دوشنبه‌ی گذشته، هم برای عمل به روضه‌ای که در کلاس جامعه‌شناسی خوانده بودم که «آقا از دل این دانشگاه و واحد‌های درسی چیزی بیرون نمی‌آید» و هم برای پیداکردن درگیری ذهنی تازه در روزگاری که به سادگی نمی‌گذرد، به نشست «مطالعات عاطفه در ایران» که در دانشکده‌ی خودمان –دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی- بود، رفتم. جستارها و موضوعاتی که در نشست مطرح شد، به‌علاوه‌ی دغدغه‌های شخصی و مضاف بر این‌ها، رنجی که خود از حضور در جامعه‌ی هنجارزده می‌کشم، بر آنم داشت که اندیشه‌های شلخته و مدخل‌های ذهنی‌ام را بسامان کنم تا دقیق‌تر بفهمم برای هنجارمندزندگی‌کردن در جامعه‌ی کنونی چه میزان هزینه باید پرداخت و در برابر این هزینه چه منفعتی حاصل می‌شود و آیا می‌شود به گونه‌ای از پرداخت این هزینه‌ی دردناک سر باز زد؟ لذا نتیجه‌ی تراوش‌های ذهنی‌ام از گذشته به‌ویژه در این دو–سه روز که دنبال بهانه‌ای برای گذران زمان می‌گشتم، چنین نوشته‌ای شد که در ادامه آماده است.
رویای نه‌چندان صادق:
دیشب پیش از اینکه از خواب بیدار شوم، رفتم و آرام تمام چاقوها را از آشپزخانه جمع کردم ریختم توی حوض حیاط، حتی چرخ‌گوشت را هم ریختم آنجا. خیلی تاریک بود ولی به هر زحمتی، ناخن‌گیر را پیدا کردم و ناخن‌های همه‌ی اهل خانه را از تهِ ته گرفتم. یواشکی رفتم در اتاق پدرم و پلاک‌های جبهه‌اش را دزدیدم، سیم تلویزیون را قیچی کردم، مودم را هم برداشتم، تفنگ‌های اسباب‌بازی برادرم را، آلبوم عکس‌های جبهه پدرم، فیلم‌های مسخره‌ای که خواهرم بهشان اکشن می‌گوید، همه را جمع کردم و ریختم توی حوضِ خالی حیاطمان. 
گزارشی از کتاب
عجیب نیست که بعضی وقت‌ها نمی‌دانم درباره‌ی برخی موضوعات چه بگویم، خصوصاً برای منی که به یاد ندارم در پاسخی مانده باشم و یا کلماتی، هرچند نامناسب، برای بیان منظورم پیدا نکنم؟ الآن یکی از همان وقت‌هاست،‌ کتاب عجیبی را تمام کرده‌ام و نمی‌دانم درباره‌اش چه بگویم؛ با چشم‌پوشی از این  سوال که چرا باید اصلاً چیزی درباره‌اش بگویم. این وضعیت شاید ناشی از حس عجیبی و ناشناخته‌ای است که تاکنون بدین‌ صورت تجربه‌اش نکرده‌ام، بله، به همین دلیل است،‌ تاکنون چنین نوشته‌ی [علی‌الظاهر] صادقانه‌ای درباره‌ی خود نخوانده‌ بودم.
با احتساب امروز، نوزده «سیزده به در» را دیده‌ام و گمان نمی‌کنم بیشتر از انگشت‌های یک دست از خانه زده باشم بیرون؛ آن چندتا هم برای مواقعی بود که نزدیکان فراخوانی کرده بودند که نمی‌شد ردش کرد. اساساً سیزده‌به‌در در خانواده‌ی ما، برخلاف خیلی از خانواده‌های ایرانی مناسبت مهمی نیست و پایبندی چندانی به آن نداریم. این چند سال اخیر را هم پیگیرانه و مصرانه، دست رد به سینه‌ی بستگان و آشنایان و مراسم مربوطه‌شان زده‌ام و سیزدهم فروردین را در چاردیواری خانه گذراندم تا ببینم چه پیش خواهد آمد. تا نوشتن این سطور که فعلاً تندرستم. یکی از دوستان بذله‌گو، در جریان بررسی همین خرافه‌ی بداَختربودن سیزدهم فروردین، در جوابیه‌ی این رفتار من افاضه فرمود که «فکر می‌کنی این زندگی نکبت‌بارت اگر از نحسی سیزده فروردین نیست، پس از چه چیزی است؟»