قدیمترها، زمانی که این همه «اتصال» وجود نداشت و دولت به معنای گسترده و بزرگ امروزیاش، هنوز در ایران شکل نگرفته بود، همچنان زندگی در گوشهوکنار این سرزمین جریان داشت. بیشتر جمعیت ایران روستانشین بود و روستا محل نضج جهانبینی آدمها و پاسخ به تمام نیازهای اجتماعیشان بود. کسی در روستا انتظار کمک از دولت در شخمزدن زمینهایش یا خرید محصولاتش را نداشت و اگر هم میداشت، دولتی نبود که بخواهد و یا حتی بتواند به روستایی کمکی در شخمزدن زمینهایش بکند و محصولاتش را پیش از گندیدن بخرد. تمام زحمت فصل کاشت و برداشت برای خود روستایی و اهالی همان روستا بود. جز نواحی شمالی ایران، در بیشتر این سرزمین فاصلهی روستاها از هم و از شهر آنقدری بود که جز برای مواردی بسیار حیاتی رفتوآمد به شهر به زحمتش نیارزد. همین، روستا بود و روستایی و خدای خودش، و نه چیزی بیشتر.
روستایی کارش کشاورزی و نگهداری از رمه بود. این کشاورزی و رمهداری تنها در سخن آسان است و در عمل کاری به شدت طاقتفرساست. منطقه به منطقه تفاوت میکند اما در اغلب نقاط ایران، روستایی زمین از آن خودش بود، دام خودش را داشت و ارباب و بندهی خودش بود اما زراعت آن همه زمین و نگهداری از آن همه دام، معمولاً از عهدهی یک خانوار روستایی برنمیآمد، کمک خانوارهای دیگر روستا را نیز میخواست. خانوارهای دیگر نیز این کمک را بیتردید انجام میدادند؛ چون خودشان نیز به چنین کمکی نیاز داشتند. این کمکها نیز معمولاً بیچشمداشت بود و تنها امید بازگشت این کمک موقع برداشت محصول زمین خودشان انگیزهی کافی برای این یاری متقابل بود و شاید هنوز هم باشد.
این یاری متقابل اشکال مختلفی به خود میگرفت. از کمک در آبیاری و شخمزنی، برداشت محصول، فروش و توزیع محصول، برگزاری جشنها و مراسمات روستا، مبارزه با آفات و احشام تا به چَرا بردن دام. این یاریگریها تا جایی پیش میرفت که بعضی از روستاها «تعاونیهای روستایی» راهاندازی کردند. یک نفر نیاز تمام اهالی روستا به اقلام شهری را جمع میکرد و برای خرید به شهر میرفت و در ازایش از گندم، شیر و کرهی سایر اهالی بهرهمند میشد و تعاونی خرید را مدیریت میکرد. این تعاونی خرید به روستاییان کمک میکرد که قدرت خرید و چانهزنی بیشتری داشته باشند. سخن کوتاه، روستاییها برای یاری رساندن به خودشان، به دیگران یاری میرساندند، خودیاریگری برای دگریاری. این یاریگریها معطوف به فعالیتهای اقتصادی نبود، کارکردها و بروزهای مختلفی داشتند مثل گریز از تنهایی، مواجهه با اضطرابهای زندگی، خستگی و دلزدگیهای ناشی از کار ضروری و یکنواخت، احساس امنیت، تحکیم روابط دوستی، همسایگی و خویشاوندی و آسانکردن سختیها و مشکلات زندگی در قوام و دوام این یاریگریها تاثیر داشتهاند.
بسیاری از همین روستاها یک و فقط یک Community داشتند. محل زندگیشان نزدیک به هم است و همه با هم در تعاملاند. در خوشیها و غمهایشان شریکاند، در زحمت و زراعت شریکاند، در بلا و نعمت نیز شریکاند. این درهمتنیدگی سرنوشتها و نیاز مبرم به یکدیگر رانهی این کامینیوتیست و یاریگری که ضربهگیر بلایا و ناملایمتیهای زندگیشان است، در بستر همین کامیونیتی شکل میگیرد. بسیاری از همین روستاها نه از جنبشهای مشروطه باخبر شدند، نه کودتای ۳ اسفند تاثیری بر زندگیشان گذاشت و نه ۲۸ مرداد تغییر شگرفی بر احوالاتشان ایجاد کرد.
هدفم مدح توسعهنیافتگی و تبلیغ انفعال در برابر وضعیت جامعه و سیاست نیست. اما به گمانم میشود از این سازوکار اجتماعی مدلسازی کرد. معتقدم که آدمها در جوامعی مثل جامعهی امروز ایران که سرمایهی اجتماعی در آن ته کشیده و جامعه همانند قبل کارکرد خود را برای آدمها ندارد، بیش از هر وقتی نیازمند وجود «کامیونیتی بهمثابهی ضربهگیر» است. وقتی دولتها توان حفاظت از مردم را ندارند و شرایط اجتماعی–اقتصادی توان بازآفرینی و جبران را از آدمها سلب کرده است، عضویت در حداقل یک یا دوتا از این کامیونیتیها برای افراد ضروری است. نسل پیش از ما، در این کامینیوتیها به دنیا میآمد و بزرگ میشد و نیازهایش را مرتفع میکرد و نوعی ضربهگیر بلا داشت. مثلاً پدر و مادرهای ما اغلب از خانوادههای گستردهای هستند متشکل از خواهرها، برادرها، عموها، خالهها، داییها و فرزندان آنها که کودکیشان در کنار هم گذشته است و آن کامیونیتی شاهد و کمک حال بزرگشدن، مستقلشدن و تشکیل خانوادهشان بوده. یکی از مصادیق یاریگری در این کامیونیتیها صندوقهای وام خانوادگی است، حتی الآن نیز پدر و مادرهای خیلی از ماها در چند صندوق وام خانوادگی عضوند و با یاریگری بههم نیازهای ضروریشان را مرتفع میکنند.
با فاصلهگرفتن از این نسل، آن جنس از کامیونیتیها کارکردش را برای نسل جدید از دست داد. نسل جدید شاید دوستان متعددی داشته باشد، اما از داشتن کامیونیتی محروم است. تعلق خاطر ندارد و به عبارتی تنهاست. تلاشهای زیادی نیز میکند تا این کامیونیتیها را بسازد، با گروه فارغالتحصیلان فلان سال، عضویت در انجمنهای علمی، فرهنگی و سیاسی، فعالیتهای تشکلی و غیره؛ بااینحال طبق مشاهدات من این دست از تلاشها ماندگار نیستند و ویژگیهای کامیونیتیرا به خود نمیگیرند. حتی احساس من این است که نسل بعد از من که تازه وارد دانشگاه شده از تجربهی همین گروهها هم محروم است. اینکه چرا نسلهای جدید در ساخت کامیونیتی ناموفقاند، قابل بحث است اما در حوصلهی این نوشتار نیست، صرفاً به این نکته بسنده میکنم که شاید تفاوت جهانبینیها و سبکهای زندگی به این نسلها اجازهی ساخت کامیونیتی را به این راحتی نمیدهد. اگر کامیونیتی هم شکل بگیرد اقتضائات مختلفی لازم است تا آن کامیونیتی تبدیل به کامیونیتی یاریگر بدل شود. باید بهدنبال دست فرمان دیگری بود.
در شرایط جامعهی امروز، با فشارهای بیسابقهی اقتصادی و تفاوتهای چالشبرانگیز سبک زندگی ما، متولدین دههی هفتاد و هشتاد، با آنچه که به عنوان سبک زندگی «درست» در تریبونهای مختلف تبلیغ میشود و قرارداشتنمان در وضعیتی که هر یک به شکلی در آستانهی زندگی بزرگسالی و فشارهای مربوط به آن هستیم و سودای ساخت زندگیای مستقل از خانوادههامان را داریم، بیش از هر زمانی نیازمند این کامینیوتیهای یاریگر برای به اشتراکگذاری رنجها، سهیمشدن در خوشیها و تجربهی زندگی اجتماعی نسبتاً منفکی از فضای اصلی جامعه که پر از رعب و وحشت است، هستیم. صدالبته ایدهی من انفکاک از جامعه و انفعال سیاسی–اجتماعی نیست، بلکه از وضعیتی صحبت میکنم که اگر روزی هدف خفتگیر شدیم، سازوکاری حمایتی از ما برای جبران این ضرر وجود داشته باشد، اگر اضطراب و افسردگی ناتوانی و نابسندگی تلاش در برابر پاداش به سراغمان آمد، جایی برای اشتراک این احوال و کمک در سرپاشدن از ما ایجاد شده باشد، اگر اثاثکشی داشتیم، آدمهایی باشند که کمکمان کنند و از همین دست یاریگریهایی که در بستر کامیونیتی شکل میگیرند و به ما اجازهی خودمراقبتی در شرایط فعلی را میدهند.
تلاشم در این نوشته این است که ایدهی ساخت و استفاده از یک مدل ارتباطات و تعامل نزدیک روستایی در مگاسیتیهای امروزه را مطرح کنم و چندان نمیدانم که چه رانههایی میتواند این مدل تعاملات انسانی را بسازد. آن تعاملات روستایی با انگیزههایی از جنس اجبار جغرافیایی و همسرنوشتی شکل گرفته بود، این تعاملات شهری جدید را حول چه چیزی میتوان ساخت؟ این سوالی است که این روزها که شرایط سخت زندگی آدمها را میبینم، مدام برایم تکرار میشود. در عمق زندگی آدمهای اطرافم که فرو میروم، با سختیها و ناگواریهایی مواجه میشوم که نه در ظاهر و روزمرهی این افراد هویداست و نه هیچ سازوکار کمکرسانیای جز اینچنین کامیونیتیهایی یارای کاستن از این ناگواریها را دارند. هرچه بیشتر این روزها به آدمها و اطرافیانم نگاه میکنم، بیشتر از هر وقتی مفهوم «با همانِ تنها» در ذهنم نقش میبندد؛ اما نومید نیستم.
سالهاست که در شرکتهای مختلفی کار میکنم و تجربهی چندین فضای کاری را دارم. اما چندماهی است که در شرکت جدیدی مشغول به کار شدهام که تجربهی متفاوتی را در آن داشتهام که خود انگیزهی نوشتن مطلب پیش رو شد. پارامترهای مختلفی در این شرکت وجود دارد که به گمانم تمام ویژگیهای یک کامیونیتی یاریگر را میتواند تداعی کند، در واقع نوع شرکتداری و فرهنگ غالب آن در کنار نوع نگاه آدمها به کار در این شرکت، به کارکنان و همافزایی این فضا این امکان را داده است که کارکردهای مختلف و جالب توجهی از خود نشان دهند که با کامیونیتیهای مشابه تفاوتهای چشمگیری دارد. قصد پرداختن به مصادیق را ندارم اما مشاهدهی یاریگریهای سازمانیافته و ارگانیک در فضای ارتباطی شرکت با کارکنان خود و نیز در رفتار کارکنان با یکدیگر، بارقهای از امیدواری را ایجاد کرد مبنی بر اینکه میشود با سروساماندادن به کامیونیتیهای غیرارگانیک، همان کارکردها و ویژگیها را بازسازی کرد. این نوشتار در واقع معرفی یک پروژهی ذهنی و شخصی است، مبنی بر اینکه چطور میتوان ساخت این محیطهای تعاملی و ارتباطی را تسهیل کرد، سازوکارش را الگومند کرد و به عنوان یک راهحل اجتماعی در بسترهای مختلفی از آن استفاده نمود.