یک خوداظهاری؛

در آستانه‌ی نوزده‌سالگی

امروز اگر نوزدهم شهریور باشد، نوزده روز تا تولدم فاصله دارم. احساس می‌کنم حالم خوب نیست. تقریباً تمام تلاش‌های اقتصادی‌ام در پنج-شش سال گذشته با شکست همراه بوده و سر هر کدام بدهکاری‌هایی بالا آوردم، طوری که مجبورم علاوه‌بر فشار به اندوخته‌ام که ذره‌ذره آب‌رفتنش را می‌بینم، طی هفته یک شیفت به ناسازگارترین کار ممکن برای خودم تن بدهم تا آرام‌آرام به وضعیت صفر مالی برگردم. از وقتی خودم را می‌شناسم در حال کارکردن و پول‌درآوردن به طرق مختلف بوده‌ام اما اکنون در آستانه‌ی نوزده‌سالگی، اندوخته‌ای نزدیک به صفر را با خود به دهه‌ی سوم زندگی‌ام می‌برم. کماکان مقیاس و اخلاق خرج‌کردنم به قوت همان دوران شکوه مالی مانده، تقریباً ماهی یک‌ میلیون تومان یا بیشتر هزینه‌کرد زندگی‌ام است و چند ماهی است که افسار مخارجم از دستم دررفته و نمی‌دانم دقیقاً این یک‌ میلیون تومان را به کدام چاه ویلی می‌ریزم که هنوز پر نشده و عجیب نیست که نمی‌توانم دوست‌داشتنی‌هایم را بخرم. حالا دیگر دل‌ودماغ کارکردن هم ندارم، تمام پیشنهادهای استخدامی و قراردادی را به هوای هیچ‌چیز پس‌زده‌ام و دو سه موقعیت راه‌اندازی یک کسب‌وکار نان‌وآب‌‌دار، لااقل برای خودم، را خراب کرده‌ام و پیشنهاددهندگان را از این بی‌تحرکی عاصی کرده‌ام و تقریباً تمام کسانی را که برای راه‌اندازی کسب‌وکارشان مشاوره‌ای خواسته‌اند، آن‌قدر از عواقبش انذار داده‌ام که رفته‌اند جایی و کار دیگری پیدا کرده‌اند. حس پیگیری کارهای ناتمام قبلی را نیز ندارم، دیدگاهم به پول، کار، درآمد و خرج کاملاً دگرگون شده.

چند هفته‌ای است که بی‌میلی عجیبی به کتاب‌هایم دارم، قفسه‌ی کتاب‌هایم که تمام دارایی‌ام در طی این چند سال محسوب می‌شود و به‌عنوان قوت فکری و شالوده‌ی بالقوه‌ی اندیشه‌های تازه رویش حساب باز می‌کردم، دیگر آن جذابیت همیشه را ندارد و با کم‌محلی از کنارشان می‌گذرم. تمام مقالات، نوشته‌ها، پژوهش‌های شخصی و سیرهای مطالعاتی‌ام را دوهفته‌ای است که رها کرده‌ام و پرسش‌نامه‌هایی که بنا بود بدهم دیگران پر کنند، همین‌طور نصفه مانده؛ ایمیل‌های مجلاتی که قول مقاله بهشان داده‌ام و حتی آن‌هایی که خودم ازشان درخواست طبع نوشته‌هایم را داشته‌ام، بازنکرده باقی مانده‌اند. تقریباً تمام باورها، عقاید، ارزش‌ها، آرمان‌ها، ایدئولوژی‌ها، نظام‌های فکری و نقشه‌های فکری‌ای که در طول این نوزده سال از خانواده و محیط خود کسب کرده‌ام، برایم بی‌معنی شده‌اند و جایگاه خود را به‌کلی از دست داده‌اند. به هیچ‌کدام از آن‌ها علقه‌ای ندارم، پایگاه تفکراتم پوچ و خالی مانده است و در این بی‌معنایی مطلق که در پی درست و غلط‌بودن مفاهیم، دقیق و مطلق‌بودن نظریه‌ها، نظام‎های فکری قاعده‌مند، رهیافت‌های درست و یا لااقل پیداکردن مکتب یا اندیشه‌ای که ذره‌ای از این اضطراب و دل‌نگرانی بکاهد، بازمانده‌ام و ارزش‌ها و آرمان‌های جدیدی را هم که دنبال می‌کنم آنقدر گیروگور فلسفی، عقلانی و امکانی دارند که دنبال‌کردنشان فقط به تردیدهایم اضافه کرده است.

دنیا و زندگی روزبه‌روز معنایش را برایم از دست می‌دهد و ارزشش را نیز همچنین. اشتیاق عجیبم به کشف دنیا و مردم دنیا با مرگ زودهنگام روبه‌رو گشته و دیگر دل‌ودماغ مسافرت و دردسرهایش را ندارم، کشورهایی که امسال عزم دیدنشان را داشتم ولی در نهایت بی‌خیال دردسرهایش شده‌ام، گرجستان، ارمنستان، پرتغال و یونان بوده‌اند. حتی چند پیشنهاد مسافرت هیجان‌انگیز به دشت‌های اردبیل، جزیره‌ی هرمز، جنگل و کردستان را همین‌طور از سر بی‌حوصلگی رد کرده‌ام. در کنج عزلت نشسته‌ام و دست روی دست گذاشته‌ام و روزها را سپری می‌کنم.

نگاه که می‌کنم، می‌بینم هیچ‌چیز بلد نیستم. هیچ‌چیزِ هیچ‌چیز، گرافیک می‌دانم، چاپ می‌دانم، از مدیریت پروژه و استارتاپ چیزهایی سر در می‌آورم، یک سالی هم هست که درگیر علوم انسانی، فلسفه،‌ جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و علوم تربیتی شده‌ام اما عملاً هیچ‌چیز نمی‌دانم، هیچ مهارتی که به آن تکیه کنم ندارم، هیچ مهارتی که بگویم برای کسبش دود چراغ‌ خورده‌ام و شب‌بیداری کشیده‌ام، ندارم. دوست دارم بروم در غاری، متمرکز شوم در یادگیری و رشد مهارت‎های شخصی. حالا که دقیق‌تر فکر می‌کنم می‌بینم راه مهارت‌اندوزی را نیز گم کرده‌ام. تقریباً تمام چیزهایی را که از جنس مهارت است، به‌ سختی و با کلنجار زیادی می‌آموزم و این یعنی یک مشکل اساسی در پس این مغز وامانده وجود دارد. نت‌های موسیقی را به‌ سختی هضم می‌کنم و تبدیلشان به اصوات را عذاب می‌دانم، ریاضیات را نمی‌فهمم و زبان انگلیسی را به بغرنج‌ترین نیاموخته‌ی زندگی‌ام تبدیل کرده‌ام، تلاش‌های ناگوار زیادی برای یادگیری‌اش داشته‌ام و همگی به علت عدم پشتکار، اعتمادبه‌نفس، و یا اگر بدبین‌تر باشم، نبود استعداد در حصول زبان خارجی بدون خروجی بوده‌اند، لذا اینچنین است که راه تعامل با دیگر مردمان دنیا را نمی‌دانم و در این برزخِ عجیبِ مردمانِ عجیبِ ایرانی گیر کرده‌ام و شاید این است که بر اضطراب تنهایی و شیدایی‌ام افزوده.

در روابط اجتماعی‌ام هم موفق نبوده‌ام، نتوانسته‌ام آن‌طور که باید روابط با اقوام و آشنایان را کنترل نمایم تا بیشترین منفعت و کمترین ضرر از ایشان برسد، تقریباً در ناپایدارترین، متلاطم‌ترین، آسیب‌زاترین و اضطراب‌آورترین شرایط روابط اجتماعی با ایشان هستم. با آنکه آدم بی‌خیال و بی‌توجهی به روابط خویشاوندی هستم اما احساس می‌کنم بخشی از اضطراب و دل‌مشغولی الآنم به آن وابسته است. پناهی برای آرامش ندارم. در رابطه‌ی با دوستان نیز همچنین، روابط دوستی دبیرستانم نیز دستخوش فاصله‌ها، دوری ارزش‌ها و دیدگاه‌ها و البته جداشدن مسیرها شده است، الآن که دقیق‌تر فکر می‌کنم، جز دو یا سه نفر، کسی را نمی‌شناسم که بتوانم در وقت سختی به آن‌ها تکیه کنم.

شاید این به خاطر جوان‌بودن و آرمان‌گرایی بیش‌ از حد است، اما گمان می‌کنم مسئولیت و وظیفه‌ی خطیری در قبال هم‌نسلان و آیندگان خودم دارم، درد و رنج جامعه را می‌بینم، علتش را می‌فهمم، مطالعه می‌کنم و عمیقاً درد و رنجم را فزونی می‌دهم، سیل جوانانی که استعدادهایشان، جوانی‌شان و خوشی‌هاشان به قهقرا رفته است سوهان روحم شده و تمام معضلات اجتماعی خدشه‌ای بر روحم وارد کرده است، حال یکی نیست که بگوید پسر! اوضاع و احوال خودت نیز تعریفی ندارد. با وجود اینکه سعی کرده‌ام این چند سال از تمام محتواهای خشونت‌آمیز و اخبار ناگوار دوری‌ کنم، اما کماکان روح آزرده‌ای دارم. این احساس که می‌دانم درد چیست و حدس‌هایی هم درباره‌ی درمان دارم، اما این ناتوانی و خالی بودن چنته روانی‌ام می‌کند، گاهی می‌خواهم ترک منصب کنم و بروم در یک دامداری به تیمار گاوها مشغول شوم و شب‌ها را در کنار گاوها سر بر بستر بگذارم. هر کتابی که می‌خوانم، هر مقاله‌ای که می‌خوانم، اوقاتی که به فکرکردن مشغولم، همگی آزاردهنده‌اند، حتی  رمان‌هایی که برای تلطیف اوقاتم می‌خوانم نیز آزاردهنده شده‌اند. نمی‌دانم کی باید از دست این توهم‌ها بردارم و بی‌خیال‌تر زندگی آرام‌تری داشته باشم، شاهد غیبی نیست که بگوید درد دیگران دخلی به دخلت ندارد، نه فهمش را داری، نه توان حل کردنش را، پس بتمرگ و پفکت را بخور.

تقریباً هیچ پایگاه یا رفرنسی در این چند روز مانده به نوزده‌سالگی برایم نمانده. از پا کنده و از سر محدودم، حس تعلیق و خلأ را کامل درک می‌کنم اما نه در نامتناهی، در متناهی! هیچ جایی ندارم که به هوای آن بروم و دیگر تپه‌های زندگی را کشف کنم و بدانم که اگر به فرجام جالبی نرسید، راهی برای بازگشت هست. شاید هم واقعاً هست، جاهای زیادی احتمالاً آغوش برای من گشوده‌اند یا شاید هم نه. نمی‌دانم. الآن که اضطراب، وحشت،‌ استرس، عذاب و درد و رنج این‌گونه زندگی را می‌بینم، احساس می‌کنم اگر من هم مثل یکی دیگر از لمپن‌های کلاسمان،‌ از همان‌ها که هر را از بر نمی‌شناختند، آرام می‌آمدند و آرام می‌رفتند، دل‌مشغولی‌های کوچکی مثل درس‌خواندن، دانشگاه قبول شدن و یا روابط پایداری با خانواده داشتند بودم، شاید زندگی راحت‌تر بود، حتماً که آن موقع هم درد و رنج عظیم نفهمی را داشتم، اما هنگامی‌ که فهمی بر درد و رنج نداشته باشی، طبیعی است که درد و رنجی هم از آن نداشته باشی.

نمی‌دانم. دچار افسردگی شده‌ام احتمالاً، آدم آرام و به‌ دور از تنشی هستم اما دکتر گوارشم می‌گفت که سندرم روده‌ام علت عصبی دارد، می‌فهمم چه می‌گوید اما درک نمی‌کنم چرا. خودم هم باورم نمی‌شود این‌قدر نا‎امید و پژمرده باشم، این‌قدر بی‎حوصله و ابزورد، این‌قدر ناراحت از هیچ‌چیز و دل‌مشغول به همه‌چیز، این‌قدر کلافه از اصطکاک بالای زندگی و این‌قدر آشفته و پریشان، خودم هم باورم نمی‌شود این‌گونه باشم، خودم را تاکنون این‌گونه نیافته‌ام و موقعیت فعلی‌ام برایم عجیب و کشف نشده است؛ هیچ ایده‌ای ندارم، شاید باید دوره‌ای به روانشناس مراجعه کنم اما نه! دوست دارم بیشتر بدانم که چنین حالی چگونه است، رفتارهایم را اندازه‌گیری می‌کنم و می‌نویسم، من هم آدمیزاد هستم و آدمیزاد هم احساس دارد و حق دارد اوقاتی ناخوش باشد، صحبتم این است که ناخوشی هم طبیعی است، بخشی از طبیعت انسان است، انسان اگر انسان است، حق دارد ناخوش باشد، دوست دارم فعلاً مدتی ناخوش باشم، من الآن یک ناخوش‌ام!

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *