جامعه‌شناسی به‌مثابه‌ی اژدهاشناسی

نقل است که سال‌ها پیش ایرانی بزرگواری به چین رفت و در رشته‌ی اژدهاشناسی تحصیلات خود را با موفقیت گذراند و پس از اخذ مدرک دکترای اژدهاشناسی به ایران بازگشت، اما با این حقیقت تلخ مواجه شد که برای وی بازار کاری وجود ندارد؛ در ایران نه اژدهایی وجود داشت و نه نیازی به شناخت آن احساس می‌شد. پس از چند سال بیکاری نهایتاً راه‌حل مناسبی یافت؛ دانشکده‌ی اژدهاشناسی تأسیس کرد و به پرورش نسلی از اژدهاشناسان مبادرت ورزید؛ اما پس از مدتی که نوبت به کاریابی نخستین فارغ‌التحصیلان اژدهاشناسی شد، بحران دوچندان شد، چون برای آنان نیز کار نبود؛ لذا دانشکده‌ی اژدهاشناسی را به دانشگاه تبدیل کرد و از فارغ‌التحصیلان این رشته به عنوان اساتید و کارمندان دانشگاه استفاده نمود. 

به جای اژدهاشناسی بخوانید هگل‌شناسی و جای اژدهاشناس هم نام سیاهه‌ی بلندی از اساتید صاحب‌نامی که کلاس‌های نقد و بسط نظریات روح هگل، اندیشه‌ی کانت و هایدگر را در دانشگاه‌ها برگزار و به جای فلسفیدن، تاریخ‌خواندن و سنت‌گرایی را در ذهن دانشجویان زبان بسته‌ی تازه از راه رسیده حقنه می‌کنند؛ البته صحبت من درباره‌ی فلسفه نیست و در مورد جامعه‌شناسی می‌خواهم غرولند کنم؛ یک سالی است که در دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی تحصیل می‌کنم و از شدت غرق‌شدگی آدم‌های این دانشکده در نظریه‌خوانی به ستوه آمده‌ام.

کافی است بحث خیلی ساده‌ای درباره‌ی یکی از وقایع روز در کلاس یا حیاط دانشکده دربگیرد، یک‌درمیان جمله‌هایشان را با قال وبر، قال مارکس، قال دورکیم قاب می‌بندند و آن چندتایی هم که بیشتر ادعایشان می‌شود از فوکو، بوردیو، هورکهایمر و آرنت در استدلال‌های خود استفاده می‌کنند، بی‌آنکه درک کنند شرایط فعلی، با شرایطی که مارکس در آن می‌زیست، دورکیم به جامعه‌اش نگاه می‌کرد، وبر از اقتضائات زمان خود می‌نوشت و بعد از آن‌ هم امثال فوکو و بوردیو نیز اوضاع را تحلیل کرده‌اند، تازه اگر درست از عهده این موضوع برآمده باشند، متفاوت است. مارکس هیچ‌گاه برای مارکس‌شدن مارکس نخواند؛ شاید چیزی که باید از مفاخر جامعه‌شناسی بیاموزیم، تنها همین روحیه باشد که اوضاع را بررسی کنیم، شهامت نقد داشته باشیم و توانایی ارائه‌ی تحلیل‌ها و راهکارهای لازم برای نیل به شرایطی بهتر را در خود پرورش دهیم.

بنیان‌گذاران کلاسیک رشته‌ی جامعه‌شناسی: کنت، مارکس، دورکیم و وبر، فیلسوفان اجتماعی و منتقدینی بودند که تحلیل اجتماعی و نقد اجتماعی را به عنوان ابزاری برای تغییر اجتماعی پاس داشتند؛ نتیجه آن فعالیت‌ها امروز اما، فارغ از تحلیل و نقد در دانشکده‌های علوم اجتماعی ایران خود واجد ارزش خاصی است. کلیشه‌های روزمره و بی‌پاسخ، دوگانه‌های چالش‌برانگیز کهنه نظیر پارادایم تضاد و وفاق؛ روابط سطوح خرد و کلان؛ کنش فردی و ساختار اجتماعی، اصالت فرهنگی و اصالت اقتصادی که به نوعی تبدیل به مناسک و آئین نانوشته رشته جامعه‌شناسی شده‌اند و بعید است جوابی برایشان پیدا شود. هر کسی قصد تشرف به این رشته را دارد می‌بایست این مناسک را به جا آورد، درد آنجاست که ادعای مکان‌شمولی و زمان‌شمولی این افکار بدیهی پنداشته می‌شود؛ این موضوع نوعی از فاشیزم آشکار در جامعه‌ی علمی است. [i]

مارکس بیشتر از آن که بخواهد رشته‌ی نوینی به نام جامعه‌شناسی را صورت‌بندی کند، دیدگاه‌هایی انتقادی از وضع موجود مطرح ساخت و با آمیختن آن به ادبیات روشنگری و حماسه عامه‌ی مردم را هدف قرار داد؛ اما امروز اکثر نظریه‌های جامعه‌شناسی از جامعه فاصله گرفته‌اند، در واقع جامعه حرکت کرده و اقتضائات تحلیل آن بسیار متفاوت گشته است اما نظریه‌ها همچنان در جای خویش استوار مانده‌اند؛ این موضوع علاوه‌بر آنکه به ضرر یک رشته‌ی آکادمیک تمام می‌شود، دودش در چشم جامعه‌ای که نیازمند کمک و یاری‌رسانی جامعه‌شناسان هستند، می‌رود. جامعه‌شناسی می‌بایست از یک سو Purpose (مقصود) و Vision (چشم‌انداز) یک جامعه را پیش از آن که جامعه به برهه‌ی حساس فقدان معنا برسد، ترسیم کند و عرصه را از سیاست آغشته به پوپولیزم مخرب پس بگیرد، سپس با نگاه به ارزش‌های بنیادین Mission (رسالت) جامعه را در گذار از شرایط نامطلوب به شرایط بهتر رهنمون سازد. از سوی دیگر جامعه‌شناسی وظیفه دارد که به میدان بیاید و به عنوان محرک و عامل برانگیختگی مردم در برابر کژی‌ها و کاستی‌ها نقش‌آفرینی کند. اما متاسفانه با کشیده‌شدن جامعه‌شناسی به سمت دل‌مشغولی‌های تخصصی و اغلب پوچشان، اکنون نقش اصلی فعالیت ایشان را در جامعه سیاسیون، اکتیویست‌ها، خبرنگاران و روشنفکران عمومی بر عهده گرفته‌اند که هیچ‌گاه عمق نگاه استراتژیک و آینده‌نگرانه‌ی یک جامعه‌شناس را ندارند.

جامعه‌شناسی ما، در حال پرورش نسل بعدی نظریه‌پردازان است، به کارگیری ذهن‌های آماده و تازه‌نفس دانشجویان در وادی مفاهیم پیچیده و غامضی را که اساساً به زبان مردم عادی نیست، ارزش می‌داند. به گمانم نظریه در جامعه‌شناسی دارد پشت یک نقاب ادبی-زبانی قرار می‌گیرد تا دسترسی ما به محتوای خویش را دشوار سازد و خیل عظیمی را مشغول فرم سخت و کهنه‌ی آن نگاه دارد، این‌گونه است که این نظریات همیشه نیازمند تأویل‌اند، همیشه نیازمند سلسله‌مراتب آکادمیک‌اند. بیشتر این نظریه‌ها، بازتاب‌دهنده‌ی پیش‌داوری‌ها و نظرات شخصی هستند نه دانش صادقی که برآمده از گزاره‌های اثبات و ابطال‌پذیری که بر مبنای واقعیات از دل پژوهش‌ها بیرون کشیده شده است. این‌گونه است که نظریات جامعه‌شناسی امروز به حلقه‌ی کوچک نظریه‌پردازان دانشگاهی و دانشجویان این رشته‌ها محدود گشته و تنها مخاطبانش ایشان‌اند. رؤیای نظریه‌پردازی برای فراهم‌آوردن تبیین‌های جهان‌شمول و مطمئن برای جامعه‌شناسی، این رشته را به مجموعه‌ی اسرارآمیزی از مباحث مفهومی و روش‌شناختی کشانده است که بی‌ثمری آن‌ها غالباً به اثبات رسیده است. بحران از آنجایی تراژیک می‌شود که جامعه‌شناسی با فلسفه‌ی سیستماتیک پیوند می‌خورد، آنجا تفکر مفهومی بر تحقیق و مشاهده‌ی واقعیات اولویت می‌گیرد و حال، این‌طور می‌شود که جامعه‌شناسی در معرض خطر ازدست‌دادن محققان و مردم است.

این مسئله از کجا آب می‎خورد؟

یکی از دلایل مهم آن را «پول» می‌دانم. دانشگاه ما، دانشکده‌های علوم اجتماعی و به تبع آن اساتید ما هیچ‌گاه دغدغه‌ی کسب پول از دانش نداشته‌اند؛ این موضوع، یکی از مهم‌ترین مقصودهای دانشگاه‌ها و مراکز تحقیقاتی برتر دنیا است: Creating Wealth from Knowledge یا همان ایجاد ثروت از دانش. این مقصود باعث می‌شود خواه‌ یا ناخواه، مسیر فعالیت‌های علمی ما به سمت کاربردی‌شدن متمایل گردد.

دانشگاهی که وابسته به پول بی‌دردسر دولتی باشد، جدا از آنکه مجیزگوی دولت است، هیچ‌گاه عزم خویش را به سمت تولیدات دانش‌بنیان جهت‌مند نخواهد کرد، از صنعت، از جامعه و از نقش‌آفرینی دور خواهد ماند و به یک نهاد تولید مدرک تقلیل پیدا خواهد کرد. دانشگاهی که بر اساس شهریه‌های دانشجویان خود اداره شود، در مرحله‌ی نخست مقابل ورود خیل عظیمی از کسانی که دغدغه‌ی دانش و کار آکادمیک را ندارند، خواهد گرفت و در مرحله‌ی دوم خود را ملزم به ارائه‌ی خدماتی شایسته‌تر خواهد کرد، سراغ اساتید شایسته‌تری که توان تولید ثروت از دانش را دارند خواهد رفت و کیفیت ورودی‌هایش را پیوسته پالایش خواهد کرد، زیرا این دانشگاه باید با کمک دانشجویان و اساتیدش بر پروژه‌هایی معطوف شوند که در واقعیات جامعه به سر می‌برند و این موضوع همزمان نیازمند دغدغه و استعداد است. این موضوع در نهایت به ثروتی منجر خواهد شد که جامعه‌ی علمی از آن سود می‌برد؛ سرمایه‌گذاری بر پژوهش‌های بلندمدت، پرداختن به علوم محض، حمایت‌های تحصیلی از اقشار با استعداد و کم‌درآمد و هزار خیر دیگر که پرداختن به آن از حوصله‌ی بحث بیرون است.

علت دوم آن این است که احساس می‌کنیم پاسخ‌ها را داریم. نقل است: مستی شب‌هنگام به خانه باز می‌گشت، به در خانه که رسید، کلید خود را نیافت، مستأصل راه آمده را بازگشت، آن طرف برزن، چراغی را روشن دید و زیر چراغ به جستجوی گمشده‌ی خویش پرداخت، صاحب‌دلی بر او بگذشت، گفت تو را چه است، گفت کلید خانه‌ام را گم کرده‌ام، در پی‌اش می‌گردم. صاحب دل گفت: «اینجا را به چه امیدی می‌گردی؟ مگر اینجا گم‌کرده‌ای گمشده‌ی خویش را؟» مست گفت: «خیر، اما فقط اینجا به نور روشن است!»[ii]

ما هم کلید خویش را گم‌کرده‌ایم، ما هم در امورات زندگی خویش مانده‌ایم، ما هم پی چاره می‌گردیم، اما چراغی را در ممالک غرب روشن دیده‌ایم و رفته‌ایم زیر روشنایی آن به دنبال گمشده‌ی خویش هستیم. کارمان حتی زارتر از این است، اصلاً نمی‌دانیم چه را گم‌ کرده‌ایم! می‌دانیم چیزی گم شده، اما نمی‌دانیم چه، نمی‌دانیم کجا را باید بگردیم تا چشممان به گمشده‌مان بخورد. در این ندانستن و ندانستن ندانستن خویش انرژی را گذاشته‌ایم، جایی که از پیش دیگرانی برای گمشده‌ی خویش چراغی روشن کرده‌اند، می‌گردیم و اصلاً درک نمی‌کنیم که باید اول بدانیم چه گم‌ کرده‌ایم بعد هم چراغ که هیچ، لااقل شمعی روشن کنیم و در جای خود به دنبال آن بگردیم. تا وقتی احساس کنیم نسخه‌ی مسئله در جیبمان است، به دنبال علاج نمی‌رویم. تا وقتی که احساس کنیم می‌دانیم، دنبال یادگرفتن نمی‌رویم؛ لازم است که به دست‌خالی‌بودن خویش آگاه، معترف و متواضع باشیم. اما تا آن هنگام که این‌گونه احساس کنیم مشکلاتمان نسخه‌ای دارد و آن نسخه نیز در جیب تحلیلگران، صاحب‌نظران، جامعه‌شناسان، متفکران و روشنگران فلان قائله، فلان مکتب و فلان دیدگاه است، راه به جایی نمی‌بریم.

این ادامه در شهریور نود‌و‌هفت تکمیل گشته و بازتاب نظر دو تن از اساتید پیرامون این موضوع است:

بازخورد اول:

«۱.نظریه از مواجهه‌ی اندیشمند با شرایط زمان و مکان برمی‌آید. (نیازی به تاکید بر الزامات فنی نظریه‌پردازی نیست، همانطور که شما هم در متن نوشته‌اید)

۲. برخی از نظریه‌ها (مثلاً نظریه‌های کلاسیک جامعه‌شناسی) پذیرفته شده و بنابراین به بخشی از واقعیت (= شرایط زمان و مکان) تبدیل می‌شوند.

۳. چون آن نظریه‌ها بخشی از واقعیت شده‌اند، به‌مثابه‌ی الگو پیش چشم قرار می گیرند و «تقلید» می‌شوند.

۴. آن نظریه‌پردازان کلاسیک از کسی تقلید نمی‌کردند و ما نظریه‌پردازان ایران امروز برای آنکه بتوانیم از مسیر تقلید بیرون بیاییم، لازم است بر نظریه‌های آن‌ها تسلط کامل داشته باشیم. این تسلط به معنای فهمیدن مسیری است که آن نظریه‌پرداز طی آن کوشیده تا پاسخ‌هایی برای پرسش‌هایش فراهم کند (و دغدغه‌ی شما هم در متن همین است).

۵. نتیجه: ما نظریه‌های کلاسیک‌ها را می‌خوانیم برای آنکه بتوانیم از آن‌ها بیرون بیاییم و پرسش‌های خودمان را طرح کنیم و به پاسخ‌های خودمان برسیم. بنابراین خواندن کلاسیک‌ها برای خواندن آن‌ها (همان‌طور که شما با داستان اژدهاشناسی نوشته‌اید) هدف نیست. به بیان بسیار ساده، ما با «پرسش»های خودمان باید سراغ کلاسیک‌ها برویم. بنابراین آنچه اهمیت دارد شناخت پرسش‌های خودمان برای بیرون‌آمدن از مدار تقلید است. احتمالاً از مسیر بحث و گفتگو باهم، درگیرشدن با مسائل جاری زندگی، فکرکردن به اتفاقات بسیار شخصی و غیره.»

در ادامه گفتگوی من و استادم را درباره‌ی متن و نظرات ایشان می‌خوانیم:

من: چالشی که وجود داره برای مثال نظریات مارکس هیچ‌وقت بررسی علمی نشده. برای مثال این ادعای مارکس که فعالیت تولیدی اقتصادی در شکل‌دهی به جامعه مهم‌تر از فرهنگه، هیچ پژوهشی بر روی صدق این موضوع صورت نگرفته. چرا باید همچنان این نظریه رو نگه داریم و روش مانور بدیم؟ قبول دارم توی برهه‌ای این نظریات برای جامعه سودمندی داشتند ولی هیچگاه بنیه‌ی علمی این نظریات اثبات نشدند.

– کاملاً درست می‌گید، کسانی که نظریه و نظریه‌پرداز رو می‌پرستند، احتمالاً به طرح پرسش‌های خودشون نرسیده‌اند. اما از جنبه‌ی تاریخ علم، مثلاً دستگاه نظری مارکس رو که می‌خونیم، از خطاهای او هم می‌آموزیم.

– اصل مطلب من همینه که وقتی می‌شه تمرکز رو گذاشت روی واقعیات جامعه و سمت موضوعاتی مثل جامعه‌شناسی محاسباتی رفت؛ چرا نرفت؟ کلاسیک‌خوانی داره نوعی ارزش تلقی می‌شه که به نظرم آسیب  جدی‌ای به جامعه‌شناسی وارد می‌کنه.

– باهاتون کاملاً همراهم که باید بر واقعیات جامعه تمرکز کرد. برای رسیدن به واقعیات جامعه نیاز به «ذهن ورزیده» داریم و کلاسیک‌خوانی تمرینی است برای ورزیدگی ذهن و از این جنبه اهمیت داره؛ یعنی وسیله‌ای است برای رسیدن به هدف مطالعه‌ی جامعه‌ی ایران معاصر و طرح پرسش درباره‌ی آن. اگر با جدیت به دنبال پرسش‌های خودمان نباشیم، کلاسیک‌خوانی هم نمی‌تواند کمکی بکند.

بازخورد دوم:

با نوشته‌ی شما در کلیت موافقم و نکات ریزی دارم که چندان مهم نیست، اما موضوعی هست که مهمه و اون جاییه که گفتید دغدغه‌ی پول‌درآوردن از دانش در اساتید نیست. در واقع هست، هست اما پول‌درآوردن در جامعه‌ی رانتی، همین شکلیه. با لفاظی و پروژه‌های بی‌سرانجام. در واقع، مشکلی که ما داریم اینه که مسئله نداریم.

دانشگاه باید مسئله داشته باشه. گروه علمی باید مسئله‌ی خاص و سنت فکری داشته باشه. یعنی باید مثلاً دانشگاه علامه، حول و حوش مدرنیزاسیون کار کنه. دانشگاه تهران در مورد کار و شغل و طبقات کار کنه. دانشگاه بهشتی در مورد چیز دیگه‌ای کار کنه و الخ. هر کدوم از استادها هم پروژه‌ی فکری خودشون رو داشته باشن. اون وقته که انباشتی از دانش داریم، یعنی هر گروهی، پیشینه‌ی کاملی از کارهای یک حوزه رو داره و معلومه چه نقصی هست که مثلاً استانداردهای شغلی مهندسی در شرکت‌های صنعتی به درستی نهادینه نمی‌شن. برای مثال عرض می‌کنم. اون گروه می‌دونه چه استادی در این زمینه کار می‌کنه، دانشجویی هم پیدا می‌شه که علاقمنده یا تجربه داره و می‌ره موضوع رو به نتیجه می‌رسونه و دانشگاه اون پروژه رو تو صنایع اپلای می‌کنه، یعنی می‌ره شرکت به شرکت کاری می‌کنه که اون مشکل حل شه و از سود شرکت، بهره می‌بره.

در حال حاضر، این‌طور نیست. پروژه‌ها بی‌خوده چون مسائل به واقع معلوم نیست. نه بانکی از مسائل هست و نه معلومه توان دانشگاه چیه. هر گروهی در همه مورد کار می‌کنه. این دانشگاه نیست اسمش. در دوره‌ی لیسانس شما چندان متوجه این مشکل نیستید. در ارشد و دکتری و کار، به شدت افسرده‌کننده‌ست این وضع. دانشجو هیچ هویتی پیدا نمی‌کنه چون بهش می‌گن خودت برو ببین دوست داری روی چی کار کنی. بعد هم چون هیچ سنتی نیست، هرکس یه نظری داره. پایان‌نامه‌فروش‌های انقلاب هم بهتر از اغلب بچه‌های فوق تز می‌نویسن چون لااقل تعداد زیادی کار خوب خوندن و دست‌شونه. ما باید کلی پول بدیم ۲۰ صفحه پایان‌نامه از ایران‌داک بخریم. هیچ احمقی چنین سیستمی نمی‌ذاره که ما گذاشتیم. اینه که می‌گم تا زمانی که بگید پول‌درآوردن، اینا به گندش می‌کشن.

ما باید گروه‌های مسئله‌محور داشته باشیم. مثل همه‌جای جهان. شما بری فرانکفورت بگی می‌خوام جامعه‌شناسی کسب‌وکارهای دیجیتال بخونم، می‌گن خداحافظ شما، بفرما برو تگزاس، ما اینجا این چیزا رو بلد نیستیم. بری هاروارد بگی می‌خوام انتقاد به سیستم جهانی سرمایه کار کنم، می‌گن آقا برو کلمبیا یا نیویورک کالج. این یعنی اینکه هرکی‌هرکی نیست.

حالا برای این که عملاً ببینید پروژه‌ی فکری یعنی چه، من توصیه می‌کنم کارهای سیدجواد طباطبایی رو همه‌شو بخونید. چندهزار صفحه‌ست ولی ارزشش رو داره. انتشارات مینوی خرد رو بخونید. بقیه قلابی هستن. البته هم‌رشته‌ی ما نیستن اما چون در مورد ایران کار می‌کنند، برای همه‌ی بچه‌های علوم انسانی لازمه. دید تاریخی خیلی خوبی هم می‌ده در مورد ایران. اون وقتی می‌بینید کار علمی و پروژه‌ای برای خود داشتن یعنی چه و در مقایسه، می‌تونید آدم‌های مهم و الکی رو تشخیص بدید.

همچنین، سه تا سخنرانی و گفت‌وگو براتون می‌ذارم یکی از آصف بیات و یکی از میرسپاسی و یکی از توکلی طرقی. می‌بینید که این‌ها به زبون مردم عادی حرف می‌زنن نه مثل دیوانه‌های مدعی علوم اجتماعی. علوم اجتماعی به زبان مردم عادیه. هیچ‌وقت گول سرمایه‌ی نمادین ابلهانه‌‌ی این لفاظ‌ها رو نخورید، حالا استاد باشن یا دانشجو یا فارغ‌التحصیل یا هرچی. بد نیست آدم در لحظاتی از واژگان تخصصی حرف بزنه ولی کار ما با پزشک‌ها و مهندس‌ها فرق می‌کنه که فقط توی ترمینولوژی خودشون هستن. ضمن اینکه اون‌ها هم در تمام جهان، استادهاشون کسایی هستن که می‌تونن  علمشون رو به زبان مردم کوچه و بازار دربیارن وگرنه علم حساب نمی‌شه. به قول انیشتین، اگر نتونستی تئوری‌هاتو به مادربزرگت بگی، هنوز خوب نفهمیدی‌شون.

به ویژه در مورد علوم اجتماعی، تا مردم نفهمن، اون علم جا نمی‌افته. علوم اجتماعی لفاظی نیست. باید بتونه قابل فهم باشه تا بهش بگیم علم. خیلی از صاحب‌نظرهای واقعی در جامعه‌ی ما، زیر سایه‌ی لفاظ‌ها قرار گرفته‌ان. اژدهاشناسی دو ریال نمی‌ارزه. دکان‌های اژدهاشناسی رو باید تعطیل کرد تا جامعه‌ی ایران شناخته بشه و هر کسی گفت جامعه‌ی ما پیش‌بینی‌ناپذیره، باید بهش گفت همه‌ی جوامع پیش‌بینی‌ناپذیرن اما حدی از پیش‌بینی که هرجا هست، اینجا هم می‌تونه باشه. ابله! دیتا تولید کن یا خفه شو! سعی کردم خیلی مودبانه بگم!

یه نشونه بهتون می‌گم که تا آخرش برید. الان اگر بخواید این روندها رو تو چهل سال اخیر بهم سریع بگید، هیچ پایگاهی نیست که بهتون از تعداد جرایم، تعداد خودکشی، انواع فجایع طبیعی و اظهارات مردم پس از آن‌ها، خاطرات فرماندهان در عملیات‌هایی که شکست خوردیم، تعداد و نوع خودروهای کشور، حقوق مسئولان در حد کابینه و همرده‌های آن‌ها، تاریخ رخدادهای مهم از نگاه حکومت، ادراک فساد در استان‌ها و سازمان‌های مختلف و غیره بگه. یعنی صفر، یعنی کمترین روندی از داده‌ها برای توصیف نداریم. تحلیل بخوره تو سرمون. پس به جای اژدهاکشی هر نهادی که به علم اجتماعی می‌پردازه باید حداقل یه مورد این‌ها رو تولید کنه، آخه از هیچ مگه جامعه‌شناسی درمیاد؟ بدتر اینکه ما حتی مفهوم نداریم. تاریخ مفاهیم نداریم. یه موقعی اگر وقت شد براتون توضیح می‌دم که یعنی چه و چه فاجعه‌ایه این.

———————————————————

[i] صورت‎بندی بعضی از مسائل مطرح‌شده را از مقدمه‎ای که استیون سیدمن در ابتدای کتاب خود: «کشاکش آرا در جامعه‌‎شناسی» نوشته است، به عاریه گرفته‎ام.

[ii] این مثال را دکتر اسلامی، استاد جامعه‎‌شناسی ما وقتی در آخرین جلسه‌ی ترم با دغدغه و استیصالی ناشی از رخوت و عدم همکاری دانشجویان مطرح کردند، شنیدم.

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *