در ابتدا میخواستم مقداری دربارهی مغالطهی اقتدار بنویسم که هنگام ویرایش فهمیدم که توضیحاتم دربارهی مغالطه از پرداختن به اصل موضوع سنگینتر است، لذا نوشتاری که در پیش دارید، نوشتهای است در خصوص مغالطهی اقتدار با نگاه به کتاب مغطله اثر جمی وایت. مکالمهی یکم، پدر و پسر فرضی:
پدر: شب ساعت ۱۱ آخرین ساعت ورود به خانه است، دیرتر از آن بیایی باید بیرون از خانه بخوابی.
پسر: لعنتی! چرا پدر؟!
پدر: چون من میگویم!
مکالمهی دوم، همان پدر و پسر فرضی:
پدر: پسرم! عیسی مسیح از مادری باکره متولد شد.
پسر: شت! چرا باید همچین چیز احمقانهای را قبول کنم؟!
پدر: چون من میگویم!
دو مکالمهای که خواندید، از فرمی بسیار آشنا برای ما –دهه هفتادیها- تبعیت میکنند، گزارهی وارده همواره درست است زیرا صادرکنندهی آن اینطور فکر میکند. در واقع پاسخی که به گوشمان میرسد، «چون من میگویم»، همهی آن چیزی نیست که میشنویم، معنای پنهان همراه با تهدید و ارعاب معمولاً در پس و پیش و کنه این جمله وجود دارد و ادامهای ناگفته که اغلب گوینده، یعنی پدر و مادر، از گفتن آن اجتناب میکنند، زیرا میدانند که به خوبی به آن واقفیم و تنها نیاز به یادآوری دوبارهی جایگاه گوینده داشتیم. ادامهی این جمله معمولاً بدین شکل است: «چون من میگم و این منم که ماهی ۱۰۰ دلار لعنتی به تو پول توجیبی میدم، پس خفه شو و حرف منو بپذیر اگه نمیخوای پولتویجیبیات قطع بشه»، «چون من میگم و اگه حرف منو نپذیری از سوییچ ماشین آخر هفته خبری نیست»، «چون من میگم و اگه نپذیری، دیگه دل خوشی برای دادن هزینهی کلاس گیتارت نخواهم داشت»، «چون من میگم و اگه نپذیری شانس بودن توی اردوی هیجانانگیز مدرسه که رضایت ما رو میخواد، از دست میدی» یا «چون من میگم و من دارم خرج کتونیهای جونز و لباسهای مسخرهای که معلوم نیست کدوم احمقی غیر از تو میپوشه رو میدم». بدین ترتیب است که معمولاً دیگر مکالمه ادامه پیدا نمیکند و ما محکوم به تسلیمشدن میشویم.
اینجا بحث جالبی وجود دارد تحت عنوان «هزینه-فایده»، وقتی صادرکنندهی گزارهای میگوید «چون من میگویم» ارادهی معطوف به منفعت ما در ترازوهای ازپیشساختهشدهاش در پس ذهن ما یک طرف «پول توجیبی ماهی صد دلار»ی را میگذارد و در سوی دیگر، اظهار عقیده و مخالفت با مهملات را و این چنین است که اغلب بحث را واگذار میکنیم، علت تاکیدم بر اینکه دهههفتادیها هرچه زودتر دست از جیب پدر و مادر بردارند و به زندگی مستقل روی بیاورند، همین است. البته معتقدم این ترازوی اغلب خوابیده به سمت منافع زندگی با والدین، روزی وزنش را نسبت به کفهی مقابل از دست خواهد داد و متاسفانه اغلب خیلی دیرتر از زمان درستش متوجه این موضوع میشویم.
اگر بخواهم خیلی خلاصه دربارهی مغالطهی اقتدار بگویم، باید ابتدا در مورد اقتدار بیشتر صحبت کنم، نفس اقتدار بهخرجدادن نهتنها مذموم نیست، بلکه در بسیاری از شرایط مطلوب نیز هست. مسابقهی فوتبالی را در نظر بگیرید، اگر داور مسابقه اقتدار لازم را در مواجه با بازیکنان نداشته باشد، هرج و مرج در بازی دور از ذهن نخواهد بود، حتی در همین مثال والدین، بچهای که از سر نادانی بخواهد سوسکی را ببلعد و بر این اشتباه اصرار بورزد، اگر با اقتدار والدین مواجه نشود، مطمئناً دچار دردسر خواهد شد، وجه مثبت دیگری از موضوع اقتدار را در موضوعات کارشناسی میتوان یافت. پزشک گوارش نسبت به بیمار خود میتواند با اقتدار وی را از خوردن هرگونه نوشابه نهی کند و یا کارشناس زلزله به راحتی میتواند در مورد غلطبودن ساخت فلان شهرک در نزدیکی گسل سخنرانی کند، مقاله بنویسد و نقد کند.
خوب پس کجای اقتدار مشکل دارد؟ بخشی که مورد اقتدارورزی دچار مغلطه و اشتباه -که با نگاه خوشبینانهی من نسبت به موضوع، اغلب ناخواسته است- میشویم، خرج اقتدار در خصوص موضوعاتی است که اساساً فکرکردن بهشان به ما مربوط نمیشود، چه رسد به اینکه بخواهیم دقایق زیادی لکچر بدهیم، اظهارنظر کنیم و از آن بدتر نظر خود را تحمیل کنیم و اقتدار بورزیم. مشخصاً اینکه شب تا چه ساعتی درب منزل به روی شما باز خواهد بود، موضوعی است که بیبروبرگرد در حیطهی اختیار والدین است و شما نیز مجبور به تمکین هستید، اما اینکه عیسی از مادری باکره به دنیا آمده باشد، موضوعی نیست که پدر شما بتواند در مورد آن اظهارنظر نماید، (البته اگر پدر شما همزمان کارشناس دینپژوهی، تاریخ، سندشناسی و ادیان و عرفان نباشد!) چه بسا به عرف، جامعه و یا والدین والدین شما که اغلب زمینهساز و رشددهندهی چنین عقایدی نیز بوده باشند، نیز ربطی نداشته باشد که بخواهند در این موضوعات ورود نمایند و عقیدهی خود را به شما تحمیل و بر اساس آن قضاوتتان نمایند.
و خوب این اظهارنظر در موضوعات غیرمربوط، تنها به والدینمان که تقریباً در هر موضوعی دخالت میکنند، خلاصه نمیشود، احمقهای زیادی دیدهایم که میگویند: «خدا وجود ندارد» و خوب در پاسخ اینکه از کدام فرایند استدلالی و اصول منطقی بدین گزاره رسیدهاید، میگویند: «چون (مثلاً) استیون هاوکینگ گفته!» و یا در جبههی مقابل با جدیدت هرچه تمامتر میگویند: «خدا هست» و در پاسخ به سوال چگونگی رسیدن به این گزاره با شوق و شعف میگوید: «چون بیل گیتس گفته». خوب منطقیترین جوابی که احتمالاً میشود داد، همچین چیزی باشد: «احمق نباش! در آرمانیترین حالت بیل گیتس میتواند از خاطرات راهاندازی مایکروسافت و فعالیتهای خیریهایاش حرف بزند، او صرفاً فردی است که یک بار یک شرکت را موفق کرده است، لزوماً هم راه موفقیت را نمیداند که حتی در زمینهی موفقیت کرسی تدریس بگیرد».
مغالطهی اقتدار را در خیلی از جنبههای زندگیمان لمس میکنیم، بیآنکه متوجهش شویم، خیلی از جاها اگر مقداری صرافت به خرج دهیم، میتوانیم از زیر چنتهی آن خارج شویم اما در خیلی جاها نیز کاری از ما ساخته نیست، وایت در اینجا مثالی از اقتدار اکثریت میزند و میگوید که اساساً چطور میشود که عامهی مردم تحصیلنکرده، عوامالناسی که در بدیهیات زندگی خویش ماندهاند، اکثریت مطلق نافهم نسبت به مسائل کلان اقتصادی، پارامترهای اجتماعی، سیاستهای تاثیرگذار و پروتکلهای حقوقی میتوانند فرد شایستهای را به مسند قدرت برسانند؟ او در پاسخ حربههای سیاستمداران برای فریب اکثریت را برمیشمرد و در ادامه میگوید که ما مجبور به تبعیت از اکثریت هستیم و اگر نه، به غیردموکراتبودن متهم میشویم. مثال ذکرشده نمونهی بارزی از مغالطهی اقتدار است، اقتدارْ نشاندادن اکثریت عددی است در موضوعی که هیچ فهم مناسبی از آن ندارند.
برویم سراغ تعمیم مغالطهی اقتدار در زندگی با والدین، البته که مثالهایی را پیشتر خواندهاید. ندرتاً دیدهام و کم شنیدهام که پدر و مادری زیر بار زحمت تولید مثل و رشد طاقتفرسای فرزندان را تحمل کنند تا این وجود جدید را به سمت رشد فضایل شخصی و تمایلات شخصی «خودش» هدایت کنند، بسیار کم یا اصلاً ندیدهام چنین حد بالایی از اندیشه، روشنفکری، آیندهنگری و درک نسبت به تولید مثل در والدین وجود داشته باشد، و اگر بنا باشد من به سوال دلیل فرزندآوری با همهی مکافاتی که دارد، پاسخ دهم اینگونه برمیشمرم که «بستن دهن مردم نسبت به صفاتی همچون اجاق کور و تمسخر مردانگی»، «خوشایندبودن فرزند»، «ترس از تنهایی اوقات کهنسالی»، «پایداری روابط زوجین»، «عرف مقتدر نسبت به میراثخور، ادامهی نسل، اصل و نسب و …». البته که اگر از والدین بپرسید، پاسخ میدهند که «چون همه میارن»، «چون طبیعته» و الخ؛ این پاسخها از آنجا ناشی میشود که اساساً فرزندآوری یک عمل بههنجار و در مقابل این، هر عملی نابههنجار تلقی میگردد، ارادهی معطوف به حیات ما درصدد تکثیر نوع خویش و گسترش ابعاد بشریت است.
تعارف را کنار بگذاریم، والدین فرزندان را کاملاً به دلایل «خودخواهانهای» به دنیا میآورند و این چنین است که توان دیدن ازدستدادنش را ندارند، این ازدستدادن صرفاً جسمانی نیست، یعنی والدین صرفاً نگران تصادفکردن و مریضشدن شما نیستند، بلکه آنها در واقع نگران ازدستدادن خودتاناند، آنها درصدد ایجاد و حفظ مالکیت روی هویت فرزندان خویشاند. پدر و مادر در تمامی دوران تربیت فرزند خود یک اصل کلی را دنبال میکنند، تکثیر همهوجهی اعتقادات، اخلاقیات، رفتار، کردار، جهانبینی و منش خود در فرزندان.