سرعت این روزهای زندگیام، ورای توان جهاز هاضمهام است. حجم اتفاقات از مهر تا الان هنوز برایم باورپذیر نیست. پارسال، همین روزها، روانم ته کشیده بود و به تخت خوابم چسبیده بودم. امسال اما بهترم؛ بهتر که نه، خوبم. آنقدر خوبم که تراپیستم میگفت: «شیدایی». حالا دیگر بینوا نمیداند که این چیزی که اکنون برای او شیدایی بهنظر میرسد، کیفیت چندین سالهی زندگی من است.
اما میفهمم که دیگر باید زیر این آتش را کم کنم و کمکم آرام بگیرم. نه مثل قبل توانش را دارم، نه دیگر اقتضای زندگی اجازهی آن سبکسری پیشتر را میدهد. دیگر وقت سکنیگزیدن است؛ چندسال در یک محله زندگیکردن، یک شرکت برای کارکردن، آدمهای ثابتی برای رفتوآمدکردن و حتی پروژهی فکری یکسانی را پیشبردن. بهگمانم باید این عجله برای جلورفتن را مقداری مهار کنم و مقداری رها کنم. البته همزمان میترسم که این آرامشدن با خود ملولشدن بیاورد اما بهنظر چارهای نیست.