درباره‌ی یک استاندارد دوگانه:

روسپی‌گری و فروش کلیه

فروختن کلیه یا پلاسمای خون برای امرار معاش را مذموم نمی‌دانیم، حتی به گمانم تلقی مثبتی نیز وجود دارد، کار پدری که کلیه‌اش را برای درمان سرطان دخترش فروخته است به «ازخودگذشتگی» یا «فداکاری» تعبیر می‌کنیم و برای او ارج‌وقرب خاصی قائلیم. درعین‌حال با «فاحشه» خطاب‌کردن کسی که روسپیگری را برای گذران امور معیشتی خود انتخاب کرده، او را تحقیر و تنبیه می‌کنیم و از حضور اجتماعی محروم می‌سازیم، به او خانه اجاره نمی‌دهیم، فرزندانش را طرد می‌کنیم، با او معامله نمی‌کنیم و از محله بیرون می‌اندازیمش. چه تفاوت ساختاری‌ای میان دو مثال وجود دارد جز آنکه در هر دو، عضوی از بدن، پول‌آفرینی می‌کند؟ زیستی‌تر به موضوع نگاه کنیم، کلیه برای خارج‌شدن از بدن طراحی نشده اما اندام‌های جنسی برای برقراری رابطه‌ی جنسی تعبیه شده‌اند.

لب به تحسین مدل‌ها و سلبریتی ها می‌گشاییم، برای زیبایی صورت و مسحورکنندگی اندامشان کلاه از سر برمی‌داریم، آن مدل نیز پول خوبی از در معرض نمایش گذاشتن خود به جیب می‌زند، کسی او را طرد نمی‌کند، هیچکس‌ به او برچسب هرزه نمی‌زند و همه احترامش را حفظ می‌کنند. در مثالی دیگر، کارگری که از قدرت جسمانی خود بهره می‌برد و امرار معاش می‌کند مقدس است، روزی در تقویم دارد، سندیکا و تشکل‌های حامی دارد اما زنی که به هر دلیلی روسپیگری را انتخاب کرده است، مذمت می‌شود، پولش را پول کثیف می‌نامند و  آبرویش را می‌برند؛  چرا؟ چون خدمات جنسی ارائه کرده است.

به گمانم وقت آن رسیده باشد که استانداردهای چندگانه در مواجهه با موضوعات مشابه را کنار بگذاریم، اگر بناست نگاه ابژه‌محور به بدن را مذموم بدانیم، باید در خصوص کارگری که کار یدی می‌کند یا پدری که کلیه‌اش را می‌فروشد هم رفتاری مبتنی بر تنبیه داشته باشیم، اما اگر قرار است پول‌درآوردن با استفاده مواهب بدنی رسمی و مورد تایید عرف و جامعه باشد، باید روسپی‌ای را که از همین طریق امرار معاش می‌کند هم محترم بشماریم و او را مشغول بدانیم. به عبارت دیگر، به عنوان کسی که از طریق حل مشکلی از مشکلات افراد جامعه ارزش‌آفرینی می‌کند و از آن پول می‌سازد، با او رفتار کنیم.

من اگر جای سیاست‌گذاران اجتماعی بودم، با پیوستار فرهنگی، طرحی برای سازماندهی ایشان، مواظبت از ایشان در برابر بیماری‌ها و حق‌خوری‌ها و پروتکل‌هایی برای حمایت از آنان فراهم می‌ساختم و اگر خلاف میل باطنی خود به این موضوع رو آورده‌اند، ایشان را برای کسب مهارت و فعالیت در دیگر مشاغل یاری می‌کردم. روسپی یک سکس‌ورکر است، کارگر است، مثل نظافتچی‌های منازل یا کارگرانی که در خط تولید کار می‌کند، از بدنش پول درمی‌آورد؛ این روسپی شاید خلاقیت و مهارت را هم چاشنی کارش کند و یا بازاریابی بهتری برای خودش انجام دهد تا همخواب‌های ثروتمندتری نصیبش شود یا تصمیم بگیرد که کنار خیابان بایستد و برای هر بوقی یک قیمت بگوید؛ در هر کدام از این صورت‌ها، روسپی یک کارگر است، روسپیگری یک کار است و روسپی آدمی است که به حضور اجتماعی نیاز دارد.

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *