مُرشد و مارگاریتا

دو هفته‌ی اول اردیبهشت را صرف خواندن رمان «مُرشد و مارگاریتا» از میخائیل بولگاکف کردم، همین‌قدر درباره‌ی کتاب بگویم که جایگاهش را در کتابخانه‌ام از کنار نوشته‌های «جوجو مویز» به قفسه و ردیف «برادران کارامازوف» و «زوربای یونانی» ارتقا دادم. 

صرف تصورکردن واژه‌ها و فضاسازی‌های داستان، برای منی که ذهنی کاملاً مانوس با رمان‌های واقع‌گرا و رئالیستی دارم و تاکنون نتوانسته‌ام رابطه‌ی خوبی با رمان‌های علمی-تخیلی برقرار کنم، هیجان‌انگیز و اندکی شگفت‎آور بود. این موضوع آنجا چالش‌برانگیز می‌شود که با یک نوشته‌ی کاملاً سورئال که فضای تازه‌ای با قوانینی جدید برایت توصیف کند، مواجه نیستی، به عبارتی، در این رمان از طرفی باید قلمروی تصور و تخیل را به دامنه‌ی قوانین بشری و قانون‌های حاکم بر طبیعت و زندگی شهری محدود کنی و از طرفی، ناگزیری برای درک گربه‌ای که با چنگال غذا می‌خورد، اسکناس‌هایی که به آت و آشغال تبدیل می‌شوند و یا مهمانی‌ای که مردگان در آن والس می‌رقصند، همان قوانین وضع‌شده را بشکنی و در عین حال باید بتوانی در میان آدم‌هایی که طبیعتاً راه می‌روند، عزازیل و بهیموت را تصور کنی که پرواز می‌کنند؛ گام‌برداشتن با نویسنده در فضای داستان کار سخت و لذت‌بخشی است.

فضای رمان -مثل دیگر رمان‌های روسی پر از اسم‌های طولانی و سخت است که جداسازی و تمییز آن‌ها اندکی زمان می‌برد، افزون بر این متن پر از اصطلاحات فرانسوی و برگرفته از عهد عتیق است که مترجم صلاح دانسته آن‌ها را در متن نگه‌دارد (من برگردان عباس میلانی را خواندم). شخصیت‌پردازی کتاب برای خواننده‌های تازه‌کار سخت و مقداری نامفهوم است و بعضاً فرد را برای ادامه‌ی کتاب خسته می‌کند.

برای من که عادت ندارم نقدها، مقدمه‌ها، توصیه‌نامه و چنین محتواهایی پیرامون کتاب‌ها را تا قبل از مطالعه‌ی کتاب بخوانم، هضم کتاب اندکی سخت بود و قبل از کتاب نمی‌دانستم دقیقاً چه چیزی انتظارم را می‌کشد، همین موضوع شاید برای خواننده‌های مبتدی‌ای مثل من تا حدی دلسردکننده باشد، کما اینکه در آغاز کتاب، دو تاریخ شروع به خواندن زده‌ام، این به آن معناست که بار اول نتوانسته چنان متقاعدم کند که ادامه‌اش بدهم.

یک کار ناپسند که در حق این کتاب کرده‌ام که پیشنهاد می‌کنم برای رهایی از دوباره‌خوانی و درک درست از فضاسازی‌ها از آن پرهیز کنید، اختصاص زمان‌های مرده و اکثراً به دور از تمرکز حداکثری برای چند فصل آغازین این کتاب بود؛ این از آنجا ناشی می‌شود که نمی‌دانستم قرار است یک شاهکار ادبی بخوانم، مثل کتاب‌های فهیمه رحیمی یا زویا پیرزاد با اثر میخائیل بولگاکف برخورد کردم و این بدین معنا نیست که کتاب‌های رحیمی یا پیرزاد دم‌دستی‌اند، نه! صرفاً فضای ملموس‌تری دارند و انرژی کمتری برای فهم پیرنگ و شخصیت‌ها نیاز است.  کاری که می‌توان در زمان‌های مرده‌ای همچون دم افطار، نوبت آرایشگاه، در انتظار صدور بلیت و مانند آن انجام داد، و مقصود اصلاً مقایسه‌‌ی ارزش این نوشته‌ها یا نویسنده‌هاشان نیست.

فارغ از حواشی و غرغرهایم، بیایید به محتوای کتاب نگاهی بیاندازیم. داستان ازاین‌قرار است که با سه ماجرای مجزا و در عین‌ حال موازی که در آخر کتاب به هم برخورد می‌کنند، روبه‎روییم (در فضای سورئال امکان برخورد خطوط موازی وجود دارد)‌. اول قصه از گفتگوی دو روشنفکر (به تعبیر من صنعتی) در بوستانی در مسکو آغاز می‌شود، ابلیس یا همان پروفسور ولند که در سفری به شهر مسکو رسیده است سرِ ماجرا و سرنوشت عیسی ناصری با آن روشنفکران به جدل می‌پردازد، برلیوز (روشنفکر، سرپرست انجمن ادبی) اصرار دارد که بگوید روایت مسیح زاده‌ی کلیسا است اما ابلیس با صراحت می‌گوید که نخیر، من خود آنجا بودم و عیناً حقیقت دارد. ادامه‌ی کتاب در زمان پونتیوس پیلاطس در شهر اورشلیم پیش می‌رود و ما شاهد محاکمه‌ی عیسی ناصری هستیم. از اواسط کتاب است که با مرشد (که استعاره‌ای از خود میخائیل بولگاکف هست) و مارگاریتا آشنا می‌شویم. این سه داستان در «مجلس رقص ابلیس» در کتاب و «سرنوشت مرشد و مارگاریتا» به پایان می‌رسند. اندکی که از آغاز کتاب بگذرد می‌فهمید داستانی که درباره پونتویس پلیلاطس خوانده‌اید، در واقع همان کتاب نوشته‌شده توسط مرشد است که در داستان به آن اشاره می‌شود. 

پروفسور ولند، استاد جادوی سیاه یا همان ابلیس چند روزی در مسکو مهمان است و با لطایف‌‌الحیلی مجوز برگزاری تئاتری را در مسکو می‌گیرد، اتفاقاً پروسه‌ی برگزاری این تئاتر یکی از جذاب‌ترین بخش‌های کتاب است. تئاتر در مسکو برگزار می‌شود و نمایشی خیره‌کننده با معجزات واقعی را به نمایش می‌گذارد، آوازه‌ی این تئاتر در مسکو می‌پیچد و مردم برای دیدن این تئاتر سرودست می‌شکنند و شهر به مرور به آشوب کشیده می‎شود. 

در جایی از مسکو، مرشد که رمانی از وقایع اورشلیم و تصلیب عیسی ناصری نوشته است، مورد بی‌مهری انجمن ادبی و کسانی که باید رمان او را تایید کنند، قرار می‌گیرد. در اثنای نگارش رمان، با معشوقه‌ی خود مارگاریتا که از شوهرش فاصله گرفته است، آشنا می‌شود، از بخت بد، ابلیس از مارگاریتا دعوت می‌کند که خوش‌آمدگویِ میهمانان مجلس رقص باشد، مارگاریتا می‌پذیرد و در نهایت ابلیس به مرشد و او کمک می‌کند تا به هم برسند و در عشق خود جاودانه شوند. 

در حقیقت به‌گونه‌ای داستان جاری در رمان مرشد و مارگریتا، ماجرایی استعاری از داستان تصلیب عیسی ناصری است، اما یک تفاوت آشکار که به نظرم نویسنده تاکید زیادی بر روشن‌کردن این افتراق داشته است، این است که در روایت زمان عیسی ناصری، هیچ رخداد خارق‌العاده‌ای رخ نمی‌دهد، اعجاز یا معجزه‌ای نمی‌بینم، همه‌چیز طبیعی و بهنجار جلو می‌رود (یا دستکم نویسنده تلاش کرده که چنین بنماید). اما تقریباً در دوهزار سال جلوتر شاهد داستانی هستیم که پر از رویدادهای عجیب و  معجزات ندیده مردمانی است که در جستجوی شگفتی‌اند. بولگاکف از این روش به دین‎زدایی و اندیشه‌های سکولار عصر جدید گوشه می‌زند. مردمی که این نویسنده در کتابش تصویر کرده است، اگرچه به زبان نیاورند، باز نیازمند معنویت و ماورالطبیعه‎‎ و نیازمند دستی از غیب و جهان ارواح‌اند، دوست دارند که طبیعت روی دیده‌نشده‌ای به آن‌ها نشان بدهد. این روزها که چند ماهی از شروع سیر مطالعاتی‌ام پیرامون چگونگی اشاعه و حفظ آیین‌ها و مذاهب می‌گذرد، به‌خوبی می‌توانم بر دیدگاه و شناخت بولگاکف از مردم زمانه‌اش صحه بگذارم

مضامینی چون تسخیر ارواح، جهان نادیده، غیب، دگرگیتی، فال‌بینی، جادوگری، دادگری الهی، سرشت نفرین‌شدگان و امثالهم در نظر من نوعی متاعی صنعتی–بازاری برای سودجویی است، همانند تولید محتواهای سکسی، جذاب و پرطرفدار. البته که سودآور است، ابتذال حقیقت همیشه هوادار داشته است،‌ همواره می‌پسندیم که از مکافات عمل خود بگریزیم و رابطه‌ی علت و معلول پیشامدها را برای رهایی از سرزنش‌های شخصی و دیگری انکار کنیم و انگشت اتهام را برای توجیه ناکامی‌های خود به سمت کائنات بگیریم و به عالم ارواح و رمالان برای حوائج خود پناه ببریم. ادامه‌ی این بحث از حوصله‌ی این نوشتار بیرون است، چندخطی صرفاً برای آرامش روان و اعصابم نوشتم.

نویسنده نبوغی تحسین‌برانگیز از خود نشان داده است، در روزگاری که مردم در پی معنویت خانه به خانه می‌گردند و چشم‌انتظار چیزی ماورالطبیعی هستند، ابلیس وارد می‌شود و پازل گم‌شده‌ی معنویت در زندگی مردم را پر می‌کند، روشنفکران را بر سر جای خود می‌نشاند و از مهم‌ترین تریبون بیان تفکرات روشنفکری برای عوام –تئاتر- دست به شعبده‌بازی و جادوگری می‌زند. به نظرم گزینش واژه‌ی ابلیس در ترجمه به‌جای «شیطان» هوشمندانه بود، ابلیس بار منفی کمتری دارد، همان‌گونه که ابلیس در این کتاب آن‌قدرها هم بدمنش نیست! حتی دست‌ خیر هم دارد و این قبح‌شکنی و متوجه‌کردن مردم به مکافات عملشان کاملاً به‌جا بود، مرحبا.

فرض کنید شما آگاه از وجود چنین کتابی نیستید، من سرگذشت کتاب را اگر برای شما بازگو کنم و بگویم که در این ماجراها بوده‌ام، شما نمی‌توانید حرف من را کتمان کنید اما مختارید که داستانم را بپذیرید یا نه، و دقیقاً اعجاز این داستان نیز همین است. روایت وقایعی که در مسکو اتفاق می‌افتد، روایتی آشناست، اگر با تاریخ صدر اسلام آشنا باشید و یا شرح وضعیت قوم موسی پیش از ظهورش را بدانید، فضا را مشابه می‌یابید؛ مردمی که از شدت نیاز به معنویت و پرستیدن، به بت‌پرستی روی آوردند یا حاکمان خود را می‌پرستند؛ اهل رمالی و مشعوف از جادوگری هستند و وقتی پیامبری می‌آید و با معجزات خود روی دست جادوگران بلند می‌شود، مردم به او ایمان می‌آورند. خوب طبیعی است که وقتی جادوی جدیدتر و حیرت‌انگیزتری ببینند، به همان ایمان می‌آورند. این بخش از سخنان آقای جوادی آملی را برای درک توضیحاتم روشنگر دانستم: «ایمانی که با عصای موسی بیاید با گوساله‌ی سامری می‌رود». شنیده‌ام که سلمان رشدی، رمان معروف خود را از فاوست گوته و این رمان الهام گرفته است،  نکته‌ای که می‌تواند چیزهای زیادی درباره‌ی فضای رمان به ما بگوید.

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *