«روشنگری خروج انسان از صغارتی است که خود بر خویش تحمیل کرده است. صغارت ناتوانی در بهکاربردن فهمِ خود بدون راهنمایی دیگری است. این صغارت، خودْ تحمیلی است اگر علت آن نه در سفیهبودن، بلکه در فقدانِ عزم و شهامت در بهکارگیری فهم خود بدون راهنمایی دیگری باشد. شعار روشنگری این است: Sapere :aude در به کارگیری فهم خود شهامت داشته باش». روشنگری چیست، امانوئل کانت
میتوان خرده گرفت که موضوع پیش رو، ناشی از حضور در جمعهایی خاص و دچار نقص شواهد خاموش است. نمیتوانم بهکل این خرده را نادیده بگیرم، ممکن است درست باشد اما اجازه بدهید که احتمالش را ناچیز بدانیم. مسئله تنها شهود من نیست، مسئله بازنمایی این ایراد در سراسر ساحتهای زندگی ماست. ممکن است آنقدرها همهگیر نباشد، اما به سختی میتوان نادیدهاش گرفت. از چه سخن میگویم؟
از یک حالت جمعی که پردازش پدیدهها، در این حالت برای آدمی مشمئزکننده میشود و به نزدیکترین لقمهی پردازششدهی فکری بسنده میکند. خواه Echo chamber حضور در اجتماعات منجمله مجازی باشد، خواه تسلیم اندیشهی یک جریان فکری شدن و تلاش برای توضیح هر پدیدهای با آن باشد.
شاید مفصلبندی کردن مسئلهای که با آن کلنجار میروم و اسم «فکرزدگی» را روی آن گذاشتهام آنقدرها موفق نباشد، اما این را میدانم که باید به پیکار انسداد و انجماد فکری حاصله برویم که شاید مهمترین مسئلهی حال حاضر بشر، سترونی اندیشه در جهان امروز است. از سوی دیگر، حرف تازهای نیست، در آثار و نوشتار اندیشمندان مختلف اعصار مختلف و اکنون نیز در فرهنگهای مختلف، به انحای مختلف این مسئله دیده میشود. آه و فغانی که در ممالک دیگر نیز از اهالی فکر شنیده میشود، جرئت من برای اطلاق «اپیدمی» به این مسئله را بیشتر میکند. انگار که هم مسری باشد و هم همهگیر.
بهنظر میرسد که این مسئلهای دیرپا در تاریخ اجتماعی ماست، اما چطور این موضوع امروز برایم مسئله شد؟ چیزی که دوست دارم دربارهی آدمها بدانم این است که «مسئلهی آدمها چیست؟» با این پرسش به گروههای مختلفی در تمام این سالها وارد شدم و در فرصتهای مختلف تلاش کردهام که بفهمم «مسئلهشان» چیست. این تلاش برای فهمیدن مسئلهی دیگران میتواند دلایل مختلفی داشته باشد، اما واضحترینش برای خودم این است که شاید از خلال اشتراک مسائل میتوان با آدمهای مختلفی ارتباط گرفت. وقتی مسئلهای نباشد، به گمانم صحبتی نیز وجود ندارد و وقتی صحبتی نباشد، انگار که ارتباطی نیست.
در مواجهی جدیدم با نسل زدیها، تلاشم برای پرسیدن این که «مسئلهات چیست؟» در بیشتر حالات با مقاومت عجیب و جالبی مواجه میشد. انگار که آدمها به شکلهای مختلفی از بیان مسئلهشان سر باز میزدند. این مقاومت در ابراز مسئله برایم بسیار جالب بود و پاسخهای مختلفی به آن میدادم، از جمله اینکه احتمالاً این قشر، با مسئلهی «خود» بیشتر از هر قشر دیگری دستبهگریبان است. آنقدر که این قشر تلاش میکند از اضطراب، افسردگی و ملال فرار کند که بعید است فرصتی داشته باشد که بتواند مسئلهای را برای خود کشف نماید و وقتی مسئلهی آدمی اینقدر معطوف به «خود» میشود، طبیعی است که انگیزهای برای بهاشتراکگذاری آن نیز وجود نداشته باشد.
بعد از چندینسال ارتباط با چندده آدم مختلف به این فکر میکردم که آدمها از بیان مسئلهشان سر باز میزنند، نه به این خاطر که تمایلی برای بهاشتراکگذاشتن مسئلهشان ندارند، صرفاً به این دلیل که مسئلهای ندارند. هیچ مسئلهای ندارند، نه نسبت به جامعه و نه حتی نسبت به خود. در واقع انگار که برای بسیاری از این آدمها هیچوقت اینکه «از کجا انگیزه میگیرم؟»، «در زندگی به کجا میخواهم برسم؟»، «اگر خدایی نیست، پس این جهان چگونه به وجود آمده است؟»، «جایگاه فعلی من در جامعه چطور ساخته شده است؟»، «جایگاه من چه میتواند باشد؟»، «علت این احساسات در من چیست؟»، «چرا فلان رفتار، انتخاب، تصمیم یا صحبت از من سر زد؟»، «دستگاه اخلاقی من چیست؟»، «ارزشهای زندگیام کدامها هستند؟»، «چطور خوب و بد را تشخیص بدهم؟» مطرح نشده است. سوالاتی که انگار هیچوقت به آنها فکر نکردهاند یا کردهاند و پروژهی فکریشان را نسبت به این مسائل با دمدستیترین پاسخهای ممکن آن بیرون به اتمام رسانیدهاند.
این شد که تا مدتها فکر میکردم که ما امروز در جامعهی جوان برخوردار، «مسئلهی بیمسئلگی» داریم. اینکه چرا این طبقهی اقتصادی را مدام خطاب میکنم به دو دلیل است، اول اینکه درک عمیقتری از مناسبات آن دارم و دوم اینکه معتقدم این طبقه به واسطهی تمکن مالی و فکری، میتواند مطالبهگر تغییرات مثبت در جامعه و چارهساز چالشهای پیش روی جامعه باشد. امر مهمی که فکر میکنم طبقات پایینتر، بهخاطر عدم وجود امنیت اقتصادی و شرایط دشوار معیشتی فرصت و دغدغهی آن را ندارد و طبقات بالاتر از آن، مهارت پاسخدادن به این چالشها را در خود توسعه نداده است.
مسئلهی بیمسئلگی تا مدتها یک چارچوب فکری به من میداد تا مواجههام با دیگران را صورتبندی کنم. این چارچوب بسیار کارآمد و شبیه theory of everything بود. پاسخی بود که دیگر اندیشمندان نیز به صورتهای مختلفی به آن پرداخته بودند و اعتمادبهنفس روایی آن را در من بیشتر میکرد. روانشناسی نیز پرداخت خوبی به این قضیه داشت. ویلیام اروین با صورتبندی این موضوع در معنای زندگی اکثر آدمیان اینگونه میگفت که بیشتر آدمها در «گذراندن روزها در جستوجوی آمیزهای از ثروت، موقعیت اجتماعی و لذت» هستند و آن را «لذتطلبی آگاهانه» مینامد، توضیحی که به نوعی به همین مسئلهی بیمسئلگی اشاره میکند، این که اساساً چیزی برای این قشر از آدمها پروبلماتیک نیست؛ یعنی حتی در آن دسته که کار آکادمیک نیز میکنند چیزی برایشان پروبلماتیک نیست که به دنبال پاسخ آن باشند. اینها آکادمیا را نیز مسیری برای یک موقعیت اجتماعی میشناسند و تز را به عنوان چالشی که باید «دنبال موضوع» برایش باشند.
به واسطهی زمینهای که در آن کار میکنم، آموزش، و به خاطر چیزی که بیشتر از آن امرار معاش میکنم، مشاورهی مسیر رشد، و در آخر به خاطر کنجکاوی شخصی خودم، بسیار با این پرسشها مواجه میشوم که آدمها را «چه چیزی راضی میکند؟»، «چه شکلی از تاثیرگذاری را دوست دارند؟»، «با چه تلاشی کسب درآمد کنند راضیتر هستند؟» و اینکه «در چه کارها و لحظاتی احساس خودشکوفایی دارند؟». این سوالها بهعلاوهی پرسشهای دیگری از شرایط زندگی منجمله تمکن و بستر فرهنگی–اقتصادی خانوادگی، به من کمک میکنند که ابهام مسیر رشد آدمها را به کمک خودشان حل کنم. تعداد آدمهایی که نمیدانند با زندگیشان میخواهند چه کار کنند و چه چیزی را دوست دارند، بسیار زیادتر از چیزی هست که بهنظر میرسد و در آن واحد به علت شرایط سخت اقتصادی، احساس عقبماندن و اینکه باید در لحظه کاری بکنند تا از این «شیدایی» خارج شوند، شمار این دست مراجعین را بسیار زیاد کرده است. این تجربه من را با یک حالت تکرارشونده مواجه کرد: آدمهایی که فعالانه از فکرکردن پیرامون این سوالات فرار میکنند. فرقی نمیکند که چهطور به این سوالات نزدیک شویم، این نسل و این طبقه به صورت جدی در برابر تعمق در اینگونه سوالات مقاومت میکند.
در ابتدا گمان من بر این بود که آدمها صرفاً مسئله ندارند، چون برایشان هیچوقت پروبلماتیک نشده است، چون فرصت و فراغت پرداختن به آن را ندارند، اما امروز میبینم آدمها حتی فکر نمیکنند که موضوعی بخواهد برایشان تبدیل به مسئله شود و یا به عبارت دیگر، چیزی برایشان پروبلماتیک گردد. نه اینکه تلاش فکرشدهای نیز بکنند، بلکه بسیار ساده و با عبارتهایی نظیر «موردعلاقهام نیست»، «بهم اضطراب میده»، «حوصله ندارم»، «سعی نکن چارچوبی رو که برای زندگیم ساختم، از بین ببری» و غیره در برابر تو میایستند. باز به خودم پاسخ دادم که مدرنیته و اضطرابهای مزمن زندگی شاید مجال و فراغت مناسبی برای فکرکردن به آدمها ندهد اما با بیشتر سرککشیدن در سبک زندگی پرسونای مورد بحث من در این نوشتار، میتوان حجم زیادی از زمان خالی را دید که صرف مهمانیرفتن، تفریح، تلاشهای مختلفی برای سانتیمانتالیزم، عیاشیهای گوناگون و غرقشدگی در هیجانات الکل، ماریجوانا، موسیقی و رقص میشود.
زندگیهاشان خیلی ساده و سرراست است. با استفاده از مواهب سرمایه، در بهترین مدارس درس بخوان، در بهترین دانشگاهها قبول شو، یک تخصص را توسعه بده، چندسال در شرکتهای ایرانی مطرح رزومه جمع کن، نمره و رزومه را برای مهاجرت تحصیلی یا کاری علم کن و از ایران برو، یا با مواهب سرمایه کارمندی کن و کسبوکاری راه بیانداز و فقط همین؛ الباقی وقت صرف همان سبک زندگی سانتیمانتال و پر از هیجانات و تجربههای دمدستی میشود و هیچگاه هیچ مسئلهای برای این آدمها پروبلماتیک نمیگردد و از آن افسوسبرانگیزتر، حتی به خود، مسئلهی خود، زندگی خود و این مسیر زندگی الگومند و نیازمودهای که پیش رویشان است، فکر نمیکنند. حتی وقتی درگیر امر اجتماعی، سیاسی و معنا نیز میشوند به نازلترین شکل ممکن مواجه پیدا میکنند و این بهگمانم بسیار محل بررسی است.
تاریخ مختصر اندیشیدن
قبل از این تخصصیشدن کار و این شکل از مدرنیته، اکثر آدمها در جوامع چند شغل محدود داشتند. یا پیشهور بودند یا دامدار، یا طبابت میکردند یا در بلدیه کار میکردند و یا نانخور این جماعت بودند. به مرور راههای امرار معاش پیرامون این مشاغل ایجاد شد و یک نفر تمام روز نخریسی میکرد یا از شیر کره میگرفت و آن را میفروخت. نکته این است که راههای امرار معاش خیلی محدود بودند و تنها مسیر شغلیای که از شغلهای نامبرده رد نمیشد، وابسته به روابط قدرت آن جوامع، نزدیکی به خانها و یا دربار بود. در دربار و خانههای خانها نیز اکثر مشغولیتها همین خدمات ساده بود، جز یک مشغولیت و آن نیز «اندیشیدن» بود. شما با خوشفکربودن و مطالعهکردن و البته وجود شانس وارد ساختارهای قدرت میشدید؛ حال یا مستشار بودید یا شاعر بودید یا مواردی از این دست. یعنی قشری در جامعه حضور داشت که صرفاً بهخاطر تولیدات فکری، برتری اقتصادی-اجتماعی پیدا میکرد. از طرف دیگر، کسانی که در آن زمان تمکن مالی داشتند، این فرصت برایشان مهیا بود که به خارجه سفر کنند و با توسعه و آموزش در آنجا آشنا شوند و میوهی چندین دهه اندیشهورزی را که همان مشروطیت در اروپا بود، ببینند و مطالبهای این چنین در ایران ایجاد کنند.
با تخصصیشدن کار و صنعتیشدن و به تبع آن بزرگشدن اقتصادها، آدمها صرفاً با تبدیلشدن به تکنسین و پیدا کردن تخصص توانستند موقعیت اجتماعی و اقتصادی خود را بهبود ببخشند، بدون اینکه نیاز باشد تولیدات فکری خاصی داشته باشند. با بزرگشدن اقتصاد و طبقاتیشدن جامعه، طبقهی متوسطی به وجود آمد که نه بهخاطر تولیدات فکری که بلکه بهخاطر «تخصص» اعتبار اقتصادی-اجتماعی یافته بود. زمان گذشت و اقتصاد بزرگتر شد و آدمهایی با تمسک به سرمایهی خانوادگی، توسعهی کسبوکار یا رانت تبدیل به پرجمعیتترین طبقهی جامعه شدند که برایشان موقعیت اجتماعی ممتازی نیز فراهم آورد اما نه خود مطالبهی توسعهی اجتماعی-سیاسی داشتند و نه جامعه این مطالبه را از ایشان داشت. رفتهرفته این قشر مسلط به اقتصاد و زعامت امور در مملکت شد.
امروز به سختی، صرف اندیشیدن و تولیدات فکری میتواند تبدیل به سرمایه شود و دیگر کسی نمیتواند تنها با فکرکردن امرارمعاش کند و لذا اینکه قشر فرهیختهای که زمانی الگوی نقشی و انگیزهای برای بسیاری بود تا حداقل بخشی از جامعه مشغول فکرکردن باشند، به مرور از بین رفت و آن قشر فرهیخته نیز ضعیف و در جامعه حل شد؛ همزمان حکومتهای توتالیتر تمام مجراهای ممکن برای فکرکردن از نوع متفاوتش را نیز از بین برد و حالا شاهد نسلی هستیم که در آن اندیشه مرده است و در مقابل آدمهایی که به واسطهی طبقهشان و به مدد شبکههای اجتماعی تریبوندار شدهاند، برای مردم افاضات میکنند و افسار اندیشهی توده را در دست گرفتهاند، بیبخارند و استروتایپهایی که به خورد توده میدهند، تنها به بازتولید روتینیسم، سانتیمانتالیزم و در بهترین فرم فضیلتی آن، به خروجی بهتر در تخصصی که آدمها دارند، کمک میکنند.
فرهیختگی کالاانگاریشده و طبقهی متوسط با کنسرت رفتن، سینما رفتن، و کتابهای صدمنیهغاز آن را خریداری میکند. نسل فعلی که الآن در دانشگاه یا در ابتدای مسیر شغلیاش قرار دارد، نه چیزی از هنر و ادبیات و فرهنگ ایرانی میداند، نه چیزی از سیاست و جامعه و اقتصاد. اختگی و سترونی فکر تحمیلشده توسط روابط جامعه و تشدید خودخواستهی آن با مقاومتکردن در برابر بهفکرواداشتهشدن نیز این وضعیت را تشدید کرده است. شاید قبل از نهضت روشنگری، کسی از آن پیشهوری که جز گاوآهن و کود و زمین و کلیسا نمیشناخت، انتظار نداشت که به مبدا و معاد و سازوکارهای اجتماعی فکر کند و دغدغهی انسانیت و توسعهی انسانی داشته باشد اما امروز با این شدت از درمعرضاطلاعاتبودن و دردسترسبودن دانش، اینکه آدمها فعالانه سر در برف فروکنند و گوششان را در برابر مسئلهها بگیرند، به نظر من چیزی بیشتر از مسئلهی بیمسئلگی است. این فکرزدگی است؛ آدمها نسبت به شنیدن اندیشههایی که شیوههای زندگیشان را و آن چیزی که بدیهی است در جامعه زیر سوال میبرد، مقاومت میکنند. هیچکس امروز فکر نمیکند که اگر روشنگری نبود، بشریت در چه باتلاقی دستوپا میزد، چراکه شرایط زندگی برایشان بدیهی بود. ما هنوز آگاه نیستیم که در چه کثافتی زندگی میکنیم زیرا نه تنها هیچگاه فکر نکردهایم که آلترناتیو وضعیت فعلی چه میتواند باشد، بلکه حتی از تمام دستاوردهای انسانیمان عقبنشینی میکنیم، زیرا مطالبهی مشخصی نداریم و افتادهایم به تکرار مطالبات دیگران در جوامع خودشان.
از قضا سرکنگبین صفرا فزود!
وقتی نتوانیم فکر کنیم، نمیتوانیم مسئله داشته باشیم و وقتی مسئله نداریم، مطالبهای نداریم و وقتی مطالبه نداریم، شهامت نداریم و وقتی شهامت نداریم، دست به هیچ کنشی نمیزنیم و وقتی کنشگر نباشیم جامعهی انسانی نه تنها پیشرفت نخواهد کرد که روزبهروز به شرایط قبلیاش نزدیکتر خواهد شد. وضعیت امروز خطرناک است، انسداد فکری فعلی در دنیا بیش از چیزی که به نظر میآید به ضرر توسعهی انسانی، اجتماعی و سیاسی است. به زودی بشریت در تمام تلاشهای سیاسی و اجتماعیاش برای توسعهی انسانی به بنبست میرسد؛ انسداد سیاسی در دموکراتترین کشورهای دنیا قریبالوقوع است و این زنگ خطری جدی است. فاشیستها و پروگرسیوها دستبهدست هم دادهاند که ریشهی انسانی را در این کرهی خاکی بخشکانند، امروز اگر کاری برای این هیمنه کردیم، کردیم که اگر رفتیم بردیم و اگر خفتیم مردیم.
در همین ایران خودمان نتوانستهایم اندیشهی آنتیتزی برای ساختار سیاسی معیوب و کژکارکرد فعلی ارائه دهیم و طی پنجاهسال نتوانستیم بر اساس آن یک چارچوب فکری داشته باشیم که در آن، برای حکمرانی و توسعه نظریهای داشته باشد و بر اساسش سازوکاری آلترناتیو شکل بگیرد. آنقدر فقر اندیشه در تمام جهات گسترش یافته که دیگر نمیشود این تودهی رنجور از ساختارهای معیوب سیاسی و اقتصادی را بهراحتی از خواب بیدار کرد. نظریهی حکمرانی توی سرمان بخورد، ما یک نفر نداریم که برای ادارهی تهران حتی در حد یک برنامهی پنجساله، با درنظرگرفتن تمام چالشهایی که دارد، فکر کرده باشد؛ آنگاه خیل زیادی به دنبال براندازی هستند. پنجاه سال آزمون و خطا در حکمرانی و مدیریت کشور نتیجهاش این شده که چطور میتوان به گروهی اعتماد کرد که نه خط فکری مشخصی دارد، نه چارچوب نظری دارد، نه برنامهای دارد و نه حتی سازوکاری!
پنجاه سال گذشته، میتوانست حداقل آنچنان سرمایهی اجتماعی و شرایط ژئوپلیتیکی در کنار سرمایهی اقتصادی وجود میداشت که مملکت تاب این آزمون و خطا را داشته باشد اما امروز چه؟ شرایط فعلی بسیار بد است، اما بسیار بهتر از هرگونه تهییج آدمهای بیفکر به آشوبهای گسترده است. انقلاب ۵۷ موفق شد، چون روشنفکرانی داشت که در چارچوب نظریشان برای دغدغه و نیاز تمام اقشار جامعه راهحل تعبیه میکردند. از چپ مارکسیست تا راست بازاری، از دهاتنشین تا شهرنشین، همهشان آن چیزی که میخواستند، در این انقلاب یافت میکردند. آنقدر که چپ احمق روسری سرش میکرد و از این چارچوب فکری دفاع میکرد. امثال فردید، آلاحمد و شریعتی با تمام خوابزدگیشان و جهلی که نسبت به ایران داشتند، اما در این قلم توانستند راهحلی را مفصلبندی کرده و به خورد توده بدهند، ولو با نیتهای نهچندان ملی-میهنیشان.
در سطح فردی نیز همینطور؛ میخواهم بگویم که فکرنکردن در تمام ساحتهای زندگی بشر امروز سایه میافکند، از جمله همین سادهترین کار که فکرکردن است. وقتی در ساختار هضم شویم، تبدیل به توده میشویم و وقتی توده باشیم یعنی محصول محیطیم و هیچ سوژگیای در ما وجود ندارد. حال میخواهید بزرگترین کارخانهی مملکت را اداره کنید، مشهورترین سلبریتی باشید یا حتی موفقترین در کنشگری اجتماعی باشید و فقر را از بین ببرید، فرقی نمیکند. تا وقتی شهامتی برای فکرکردن وجود نداشته باشد، احمقی بیش نیستیم؛ وقتی مسئلهای نداریم با یک تودهی زنبور کارگر در یک کندو فرقی نداریم. زندگیمان فقط برای پاسخ به نیازهای پایهای و احمقانهمان است و بدون مشارکتکردن در پیشبرد جامعهی انسانی میمیریم و نمیدانیم که تنها چیزی که به ما سوژگی میدهد، مشارکتکردن در جامعهی انسانی است و این سوژگی تنها چیزی است که ما را انسان میسازد. غیر از این، تبدیل شدهایم به ماشینهایی در خدمت بازتولید ایدهآلهای رسانهها و سبک زندگی سانتیمانتال غربی حقنهشده در شبکههای اجتماعی، بدون فکر، بدون مسئله.