سیزدهم بداختر

با احتساب امروز، نوزده «سیزده به در» را دیده‌ام و گمان نمی‌کنم بیشتر از انگشت‌های یک دست از خانه زده باشم بیرون؛ آن چندتا هم برای مواقعی بود که نزدیکان فراخوانی کرده بودند که نمی‌شد ردش کرد. اساساً سیزده‌به‌در در خانواده‌ی ما، برخلاف خیلی از خانواده‌های ایرانی مناسبت مهمی نیست و پایبندی چندانی به آن نداریم. این چند سال اخیر را هم پیگیرانه و مصرانه، دست رد به سینه‌ی بستگان و آشنایان و مراسم مربوطه‌شان زده‌ام و سیزدهم فروردین را در چاردیواری خانه گذراندم تا ببینم چه پیش خواهد آمد. تا نوشتن این سطور که فعلاً تندرستم. یکی از دوستان بذله‌گو، در جریان بررسی همین خرافه‌ی بداَختربودن سیزدهم فروردین، در جوابیه‌ی این رفتار من افاضه فرمود که «فکر می‌کنی این زندگی نکبت‌بارت اگر از نحسی سیزده فروردین نیست، پس از چه چیزی است؟» 

سیزدهم فروردین، پیش‌ترها که بچه‌مدرسه‌ای بودم، صرف گشتن دنبال کتاب‌هایم، برآورد میزان واکنش آموزگاران به انجام‌ندادن تکالیف عید، آمادگی برای ازسرگیری فعالیت‌های شخصی و امثالهم می‌گذشت، اما جدیدترها، سیزدهم فروردین حکم واپسین مجال برای کتاب پایان نیافته‌ای دارد که در تعطیلات عید مفتوح شده است؛ حکم واپسین هشدار را برای جمع‌بندی و نتیجه‌گیری پژوهش‌های شخصی دارد؛ حکم واپسین زمان را برای دیدن فیلم‌هایی دارد که قرار بود در تعطیلات گذشته تماشا شوند و فرصت نشده بود؛ حکم روزی برای خودشویی، پیرایش، جمع‌وجورکردن چاردیواری درهم‌برهم و کشیدن دستی به سر-و-رویش را دارد، حکم روزی برای بازبینی برنامه‌های چهاردهم فروردین، حکم روزی برای ریشخند به مردمی که سبزه به دست برای به‌درکردن بدشگونی سیزدهم، خود را به دشواری انداخته‌اند و خلاصه، حکم روزی برای خودش را دارد. سیزدهم فروردین برای من هم آداب خودش را دارد!

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
برای سال ۱۴۰۳
بحران‌های اقتصادی، تنها بحران اقتصادی نیستند، بلکه در عمق بحران‌های اگزیستانسیالیستی‌اند. کار کردن دیگر کفاف امرار معاش را نمی‌دهد و از معنای اصلی خود که امکانی برای زیست‌پذیری در جهان امروز فراهم می‌کرد، جدا شده. زیست اجتماعی، آن‌قدر که برای پدران و مادران ما در دسترس بود، امروز یافت نمی‌شود و دیگر «خانه-‌و-زندگی» ساختن یک کیفیتی کاملا طبقاتی است.
به‌گوش رسیده جدید
در محفلی بحثی بود، یکی از حاضران که مشارکتی در بحث نداشت و ناظر گفت‌وگوها بود، ناگاه شاکی شد و جلو آمد و گفت: «آقا انگار ما توی ایران شما زندگی نمی‌کنیم».
یک خوانش شخصی از
در این چند روز و به واسطه مشغله‌ای، بسیار فکر کردم که مسئله‌ی اقتصاد سیاسی ایران چه می‌تواند باشد؟‌ اصلاً درست است که واژه‌ی «مسئله» را به مثابه‌ی امر پروبلماتیک‌شده به کار ببریم؟ اقتصاد سیاسی چیست؟ اقتصاد سیاسی ایران چیزی شبیه فرش ایرانی است؟ یعنی بافت و ساختاری برخاسته از کالبد و روح ایرانی است یا نه، شبیه «دموکراسی» یک نسخه‌ی غربی دارد که ما باید تحت لیسانس غرب آن را در ایران پیاده‌سازی کنیم؟
از رنجی که می‌بریم
یک سالی می‌شود که جلای وطن کرده‌ام. قبل از پرواز، دمدمه‌های صبح بود که در آخرین یادداشتم در ایران، با ترس یا شاید با عدم اطمینانی نوشتم که: «من نمی‌روم که بروم». الآن که آن متن را می‌خوانم، انگار که می‌‌خواستم با خودم اتمام‌حجت کرده باشم و از خودم قول بگیرم، انگار که به برگشتن خودم مطمئن نباشم؛ بگذریم. در همان نوشته، چند خط بعدتر از خودم پرسیدم که :«پس اگر رفتن برای رفتن نه، رفتن برای چه؟»

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *