در مواجهه با احساسات، عواطف و هیجانات دیگران، معمولاً دستوپایمان را گم میکنیم. آنچه که برای دیگری اتفاق افتاده است، ممکن است برایمان حسادتآور، خوشحالکننده یا غمانگیز باشد. همهی این احساساتی که نسبت به وضعیت دیگران داریم تا وقتی که درونیاند، معمولاً مشکلساز نمیشوند، ماجرا زمانی بحرانی میشود که میبایست به هر دلیلی، خواسته یا ناخواسته، درباره آنچه که بر دیگری گذشته است، در برابر احساسات، عواطف و هیجانات دیگری، اعلام موضع کنیم یا واکنش نشان دهیم. مثالهای زیادی در این زمینه وجود دارد:
همکارتان سفرهی دلش را پیش شما باز میکند، خواهرتان در رابطهاش به مشکل خورده است، مادرتان دچار بیماری شده است، دوستتان موفقیت تحصیلی یا کاری بسیار مهمی کسب کرده است، همخانه یا همسایهتان دچار تنشی شده است و همهی اینها به نحوی به شما مرتبط میشوند. شما «باید» در برابر این اتفاقات و تبعاتشان واکنش نشان دهید و اعلام موضع یا کمک کنید. این «باید» از کجا میآید؟ از هنجارهای اجتماعی، از قوانین نانوشتهی ارتباطات فردی، از چیزی که به آن میگوییم ارزشهای اجتماعی. شما نمیتوانید در برابر بدبیاریها، اتفاقات خوب و یا چالشهای نزدیکانتان بیتفاوت باشید؛ میدانید چه میگویم؟
ارتباط ما با دیگران، خام نیست. تاریخچه دارد، منافع حکم میرانند و از همه مهمتر، این ارتباطات در دستگاه ارزشی و هنجاری جامعه شکل میگیرد. ارتباط ما با دیگران در ظرف و بستر ازپیشتعیینشدهای شکل میگیرد؛ آدمها در جامعه به واسطهی نقشهایی که میگیرند، (مثل پدر، همسر، دوست، پارتنر و یا همکار) ویژگیهایی را با خود حمل میکنند که این ویژگیها، شبیه یک دستورالعمل به شما میگویند که چه کار کنید و چه کار نکنید.
سوی حرف من در این جستار کاملاً منفعلانه است، هرچند شخصاً به رفتار کاملاً فعالانه در این زمینه اعتقاد دارم که پرداختن به آن نیازمند شرح مسئلهای دیگر در نوشتاری دیگر است. وقتی میگویم رفتار منفعلانه، از رفتار یک آتشنشان صحبت میکنم. آتشنشانها در کوچهها به دنبال آتش نمیگردند، بلکه مینشینند تا جایی آتش بگیرد و تماس گرفته شود، بعد بهسرعت خود را میرسانند تا اقدامی صورت دهند. این موقعیت را تصور کنید: شما از مشکل مالی دوستتان اطلاع دارید اما از روی ملاحظات شخصی، تا زمانی که خودش درخواست نداده، به رویتان نمیآورید. یا میدانید برادرتان که بهتازگی از همسرش جدا شده، حال آشفته و نیاز به صحبت دارد، اما تا وقتی خودش پیشقدم نشده، شما دم برنمیآورید. شما اقدامی نمیکنید اما وقتی که آنها نیاز به پول یا نیاز به شنیدهشدن را به زبان میآورند، سعی میکنید مشکلشان را حل کنید. این رفتاری کاملاً منفعلانه است.
موقعیتهای زیر را تصور کنید: دوستتان با شما تماس میگیرد و از شما میخواهد که پیشش بروید تا خبری را به شما بدهد. پیش او میروید و به شما میگوید که مشکوک به سرطان بوده است، امروز آزمایش داده و ۲۰ روز دیگر جوابش میآید. به پاسخ احتمالیتان در آن شرایط فکر کنید.
پدربزرگ هشتادسالهتان به علت کهولت سن و چند بیماری زمینهای کارش به بیمارستان کشیده شده است، اوضاع جراحیها خوب پیش نرفته. پدربزرگ شما به کمک دستگاههای تنفسی زنده است و البته همه میدانید که شانس زیادی برای بلندشدن از تخت بیمارستان ندارد. اجازه نمیدهید که دستگاهها را از بدنش جدا کنند، میخواهید تا آنجا که میشود بیشتر زنده بماند، از این تصمیم حس خوبی دارید.
دوست شما سرمایهی خانوادهاش گرفته و در جایی سرمایهگذاری کرده است، در نتیجه تماماً ضرر کرده و سرمایهاش را از دست داده است. پیش شما که میآید، برای او از وضعیت بد شرایط اقتصادی میگویید، به شانس و عادلانهنبودن دنیا ربطش میدهید و بهیکباره، تمام مسئولیت این شکست را به گردن همهکس و همهچیز میاندازید جز دوستتان. دوست شما الان حال بهتری دارد و شما هم از این که به او کمک کردهاید، خوشحالید.
آدمِ خوب: آدم خوب کسی است که وقتی شما به او نیاز دارید، در دسترس شماست. حرفهایی را که شما را آرام میکند و شما هم دوست دارید بشنوید، به شما میگوید و کارهایی میکند که شما دوست دارید.
آدمِ لازم: آدم لازم کسی است که کاری را که میداند به «صلاح» شماست انجام میدهد، حرفی را که حس میکند «درست» است و باید زده شود، میزند، بدون ملاحظهی اینکه شما در لحظه چه چیزی نیاز دارید بشنوید یا چه چیزی حال شما را بهتر میکند.
