نوشته های

2

مانیفست رویدادی که برگزار نشد؛
زمانی در اروپا، این قاره‌ی پهناور، تمام ابعاد زندگی انسانی تحت سلطه‌ی نهاد دین بود. نهاد دین که قدرت را قبضه کرده و استبداد خودش را در تمام ساحت‌های زندگی بشری حقنه کرده بود، اما مهم‌ترین جنبه‌‌ی آن، استبداد فکر و اندیشه بود. کلیسا اجازه‌ی فکرکردن به آدم‌ها نمی‌داد؛ تمام اندیشه‌های جدید، افکار جدید، ایده‌های جدید و هرگونه کلامی که در راستای آموزه‌های پیشین کلیسا نبود، ارتداد به حساب می‌آمد و آن آدم یا  آن اندیشه از صحنه‌ی روزگار محو می‌شود. تاریکی مطلقی که تمام روزنه‌های انسانی را می‌بست.
دقیق نمی‌توانم مشخص کنم که این هیاهوی قوت‌گرفته پیرامون مصوبه‌ی اخیر مجلس، مبنی بر تعیین سقف حقوق مدیران دولتی، چه اندازه خاستگاهی  منطقی دارد و چه اندازه خاستگاهی تعصبی-حزبی دارد. اما یک چیز آشکار است، آزردگی خاطر مردم، که البته طبیعی است.
برای سال ۱۴۰۳
بحران‌های اقتصادی، تنها بحران اقتصادی نیستند، بلکه در عمق بحران‌های اگزیستانسیالیستی‌اند. کار کردن دیگر کفاف امرار معاش را نمی‌دهد و از معنای اصلی خود که امکانی برای زیست‌پذیری در جهان امروز فراهم می‌کرد، جدا شده. زیست اجتماعی، آن‌قدر که برای پدران و مادران ما در دسترس بود، امروز یافت نمی‌شود و دیگر «خانه-‌و-زندگی» ساختن یک کیفیتی کاملا طبقاتی است.
از رنجی که می‌بریم
یک سالی می‌شود که جلای وطن کرده‌ام. قبل از پرواز، دمدمه‌های صبح بود که در آخرین یادداشتم در ایران، با ترس یا شاید با عدم اطمینانی نوشتم که: «من نمی‌روم که بروم». الآن که آن متن را می‌خوانم، انگار که می‌‌خواستم با خودم اتمام‌حجت کرده باشم و از خودم قول بگیرم، انگار که به برگشتن خودم مطمئن نباشم؛ بگذریم. در همان نوشته، چند خط بعدتر از خودم پرسیدم که :«پس اگر رفتن برای رفتن نه، رفتن برای چه؟»
برای سال ۱۴۰۲
راستش خیلی فکر کردم، اگر قرار باشد برای سال ۱۴۰۲ یک اولویت برای پیگیری داشته باشم، کدام را انتخاب کنم. تا همین امروز متقاعد شده بودم که باید در مورد «اخلاقیات اجتماعی» بنویسم؛ زیرا احساس می‌کنم که جامعه در شرایط بغرنج و دشوار فعلی، در آستانه‌ی سالی که آن‌قدرها خوش‌یمن به‌نظر نمی‌رسد، در آستانه‌ی افتادن به پرتگاه آنومی یا بی‌هنجاری است. چه‌بسا با درگیری با مسئله‌ی تازه‌ی دیگری در سال پیش رو، هر شکلی که باشد، جامعه دیگر تاب هضم آن را نداشته باشد و آدم‌ها برای بقا و امنیت خود، دست به خشونت‌ورزی -در هر شکلی- و بی‌هنجار رفتارکردن -با هر غلظتی- بزنند. می‌خواستم بر «اخلاقیات اجتماعی» تاکید کنم و چند کنش خرد را یادآوری کنم که پیروی‌شان در سال آینده، هم به خودم کمک می‌کند که به دام این رفتار احتمالی جمعی نیافتم و هم تا آنجا که صدایم می‌رسد، آگاهی‌ای پیرامون آن ایجاد کنم.
صورت‌وضعیتی از
با احتساب سریالی که امروز تمام کردم، در ۱۰۰ روز گذشته، یعنی از ابتدای ۲۰۲۳ تا الآن، ۳۱۰ ساعت سریال دیده‌ام. نه این که وقتش را داشته باشم، کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. همین الآن هم می‌ترسم که فردا باز نتوانم بنشینم پای کار یا درس و دوباره به هوای «همراه صبحانه» چیزی‌ دیدن یا عوض‌کردن «حال‌وهوا» بین کارها، بروم در میان لیست سریال‌ها و در چاه سریال دیگری بیافتم. تازه این عدد فقط مختص به سریال‌هاست. در این بازه‌ی سه ماهه، دست‌کم ۱۰ فیلم سینمایی هم دیده‌ام،  لذا ۳۰ ساعت دیگر نیز به این حجم اضافه کنید.
در اهمیت مخالفت پیش‌فرضانه؛
امروز دیگر می‌دانیم که انتخاب‌های آدم‌ها در بستر جامعه بیش از آنکه از روی فکر و تامل باشد، ناشی از محرک‌های مختلف دیگری‌ست. یک نظریه‌ی روان‌شناسی توضیح می‌دهد که آدم‌ها برای فرار از اضطرابِ درمرکزتوجه‌بودن۱و۲ تلاش می‌کنند در زمینه۳ محو شوند، حتی به قیمت این که زاویه‌ی زیادی با ارزش‌های مرکزی و دستگاه فکری‌شان ایجاد شود. زمینه، همان نظر یا اندیشه‌ی غالبی است که در اتمسفر محیط هژمونی دارد. یک چارچوب مطالعاتی در روان‌شناسی اجتماعی اصطلاح «رفتار گله»۴ را پیشنهاد می‌دهد و می‌گوید «رفتار گله پدیده‌ای است که در آن افراد به صورت جمعی۵ به عنوان بخشی از یک گروه عمل می‌کنند و اغلب تصمیماتی را به عنوان یک گروه می‌گیرند که به عنوان یک فرد نمی‌گیرند». این محرک‌ها که امروز تلاش زیادی برای کشف آن‌ها می‌شود، نمودهای مختلفی دارند که در جامعه‌شناسی آن را ذیل مکانیزم انطباق اجتماعی یا همان Social Conformity بررسی می‌کنیم. انطابق اجتماعی کنش تطبیق نگرش‌ها، باورها و رفتارها با هنجارهای گروهی، سیاست غالب یا اندیشه‌ی هژمون است.
بازگشت به پیش:
قدیم‌ترها، زمانی که این همه «اتصال» وجود نداشت و دولت به معنای گسترده و بزرگ امروزی‌اش، هنوز در ایران شکل نگرفته بود، هم‌چنان زندگی در گوشه‌‌وکنار این سرزمین جریان داشت. بیش‌تر جمعیت ایران روستانشین بود و روستا محل نضج جهان‌بینی آدم‌ها و پاسخ به تمام نیازهای اجتماعی‌شان بود. کسی در روستا انتظار کمک از دولت در شخم‌زدن زمین‌هایش یا خرید محصولاتش را نداشت و اگر هم می‌داشت، دولتی نبود که بخواهد و یا حتی بتواند به روستایی کمکی در شخم‌زدن زمین‌هایش بکند و محصولاتش را پیش از گندیدن بخرد. تمام زحمت فصل کاشت و برداشت برای خود روستایی و اهالی همان روستا بود. جز نواحی شمالی ایران، در بیشتر این سرزمین فاصله‌ی روستاها از هم و از شهر آن‌قدری بود که جز برای مواردی بسیار حیاتی رفت‌وآمد به شهر به زحمتش نیارزد. همین، روستا بود و روستایی و خدای خودش، و نه چیزی بیشتر.