آقای روحانی، من به شما حق می‎دهم!

آقای روحانی سلام؛

با احترامات و به‌ دور از مقدمات می‌گویم، من به شما حق می‌دهم، منِ دانشجو که چند ماهی از سال گذشته را پی متقاعدکردن دیگران برآمدم و چندین رأی اولی چهل-پنجاه‌ساله را پای صندوق کشانده‌ام و شب‌ها خسته‌وکوفته از ستادهای شما، که شام هم به ما نمی‌دادند، به سوی خانه روانه می‌شدم، به شما حق می‌دهم.

به شما حق می‌دهم که نگران دوران پساریاست خود باشید، به شما حق می‌دهم که مواظب باشید تریج لباده‌ی خوش‌رنگتان خاکی نشود، مبادا ممنوع‌التصویر شوید و یا شما را باغی بر انقلاب بخوانند، به شما حق می‌دهم که نگران برادر گرامی‌تان باشید و تمام مطالباتی که ما به هوایش خون‌ دل خوردیم، به یک تار موی جوگندمی برادرتان بفروشید؛ بی‌گمان که به شما حق می‌دهم حیات و ممات سیاسی خود را به جد در صدر ملاحظات تصمیم‌هاتان قرار دهید.

آقای روحانی، من به شما حق می‌دهم که آمدوشد دفتر خود پس از روزگار گذران ریاست جمهوری را بر حقوق اقلیت‌ها ارجح بدانید، من به شما حق می‌دهم که در اریکه‌ی قدرت ماندن را به هارت‌وپورت جوانان دانشجو که یحتمل خوشی زیر دلشان زده و از فرط کار مناسب و حقوق فراوان، ریخته‌اند بیرون و به وزیر پیشنهادی‌تان خرده می‌گیرند؛ مقدم بدانید. به شما حق می‌دهم که خوش‌آمد آقایان ساکن در شهر هم‌جوار تهران را به مطالبات به‌حق و مهجور زنان ارجح بدانید. آقای روحانی من به شما حق می‌دهم که بخواهید وجاهت و ریش‌سفیدی‌تان را بعد از این سه-چهارسال نیز حفظ نمایید و لابد به‌زعم خودتان نقش‌آفرینی برجسته‌ای در پیچ‌های خطرناکی که این مملکت در پیش دارد، ایفا کنید و این قطار فرسوده‌ی مملکت‌داری را به سمت درستی بکشانید، به شما حق می‌دهم که همه‌ی کوپن‌های خود را برای آدم‌هایی که دیگر به رأی‎شان نیاز ندارید، نسوزانید. به شما حق می‌دهم که در جواب عدالت‌خواهی، مطالبات توسعه‌ی سیاسی، آزادی‌های مدنی و اجتماعی و رفاه و ترقی همان لبخند همیشگی‌تان را که در مناظره نصیب رقبا و اکنون ارزانی ما می‌دارید، بزنید.

جناب آقای دکتر شیخ حسن روحانی، نگران نباشید، من به شما حق می‌دهم و -دیگر- انتظار چندانی ندارم؛ اگر موجبات خوش‌آیند حضرتتان می‌شود، بدانید که حتی با آگاهی به شرایط امروز، باز هم همان رأی را به صندوق خواهم انداخت و همان حنجره را برای متقاعدکردن دیگران پاره خواهم کرد؛ اما بدانید و آگاه باشید که دل‌بسته‌ی آن ریش به رنگ آغشته‌ی شما نبوده و نیستیم، دل در گروی خنده و کرشمه‌تان نداده‌ایم، رشته‌ی دل گره بر ادامه‌ی پارچه عمامه‌ی خوش‌پیچتان نزده‌ایم و به امید گشایشی، که خود امیدی برای روزگاری بهتر با درد و رنج کمتر است، ننشسته‌ایم. این‌گونه شد که شما اکنون توانسته‌اید بر مسند خوش‌نشین ریاست جمهوری تکیه بزنید و آن رقابت سخت با حریف پرزور را فاتحانه ترک کنید. آقای روحانی! بترسید و بترسانید، آلترناتیو شما فرد دیگری نیست آنگاه‌ که هیچ «تکرار می‌کنم»ی مفید واقع نشود و سخنرانی‌های پرشور شما ذره‌ای مرهم بر این زخم‌های کهنه نگذارد، امید هیچ‌گاه رختش را از بند زندگی ما، که حیات به امید داریم، هنوز برنبسته است، آقای روحانی آلترناتیو شما همان کنج عزلتی بود که داشتیم و خشم و فغانی که فروخوردیم و با فانوس دنبال روزنه‌ای برای بروز که یک بار یافتیم و خواهیم یافت و مباد که دیگر برای حرف‌های خود، دغدغه‌های خود نماینده‌ای نیابیم که باید خودمان به میدان بیاییم و البته که پیروزی با ما خواهد بود و این را حضرت خواجه به ما نوید داده است که:

«شبی که ماه مراد از افق شود طالع / بود که پرتوی نوری به بام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی / بود که قرعه‌ی دولت به نام ما افتد».

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *