خوشی، افیون توده‌هاست

آدمیزاد به راستی حقیر‌ است. از چهل‌‌وهشت ساعت، پانزده ساعتش را در‌ جایی تنگ و ناراحت در‌ ترافیک می‌گذراند، شش ساعتش را اگر حشرات و احشام حیوانی و انسانی بگذارند، چرتکی می‌زند. چند ساعتی را هم در صف دستشویی و معطلی خوراک و چاقیدن دخانیات هدر می‌دهد و خستگی و کوفتگی و هزینه‌ی گزاف را به‌جان می‌خرد، که چه؟ که خوش بگذراند. که لحظه‌ای تنها نباشد. آدم کم‌عمق را دو روز تنها و معطوف به خویشتن ماندن، چنان هراسناک می‌کند که درمی‌رود و به طبیعت پناه می‌برد.

باز خوب است لااقل‌ این گزینه‌ی طبیعت برای حقارت آدمی وجود دارد که به آن پناه ببرد، آن هم نه به خاطر این است که وارستگی و توان ما برای ارتباط‌گرفتن با طبیعت را به دست آورده‌ایم، نه، شانس آورده‌ایم که در حافظه‌ی ژنی‌مان چنین ملجایی وجود دارد. بعد جالب‌تر این که تمام مسئله‌ی آدم‌های زیادی این «خوش‌گذشتن» است. هی می‌خواهند خوش بگذرانند. بعد کل تعریف‌شان از خوشی یا همین رفتن به طبیعت است یا دور هم نشستن و الکل خوردن و احتمالاً گل کشیدن و مزخرفات روزمره را بلغورکردن. تمام معیارشان نیز برای قضاوت آدم‌ها و جمع‌ها و کارها و اتفاقات نیز میزان «خوش‌گذشتن» بهشان است. 

آخر آدم حسابی‌ها، یک دو صباحی با خود خلوت کنید، آن موبایل وامانده را کناری بگذارید، کتابی دست بگیرید، کمی بخوانید، کمی موسیقی گوش دهید، کمی یاد بگیرید، کمی هنر ببینید، کمی با خود باشید و این‌قدر فرار نکنید از خود. شاید چیزی از این خلوت و عمق و تنهایی بیرون جست. اندیشه‌ای؟ فکری؟ هنری؟‌ نمی‌شود که تمام هم‌وغم زندگی به دیگران گره بخورد و آن‌هم «خوش‌گذشتن» با دیگران باشد. آن خوشی نهایی که دنبالش هستید جایی یافت نمی‌شود مگر در خودتان. قول شامفور است: «خوشبختی به آسانی‌ دست‌یافتنی نیست، یافتن او در درون خود دشوار است و در جای‌ دیگر ناممکن».

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *