مشق کلاس داستان‌نویسی؛

ازدحام دیوانه‌کننده‌ی صدا

این روزها بیشتر از همه فارست‌ام، فارست گامپ، ازدحام صدا و آدم‌ها مثل همان سکانسی از جنگ که دو طرف آتش بر سر هم می‌ریختند، دیوانه‌ام می‌کند. تنها توفیقم در این لحظه بیرون‌کشیدن آدم‌هایی‌ست که دیگر نای ایستادن ندارند. هرچه بیشتر در این جنگ بمانم، بیشتر و بیشتر روانم را از دست می‌دهم.

روانم آلوده‌ شده است و دیگر توانایی شنیدن سکوت را ندارم. حتی در لحظه‌‌هایی که هیچ‌ صدایی نمی‌آید، باز هم در سرم صداست؛ صدا، پر از فریاد، پر از صدای بوق؛ صدای جیغ؛ صدای کشمکش آدم‌ها؛ نفس کم می‌آورم. تمام تمرکزم را می‌گذارم، انرژی‌ام را جمع می‌کنم و تلاش می‌کنم که به سکوت فکر کنم. حتی نمی‌توانم به جای ساکت فکر کنم، حتی لحظه‌هایی که در طبیعت بوده‌ام و آن سکوت را تجربه کرده‌ام، یادآوری‌اش صحنه را جلوی چشمم می‌آورد؛ اما همان صحنه هم سروصدا دارد، همان صحنه هم شلوغ است. آن صدا هم خشن است. آن صحنه هم شبیه فیلم میدسامر است، طبیعت، نور، زیبایی، اما انگار خشونتی وحشتناک انتظارم را می‌کشد.

مدام اضطراب لحظه‌ای را دارم که بدترین اتفاق بیافتد؛ بدترین اتفاق نمی‌دانم چیست اما می‌دانم که دیر یا زود اتفاق می‌افتد و آن اتفاق پر از صدا و پر از شلوغی‌ست. حالم از این همه صدا بهم می‌خورد، کاش می‌توانستم انگشت بیاندازم داخل سرم و آنجایی را که دارد اینقدر سروصدا می‌کند، خفه کنم. نمی‌توانم. من با این صدا خفه خواهم شد، شاید امشب نه، شاید فردا نه، اما چیزی که من را از پای خواهد انداخت، این ازدحام صداست که مطمئنم روزی مرا از پا می‌اندازد.

دوباره این لحظه‌ای که از صمیمی‌ترین جای قلبم از آن متنفرم. از تک‌تک ثانیه‌هایش، از تک‌تک نگاه آدم‌ها، حتی از تمام آدم‌ها. نمی‌دانم کجا، نمی‌دانم کی، نمی‌دانم چطور، اما هیچ‌وقت نتوانستم آنچه را که احساس می‌کنم، بروز دهم، انگار که در هر موقعیتی، سناریونویسی در من نشسته‌ است که رفتارم را کاملاً بر اساس موقعیت آدم‌ها و شرایط می‌نویسد، میزانسن می‌چیند و حتی اختیار دست و پایم را دارد که به تمام مناسک مسخره‌ی آن میزانسن تن دهم. یک، دو، سه، حرکت: کیک ببر، تقسیم کن، فضا را معرفی کن، فیلم بگیر، لبخند بزن. خودم درون این سناریونویس گیر کرده‌ام، تلاش کرده‌ام بارها صدایم را به بیرون برسانم و داد بکشم که آی آدم‌ها، من از تک‌تکتان متنفرم.

این‌بار نسبتاً موفق بوده‌ام، توانستم قیافه‌ای بگیرم که آدم‌ها برای لحظه‌ای احساس کنند حرفی برای گفتن دارم؛ علاوه‌بر این ایفای مناسک مسخره، یک لحظه،‌ برای یک لحظه احساس کردم می‌توانم خودم را جار بزنم، یک لحظه انگار توانستم توجه آدم‌ها را به خودم جلب کنم، هرچند مهیاشدن برای این لحظه چندسال طول کشید، اما حداقل امیدوار نگهم می‌دارد. دفعه‌ی بعدی شاید بتوانم آرام زیر لب تکرارش کنم، اما به این امید هر روز بیدار می‌شوم که وقتی دوباره در این لحظه بودم، بتوانم داد بکشم، آی آدم‌ها: از تک‌تکتان متنفرم!

ــــــــ

احساس خاصی ندارم. حتی بهت آدم‌ها هم برایم سنگینی نمی‌کند؛ نمی‌دانم اگر جای این آدم‌ها بودم چه می‌کردم وقتی یک نفر توی رویم با تمام وجودش عربده می‌کشد که: از شما متنفرم! فکر می‌کردم اگر روزی بتوانم چنین فریادی بکشم، لحظه‌ی بعدش از خوشحالی غش خواهم کرد یا حداقل احساس آزادی خواهم داشت، یا نمی‌دانم، احساسی،‌ هیجانی، چیزی از رهایی را تجربه کنم اما لحظه‌ام تهی است.

هیچ، جز اینکه توانستم انجامش دهم و دیگر بر روی شانه‌‌هایم سنگینی نمی‌کند، احساس دیگری ندارم. کم‌کم همهمه بین آدم‌ها شروع می‌شود، دوبه‌دو صحبت می‌کنند، بعضی‌هاشان می‌خندند، انگار که نیستم، انگار که تلاش می‌کنند مرا نادیده بگیرند، چند ثانیه‌ی دیگر هم می‌گذرد، من همچنان خشکم زده و منتظر واکنش آدم‌هایی هستم که توی روی‌شان داد زدم از شما متنفرم. انگار نه انگار. چند ثانیه‌ی دیگر نیز می‌گذرد و همه‌چیز به حال قبلش برمی‌گردد، یک، دو، سه: کیک ببر. تقسیم کن، فضا را معرفی کن، فیلم بگیر، لبخند بزن.

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *