سیزدهم بداختر

با احتساب امروز، نوزده «سیزده به در» را دیده‌ام و گمان نمی‌کنم بیشتر از انگشت‌های یک دست از خانه زده باشم بیرون؛ آن چندتا هم برای مواقعی بود که نزدیکان فراخوانی کرده بودند که نمی‌شد ردش کرد. اساساً سیزده‌به‌در در خانواده‌ی ما، برخلاف خیلی از خانواده‌های ایرانی مناسبت مهمی نیست و پایبندی چندانی به آن نداریم. این چند سال اخیر را هم پیگیرانه و مصرانه، دست رد به سینه‌ی بستگان و آشنایان و مراسم مربوطه‌شان زده‌ام و سیزدهم فروردین را در چاردیواری خانه گذراندم تا ببینم چه پیش خواهد آمد. تا نوشتن این سطور که فعلاً تندرستم. یکی از دوستان بذله‌گو، در جریان بررسی همین خرافه‌ی بداَختربودن سیزدهم فروردین، در جوابیه‌ی این رفتار من افاضه فرمود که «فکر می‌کنی این زندگی نکبت‌بارت اگر از نحسی سیزده فروردین نیست، پس از چه چیزی است؟» 

سیزدهم فروردین، پیش‌ترها که بچه‌مدرسه‌ای بودم، صرف گشتن دنبال کتاب‌هایم، برآورد میزان واکنش آموزگاران به انجام‌ندادن تکالیف عید، آمادگی برای ازسرگیری فعالیت‌های شخصی و امثالهم می‌گذشت، اما جدیدترها، سیزدهم فروردین حکم واپسین مجال برای کتاب پایان نیافته‌ای دارد که در تعطیلات عید مفتوح شده است؛ حکم واپسین هشدار را برای جمع‌بندی و نتیجه‌گیری پژوهش‌های شخصی دارد؛ حکم واپسین زمان را برای دیدن فیلم‌هایی دارد که قرار بود در تعطیلات گذشته تماشا شوند و فرصت نشده بود؛ حکم روزی برای خودشویی، پیرایش، جمع‌وجورکردن چاردیواری درهم‌برهم و کشیدن دستی به سر-و-رویش را دارد، حکم روزی برای بازبینی برنامه‌های چهاردهم فروردین، حکم روزی برای ریشخند به مردمی که سبزه به دست برای به‌درکردن بدشگونی سیزدهم، خود را به دشواری انداخته‌اند و خلاصه، حکم روزی برای خودش را دارد. سیزدهم فروردین برای من هم آداب خودش را دارد!

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.