سلجوقیان تا پهلوی در حافظه‌ی ما مانده، یک پیامد مهم داشته است: مواجهه با غرب صنعتی‌شده و درک وجود فاصله‌ای نسبتاً زیاد با آن‌چه که غرب را نسبت به ما «سروری» داده است. این مواجه‌ی همراه با عسرت و شاید احساس حقارت میهنی تبدیل به انگیزه‌ای شرافتمندانه، دغدغه‌مندانه و شاید تلاش خالصانه‌ای شد که روشنفکران و صاحب‌منصبان را به صرافت این انداخت که این فاصله‌ را با «صنعتی» و «مدرن»شدن پر کنند.  تصور «مدرن»بودن غرب و «پیشامدرن»بودن ما نیز بلایش از همینجا بر سر ما نازل شد.

از «مدرن» به‌معنای «امروزی» و «معاصر» رسیدیم به کاربست مدرن به معنای «آن‌ کیفیتی‌ که در امروز غرب» رخ می‌دهد، کاربستی که به‌کل سوژگی ایرانی‌ها و ظرفیت‌ها و ظرافت‌های روانی‌اش، قوت‌ها و ضعف‌هایی را که دارد و نیازهایی را که ضروری‌تر است، نادیده می‌گیرد. نمی‌دانم این تمنا که باید «مدرن» شویم، چطور این‌قدر جا باز کرده است؟ مگر ما در «گذشته» زندگی می‌کردیم؟ ما در هر برهه‌ای «مدرن» بودیم، به واسطه‌ی آن که در «لحظه» زندگی می‌کردیم و سرمایه‌های فرهنگی، کالبدی و روانی‌مان را با نیازهای آن‌ لحظه‌هامان تطبیق می‌دادیم. این کاری است که دست‌کم پنج‌هزار سال انجام داده بودیم و خبرگی خودمان را داشتیم. 

اگر منظور از مدرن‌شدن، رسیدن به وضعیت امروز غرب است، به گمانم همچنان این در بر پاشنه‌ی اشتباهی می‌چرخد. این مدرن‌شدن به واسطه‌ی جنبه‌ی زمانی‌ای که دارد، مرا بسیار یاد سیر پیشرفت تاریخی مورگان می‌اندازد، مبنی بر این‌که «توحش، بربریت، تمدن»‌ مسیری است که هر جامعه‌ای باید طی کند و ما برای آن‌که به «تمدن» برسیم، لازم است که «مدرن» شویم. حالا قصه‌ی پر آب چشم آن‌جاست که تمدن به معنای مدنیت و شهری‌شدن، خاستگاهش بیشتر از آن‌که در غرب باشد، نزد ماست و اگر به معنای civilisation که از civis لاتین به معنای «شهروندی» می‌آید هم نگاه کنیم؛ امر اجتماعی «شهروندی» هم خاستگاهش نزد ماست، زیرا که پدیده‌ی nation یک پدیده‌ی اساساً ایرانی است.

من گمان می‌کنم تمام تلاش‌های خواص ما از مشروطه و مجلس ملی، از توسعه‌ی صنعتی و مدرنیزاسیون پهلوی که می‌خواست «سوئیس آسیا» را بسازد و از «ژاپن اسلامی» و «الگوی ایرانی–اسلامی پیشرفت»، همه و همه از سر ناچاری و خالی‌نبودن عریضه و تلاشی برای همین «غربی‌شدن» بوده است. هیچ‌کدام از جانب خودمان سنتز نشده‌اند، از همین رو جهاز هاضمه‌مان آن‌ها را طی نهایت یک یا دو نسل قی کرده است. قی‌کردن همانا و ضعیف‌شدن بنیه‌ی اجتماعی–ملی‌مان همان. غربی‌شدن در تمام سلول‌های ما نفوذ کرده است و نباید به راحتی از آن گذشت، حتی نظام فعلی که اول با ایده‌ی «نه غربی، نه شرقی» بنا گذاشته شد، تمام حیات و مماتش به غرب گره خورده است و سراپا غربی است. حتی تلاشش برای غربی‌نشدن در لحظه‌هایی، به «شرقی‌شدن» بدل می‌شود که صفرا فزودن است. مسئله‌‌ی من تقبیح غرب نیست، مسئله‌ی من غرب «به مثابه‌‌ی دیگری» است، شرقی‌شدن، به آن‌ معنای مصطلح امروزی‌اش، همان «دیگری»شدن است و قرار نیست هاضمه‌ی من ایرانی روی خوشی به آن نشان دهد.

پرده دوم: دیوار کج تا ثریا

سال‌هاست که از ذخیره‌ی عزت‌نفس ملی و جوهر این مملکت خرج چشم‌اندازهایی می‌کنیم که هیچ‌کدامشان برای ما نیست و هیچ فایده‌ای برای ما نداشته و فقط آنتی‌بادی برایش ترشح کرده‌ایم. تمام چشم‌اندازهایی که سراغش رفته‌ایم به نوعی «واکنشی» (reactive) به آن‌چه که از غرب دیده بودیم؛ بوده‌اند. از میرزاصالح شیرازی که نتایج یک سامان اجتماعی را دیده و خود این سامان را ندیده و تحیرش انگار به تحیر کسی می‌ماند که شعبده دیده باشد، تا تقی‌زاده و امثال هویدا و رفسنجانی. خصوصیاتی از غرب را دیده بودیم و تلاش می‌کردیم در تمام این سال‌ها این خصوصیات را در این مملکت محروسه پیاده کنیم. از همان ابتدا که روشنفکر ایرانی با دغدغه‌ی دموکراتیزاسیون و بعدها که تکنوکرات ایرانی به دنبال مدرنیزاسیون رفت، همه با ستاره‌ی اشتباهی مسیریابی کردند و حتی یک‌ بار هم لحظه‌ای تامل نکردیم و از خود نپرسیدیم که آقاجان، شاید صدوبیست سال است که داریم بر در اشتباهی می‌زنیم؛ در کوچه‌ی اشتباهی دنبال کلید گم‌شده‌مان می‌گردیم؛ ستاره‌ی اشتباهی را برای مسیریابی انتخاب کرده‌ایم؛ بر سر قبر خالی‌ای گریه می‌کنیم؛ دیگر نمی‌دانم از چه کنایه و استعاره‌ای استفاده کنم تا تلنگری به «ما» بزنم که ای به امید کسان خفته، ز خود یاد آرید!

به تلاش ۱۲۰ ساله‌ی دموکراتیزاسیون نگاه کنید، از آن همه خونی که بر زمین ریخته شده و انرژی‌هایی که به یغما رفته است، چه چیزی دستمان را گرفته؟ به تلاشمان برای صنعتی‌شدن‌ نگاه کنید؟ چه حرفی از صنعت داریم که در جهان بزنیم؟ خوب چرا یک بار نتیجه نمی‌گیریم که این لیبرال دموکراسی غرب به عنوان سامان اجتماعی،‌ آنچنان که در بعضی از کشورهای غربی جواب داده است در این مملکت کارا نیست؟ انگار روح ایرانی ما آن را پس می‌زند. یا مثلاً چرا تمام تلاش‌های سکولارکردن این خطه از آدم‌های دنیا بعد از سلجوقیان،‌ پس زده می‌شود؟ چرا آن اسلام ارتدوکسی که آدم‌های این خطه پذیرفتندش و پروتستانتیسم اسلامی، شبیه آنچه در عثمانی رخ داد، در ایران شکل نگرفت و تمام مارتین‌ لوترهای اسلامی در ایران سر بریده شدند؟ خوب، چرا هیچ‌کدام از این نشانه‌ها ما را به این‌جا نمی‌رساند که تلاش در این راستا بی‌نتیجه است؟ حالا بسیاری از تلاش‌کردن دست شسته و عازم فرنگ شدند و آن‌هایی هم که ماندند، جز «مدرن»شدن به معنی غربی‌شدن و جز «سکولار»شدن به معنی حرکت به سمت پروتستانتیسم اسلامی تمنای دیگری ندارند و این است که نمی‌توانیم چشم‌اندازی ارائه دهیم؛ زیرا انتهای هر دو مسیر در نظرمان محتوم به شکست است،‌ بارها آزموده شده‌اند و نمی‌توان دیگر جامعه را برای حرکت به سمتشان تهییج کرد. 

هیچ‌کدام به این معنا نیست که نباید سراغ مشارکت مردم در تعیین سرنوشتشان برویم، یا سراغ صنعتی‌شدن نرویم، و حضور فعال در دنیا نداشته باشیم و منزوی باشیم. نه، اتفاقاً حرف من این است که من گلخانه‌ای بودم که در آن «زبان» پرورش داده‌ام، سامان اجتماعی‌ «ملت» را معرفی کرده‌ام. «دیوان‌سالاری» ابداع کرده‌ام. نسخه‌های ابتدایی «خط» را توسعه داده‌ام، مفهوم «خیر و شر» (ثنویت کیهانی) را به مفاهیم انسانی معرفی کرده‌ام، «بهشت» و چشم‌انداز ابدی به روایت انسان‌ها داده‌ام، ریاضیات و نجوم را به زمین آوردم و مشارکت‌هایم در ادبیات و معماری و هنر و موسیقی و توسعه‌ی فلسفه‌ی آتنی بی‌نهایت بوده است. من آن «قهوه‌خانه» و «چای‌خانه‌» شرق دور را تبدیل به یک امر و حضور اجتماعی کرده‌ام که بعدها آندلس و انقلاب‌های فرانسه روی شانه‌های این حضور اجتماعی سوار شده‌اند. من «کاروان‌سرا» به تمدن‌های انسانی داده‌ام، ابزاری از جنس فضا و روح که ترمینال ژن‌ها، زبان‌ها و فرهنگ‌ها بوده است و ادویه‌ی شمال چین را به مراکش رسانده است؛ ابزارهایی که من توسعه داده‌ام «فرهنگی–اجتماعی» بوده‌اند و بشریت به آن وابسته است و چه باک اگر «این لحظه» از توسعه‌ی صنعتی عقب مانده‌ام؟

غرب توانسته ابزارهای صنعتی توسعه دهد، من هم ابزارهای فرهنگی و اجتماعی تولید کرده‌ام و چه بسا توفیقات غرب در توسعه فکری-صنعتی نیز به شکلی مرهون همین ابزارهای من و «اندیشه‌ی ایرانی» من است. زمین بازی‌های متفاوتی است و نیازی نیست که این دست خالی‌ام در زمین صنعت را بهانه‌ای برای تحقیر ملی کنم. به علاوه این که سالیان است من در این خطه مشغول رتق‌و‌فتق هرج‌و‌مرج ناشی از استعماری هستم که غرب برای توسعه صنعتی و اقتصادی‌اش به آن نیاز داشت. بازی برابری که نبود هیچ، دست‌و‌پای من را نیز در تمام این سال‌ها بسته بودند.

پرده سوم: بازگشت به خویش

این سوال من، سوال ما، سوال عباس‌میرزا که «چه چیز سامان اجتماعی را در غرب به‌ شکلی رساند که صنعت و اقتصادش چنین توسعه‌ای داشته باشد؟»، همچنان برایم بی‌پاسخ است و الان که فکر می‌کنم حتی شاید سوال درستی نباشد. سوال نادرستی است از آن جهت که غرب چیزی ورای من نیست، غرب و کشورهای غربی هم برادران و خواهرانی از تمدن بشری هستند که برای توفیقشان خوشحالم. اما هم‌زمان می‌دانم که کشورهایی که امروز برای ما ژست حقوق بشر و جهان اولی‌بودن و امثالهم می‌گیرند، «از آتش دل ما پخته گشت» خشت خامشان. غرب به لحظه‌ای از تاریخ رسید که توان «استعمار» یافت و بر شانه‌های تمدن‌های هم‌نیا ایستاد و امروز توفیقاتی دارد، خوشا به حالش! خون ریخت، جفا کرد، غارت کرد، زحمت کشید و قبل از هر چیزی، عزت نفسی داشت که خودش را در برابر ممالک توفیق‌یافته‌ی آن‌وقت مقهور نیابد و به تلاشش ادامه دهد، این عزت نفسی که به من اجازه بدهد دست روی زانوهایم بگذارم و برخیزم کجاست؟

القصه، مسئله‌ی من همین «عزت نفس» است که اولاً سر خودم را در برابر غرب خم نگاه ندارم، دوماً توفیقش را ببینم و تحسین کنم، از آن یاد بگیرم و حتی قدم‌هایی را مو‌به‌مو پشت سرش بردارم، اما همزمان حواسم نیز باشد که من ِایرانی، هنوز مشغول تیمار زخم‌های استعمارم، مشغول رتق‌وفتق هرج‌ومرج شرق میانه و شرق نزدیکم که میراث حضور غربی‌ها و استعمارشان است. جدا از این‌ها، دارم تمام جوهر شرقی‌ و میراث فرهنگی و خِرد مواجهه‌ با جهانم را در یک مبارزه‌ی تمام‌عیار با مظاهر فرهنگ غربی می‌بازم. جنگ است، یک نبرد تمدنی است. پشت این ظاهر با نزاکت سیاسی‌شان که گویا می‌خواهد تمام «کالچرال هریتج» دنیا را حفظ کند،‌ «اینکلوژن» داشته باشد و به همه احترام بگذارند، روایتی بسیار یک‌جانبه از جهان و سبک زندگی‌ ارائه می‌دهند که هرکسی، در هر جا و فرهنگی، اگر این روایت را دنبال نکند، یک «بیگانه»‌ی به تمام معناست و از هر جامعه‌ای حذف می‌شود. توان بنگاه‌های رسانه‌ای‌شان که «روایتی مین‌استریم» می‌سازند، بی‌انتهاست و هر آدمی در هر جای این کره‌ی خاکی را درگیر خودش می‌کند. دختر و پسر نوجوان چینی، فیلیپینی، هندی، پاکستانی، ایرانی، ترکی، عربی، آفریقایی و اسلاویک همه و همه یک سبک پوشش دارند، به یک سری موسیقی خاص گوش می‌دهند، ارزش‌های یکسانی دارند و دنیا را یک‌طور می‌بینند. این اسمش غربی‌سازی (Westernization) است، نه جهانی‌سازی (Globalization). این دهکده‌ی جهانی نیست، بلکه زیستن در حیاط خلوت غرب است. 

من دیگر چطور به نوجوان ایرانی که تمام شناختش از اسطوره‌ها به «اونجرز» خلاصه شده است، بگویم که ببین، کیفیت اسطوره‌ی من بر اساس پهلوانی سنجیده می‌شود، یا وقتی تمام موسیقی‌ای که می‌شناسد به «کی‌پاپ» محدود می‌شود، از چرایی حزن موسیقی سنتی ایرانی بگویم و چطور توضیح دهم که چرا غذاهای ایرانی طول می‌کشند تا طبخ شوند؟‌ من چطور به او توضیح دهم که چرا زبان فارسی این چنین در ایهام و کنایه و استعاره غنی است و آن فرهنگ رک‌و‌پوست‌کنده‌ی غربی در این خطه دوام نمی‌آورد و پس زده می‌شود؟ من چطور توضیح دهم که آن مینیمالیسمی که دنبالش می‌رود در تضاد با زیبایی‌شناسی ایرانی است؟‌ وقتی من اینطور قافیه را در فرهنگ و سنت خودم باخته‌ام، چطور می‌خواهم از ابزار فرهنگی خودم برای تعالی جامعه‌ام استفاده کنم؟ ما به یک بازگشت به عقب داریم، بازگشت به سنت و ریشه‌ها، نه سنت‌گرایی، نه جزم‌اندیشی و نه تحجر، ما به بازخوانی آن‌ها و بازتولید آن‌ها برای نقش جدید‌مان در دنیایی که جدید است نیاز داریم.

در پارادایم‌شیفت جدید دنیا، من اگر می‌خواهم زنده بمانم، باید نقش جدیدی برای خودم تعریف کنم. نقشی که برخاسته از نقش همیشگی‌ام در تمدن بشری بوده است، نقشی که در درون، سنتزش کرده باشم و در دیالکتیک الهیاتی با آن درنیافتم. مسئولیت نسل فعلی و نسل‌های آتی در این نقش را ببینم و مراقب انتقال تجربه‌ی زیسته و خرد تمدنی‌ام به نسل‌های آتی باشم. اگر بناست در Industry 4.0 ایفای نقش کنم، اگر می‌خواهم در Imagination Age کاراکتر خودم را داشته باشم، باید اولاً زخم‌هایی را که به عزت نفسم آمده، التیام بخشم و بعد، پای در این مسیر بگذارم. کسب توفیق به این شکل بسیار سخت است و به دیگر شکل‌ها، غیرممکن.

۱-  به نظر می‌رسد حتی کلمه‌ی nation و Iran در زبان‌های مختلف به یک ریشه و استفاده‌ی نسبتاً مشابه‌ای در زبان پروتو هندواروپایی باز می‌گردند. nation از کلمه natio در زبان لاتین گرفته شده است، که از natus یک صفت مشتق شده از فعل nasci به معنای متولدشدن آمده. این فعل به ریشه پروتوهندواروپایی ǵenh یا ǵenə می‌رسد که به معنای تولد یا زاییدن است. از آن‌طرف «ایران» به معنای «سرزمین آریایی‌ها» از کلمه‌ی سانسکریتی ārya گرفته شده. «آریا» و واژه‌های مشابه آن به ریشه پروتو هندواروپایی her(y)o باز می‌گردد که به معنای «عضوی متولدشده در گروی ما» است. این ریشه، her(y)o – به ǵenh – یا ǵenə – مرتبط است زیرا مربوط به مفهوم خویشاوندی هستند و متعلق به یک گروه خاص‌بودن یا در گروهی خاص به‌دنیاآمدن که «یک هویت» دارند است. هر دو انگار، به «عضو گروه ما»بودن اشاره می‌کنند. 

۲-  بنا به تجربه‌ی شخصی و مشاهداتم، چیزی که از ترکیه و کشورهای عربی اطراف فهمیدم این است که این تحیر نسبت به غرب بسیار کمتر در آنها وجود دارد. انگار که دست این شعبده‌بازی غربی برایش رو شده باشد و دیگر نمی‌تواند برایش هیجان‌انگیز باشد. احساس می‌کنم اگر این «عشق–نفرت» جمهوری اسلامی به غرب و علی‌الخصوص ایالات متحده نبود شاید وضعیت عزت نفسی که یک ایرانی با خود حمل می‌کند، بارها بهتر از وضعیت فعلی بود. من حتی فکر می‌کنم این عشق و نفرت نیز ناشی از یک احساس حقارت است؛ نه می‌تواند چشم بر توفیقات و زور سیاسی-اقتصادی‌اش ببندد و نه دلش با آن همه تجربه‌ی مستعمره‌شدن، تحقیرشدن، زورشنیدن و رنج‌کشیدن صاف شده است. درد آن جاست که تا آن اندازه «غربی‌شدن» و «فرنگی شدن» را به اسم «جهانی‌شدن» به خورد ما داده‌اند و آنقدر از فرق سر تا انگشت پا غربی شده‌ایم که دیگر در تک‌تک شئونات زیست خود قدرت تشخیص و عقلانیت ایرانی انگار از دست رفته است. نهاد خانواده‌ی ایرانی را که بسیار قدیمی‌تر از اسلام است، به نهاد پارتنریابی غربی باخته‌ایم؛ شهرسازی اجتماع محور ایرانی را به حقنه‌شدن زندگی خودرو محور آمریکایی باخته‌ایم؛ خانه‌سازی و معماری متمرکز بر افتراق خانه بیرون-اندرون-مهمان‌نشین و ارث برده از باغ ایرانی را به قوطی کبریت‌هایی دادیم که نه با اندازه‌ی خانوار ایرانی همخوان بودند و نه فرهنگش را تاب می‌آوردند؛ همین یک قلم خانه را ببینید که چطور بر اندازه‌ی خانوار ایرانی و سنت مهمانداری‌اش تاثیر گذاشته است؛ از آن طرف، آن حرکت آهسته‌ی صوفیانه و همگام با روح زمان و مکان ایرانی را به تمنای مدرنتیه‌ی غربی و تغییر برای پذیرش ابزار این الهیات غربی و تبدیل به دیگری‌شدن از کف داده‌ایم، موضوعی مهم است که در حوصله‌ی نوشتار فعلی نیست. بگذریم.

۳-  دست آخر ما ماندیم و جامعه‌ای ،خسته، فرسوده و حاکمیتی بدون سرمایه اجتماعی، طبیعتی یغما رفته* ابر بحران‌های تورم، آب، صندوق‌های بازنشستگی، امواج مهاجرت نخبگان و کسب‌و‌کارها و در نهایت گیر کرده در یک کلاف سردرگمی از کشاکش‌های ژئوپلوتیک میان قدرت‌های فعلی دنیا که به گمان من ریشه‌ی هر کدام از این چالش‌ها را بگیری به این تلاش برای «دیگری» شدن میرسی و كاليبره نبودن دستگاه عاطفی – هیجانی‌مان نسبت به همین «دیگری». انباشت مشکل، سیستم تصمیم گیری را فلج می‌کند، رذائلمان در این سیستم‌های معیوب بالا می‌زند و سیستمی که برای خود تخریب‌گری تنظیم شده باشد و شاخک‌های دریافتی‌ش را از دست داده باشد در یک چرخه معیوبی مدام از عزت نفسمان می‌کاهد مدام بر مشکلات می‌افزاید و توانمان را برای بیرون رفت از این چرخه کاهش می‌دهد.

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *