مشق کلاس داستان‌نویسی؛
این روزها بیشتر از همه فارست‌ام، فارست گامپ، ازدحام صدا و آدم‌ها مثل همان سکانسی از جنگ که دو طرف آتش بر سر هم می‌ریختند، دیوانه‌ام می‌کند. تنها توفیقم در این لحظه بیرون‌کشیدن آدم‌هایی‌ست که دیگر نای ایستادن ندارند. هرچه بیشتر در این جنگ بمانم، بیشتر و بیشتر روانم را از دست می‌دهم.
برای مهسا امینی؛
این روزها را با اضطراب احوال تمام آدم‌هایی که در خیابان‌ها هستند، می‌گذرانم. روانم اجازه نمی‌دهد که تصاویر و فیلم‌ها را ببینم و شرح حکایت خیابان‌ها را بشنوم. هر یک‌ نفر آدمی که آن بیرون زندگی‌اش به پایان می‌رسد، آن‌چنان غمی بر دلم سوار می‌شود که توان ابرازش را ندارم و از طرف دیگر، دلم در بی‌خبری مثل سیر و سرکه می‌جوشد، این‌ است که لحظه‌هایم دائماً در تشویش باخبرماندن می‌گذرد: فلج اضطراب.
دست‌به‌یقه با معنای زندگی
در نوشتار قبلی درباره‌ی این نوشتم که چرا این سلسله نوشتار را شروع کردم، هم‌زمان با آن شروع کردم به زیروروکردن نوشته‌هایم، جستاری را یافتم که بیشتر درباره‌ی خود زندگی است اما بخش‌هایی از آن درباره‌ی معنای زندگی نوشته بودم. این نوشتار از متن نامه‌ای است که به یکی از دوستان قدیمی‌ام بیرون کشیده‌ام، نامه‌ای به مناسبت تولدش که سعی کرده‌ بودم در آن، تأملات آن ایام‌‌ را جمع‌بندی کنم. آن روزها البته بیش از امروز با «معنای زندگی» دست‌وپنجه نرم می‌کردم، این روزها اما چنان واقعیت هولناک زندگی بر ذهنیاتم سایه انداخته است که تا قضیه‌ای بیخ پیدا نکند، دست به قلم نمی‌برم.
آدمیزاد به راستی حقیر‌ است. از چهل‌‌وهشت ساعت، پانزده ساعتش را در‌ جایی تنگ و ناراحت در‌ ترافیک می‌گذراند، شش ساعتش را اگر حشرات و احشام حیوانی و انسانی بگذارند، چرتکی می‌زند. چند ساعتی را هم در صف دستشویی و معطلی خوراک و چاقیدن دخانیات هدر می‌دهد و خستگی و کوفتگی و هزینه‌ی گزاف را به‌جان می‌خرد، که چه؟ که خوش بگذراند. که لحظه‌ای تنها نباشد. آدم کم‌عمق را دو روز تنها و معطوف به خویشتن ماندن، چنان هراسناک می‌کند که درمی‌رود و به طبیعت پناه می‌برد.