واضح است که یک آدم مطلقاً خوب یا لازم نیست. ممکن است در شرایط مختلف نقشهای مختلفی را بازی کند، اما در مورد یک شخصیت و رفتار مزمن صحبت میکنم، رفتاری که نهادینهشده است. در مثال اول، دوست ِ مشکوک به سرطان، آن فرد به دلداری نیاز دارد، به امیدواری به شرایطی که احتمالاً سرطان ندارد، دلگرمی میخواهد و میخواهد مطمئن شود که دوستانش را از دست نخواهد داد؛ این نیازی متداول و احتمالاً طبیعی است. اما یک لحظه، آیا اینها چیزی است که واقعاً به صلاح اوست؟ آیا اینکه واقعاً «امیدوار» شود که سرطان ندارد، برای او بهتر است؟ یا شاید او نیاز دارد به اینکه خودش را از لحاظ ذهنی برای پذیرش بیماری سرطان و فرایندهای شیمیدرمانی آماده کند؟
در مثال پدربزرگ، چه کسی آنجا لازم است؟ کسی که تصمیمِ سخت قطعشدن دستگاهها را بکشد و مرگ را به او تحمیل کند و یا کسی که اصرار بر «ارزش زندگی» دارد؟ در مثال سرمایهگذاری دوستتان، آیا بهتر نبود کسی آنجا باشد که مهارت سرمایهگذاری او را زیر سؤال ببرد و یا حتی تحقیرش کند تا مطمئن شود که دیگر سرمایهی خانواده را به بازی نمیگیرد؟ اطراف ما، پر است از آدمهایی که به معنای واقعی کلمه، خوباند و تا بخواهید حرفهایی میزنند که با شنیدنشان حالتان خوب میشود اما این ابداً به این معنا نیست که به این حرفها نیاز دارید. گاهی رنجِ کنونی مقدم بر رنج آینده است.
اما آدم لازم چه ویژگیای دارد؟ در تعریفی کلی، او واجد خرد عملی است. نوعی ارادهی اخلاقی برای انجام کار درست و تواناییای برای درک اینکه چه کاری درست است. گاهی نیاز است که ما هنجارها، ارزشها، تلقیهای جامعه و افراد از کار درست و قوانین را بشکنیم، آنها را دور بزنیم و کاری را انجام دهیم که فکر میکنیم درست است.
البته پیگیری چنین مسیری، بدون هزینه نیست. آدمهای لازم عموماً دوستان کمتری دارند و یا روابط دوستانهشان صرفاً مبتنی بر گفتوگوهای مقطعی میشود. آدمهای محبوبی نیستند و خودشان نیز از انجام «کار درست» رنج میبرند. شوپنهاور، نیچه، مونتنی و سقراط مثالهایی از آدمهای لازمی هستند که رفتار فعالانه داشتهاند و البته این موضوع تبعات کمی برای زندگیشان نداشته است.
تصمیمگیری درست، رویکرد بهینه به زندگی و دنبالکردن حکمت و خرد در رفتارهای روزمره کار آسانی نیست و نیاز به کمکهایی از بیرون دارد. آدمها نمیدانند که چیزی برایشان به صلاح است و حتی اگر هم بدانند «توانایی» انجامش را ندارند، مثال کاملاً عینیاش همهی آدمهای چاقی است که میدانند نباید نوشابههای قندی و فستفود مصرف کنند و همچنان میکنند یا تمام آدمهای سیگاریای که میدانند نباید سیگار بکشند و میکشند. بسیاری از رفتارهای ما بیش از آنکه از جانب خرد پشتیبانی شوند، ذیل کنترل عواطف، احساسات و هیجانات ماست و همهی ما، به آدمهای لازم در زندگیمان نیاز داریم که وقتی که «لازم» است، مداخله کنند و این مهم است.
کارِ لازم لزوماً کنش خاصی نیست، میتواند هیچکارینکردن باشد. هیچگاه یادم نمیرود وقتی اوایل جوانی، زمانی که در حرمان عاطفی بعد از رابطهای میسوختم، یکی از دوستانم پیشم آمد، حرفم را شنید، برخلاف معمولِ دیگر دوستانم، نه بدگویی یار سفرکرده را کرد و نه امیدواری خاصی به آینده داد، جملهای گفت که گرچه در آن لحظه رنجم را فزون کرد، امروز بعد از سالها به حکمتش پی میبرم، در مواجهه با رنج و اشک من گفت: «خوبه برات» و یک سخنرانی دو دقیقهای در مورد اینکه این رنج، رنج لازمی برای افزایش ظرفیت من است، ارائه کرد. آن لحظه نسبت به او خشمگین شدم اما اکنون میدانم که او کاری را کرده که لازم بوده.
کار لازم شاید تمامکردن یک رابطه و تحمیل رنج مقطعی آن بهجای فرسایش مداوم باشد، شاید تحمیل رنجی به دیگران باشد، شاید یک بدرفتاری عمدی باشد، حتی شاید تصمیمگرفتن برای دیگران باشد، هرچند آدمها خوششان نیاید و البته این به معنای بازیچهکردن آدمها نیست. زندگی مبتنی بر خردِ روزمره، تبعاتی نیز دارد، شاید باید یک قدم عقبتر برویم و سعی کنیم رفتار آدمهای لازم را درک کنیم، هم برای خودمان بهتر است، هم رنجِ تحمیلی به آدمهای لازم را کمتر میکند.