ناله‌ی پریشانی

مرغ زیرک در دام!‌


پارسال این موقع‌ها بود که در چاه عمیقی از کثافت‌های روح و روانم غوطه‌ور بودم. احساس بازندگی گریبانم را چنگ می‌زد. زندگی تا سر حد مرگ ملا‌ل‌آور و بیهودگی در پیشانی هرکاری نقش‌بسته بود. تراپی، دارو، زمان، آب و هوا، سفر یا راستش را بخواهید، هیچ نمی‌دانم با کمک دقیقاً چه چیزی، اما از این چاه رستم و بازگشتم به آن سرزندگی و شیدایی معمول خودم.

احساس می‌کنم بعد از این التهاب درونی، به یک بی‌تفاوتی خوشایندی رسیده‌ام. که خوب، هرچه شد، شد. آن سراسیمگی و تشویش قبلی را ندارم. آن اصرارها و آن تلاش‌های بیهوده را برای ممکن‌کردن و عوض‌کردن و ایجاد تغییر در چیزهایی که به‌نظر از توانم خارج بودند، دیگر ندارم. در عوض جای‌شان را به آرام‌بودنی داده‌اند که برایم جدید است؛ شاید دارم بالغ می‌شوم.

یک هفته‌، ده روزی می‌شود که غمی بر‌ دلم سنگینی می‌کند. کار و درس و امتحان و زندگی‌ام را متوقف کرده و خورد و خوراک و مزاجم را به آشوب کشانده است. می‌دانم که کار خاصی هم نمی‌توانم برایش انجام دهم. اما اینکه اکنون می‌توانم یازده ساعت پشت سر هم بنشینم و مشق خط کنم، امکانی است که قبلاً نداشته‌ام. اینکه در مواجهه با این غم، آن هم این غم بزرگ و خانمان‌سوز، دیگر بی‌تابی نمی‌‌کنم و می‌توانم یک گوشه بنشینم و تحمل کنم، برایم جدید است. «ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال، مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمل بایدش!» مرحبا آقای حافظ. دست‌مریزاد!

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *