پارسال این موقعها بود که در چاه عمیقی از کثافتهای روح و روانم غوطهور بودم. احساس بازندگی گریبانم را چنگ میزد. زندگی تا سر حد مرگ ملالآور و بیهودگی در پیشانی هرکاری نقشبسته بود. تراپی، دارو، زمان، آب و هوا، سفر یا راستش را بخواهید، هیچ نمیدانم با کمک دقیقاً چه چیزی، اما از این چاه رستم و بازگشتم به آن سرزندگی و شیدایی معمول خودم.
احساس میکنم بعد از این التهاب درونی، به یک بیتفاوتی خوشایندی رسیدهام. که خوب، هرچه شد، شد. آن سراسیمگی و تشویش قبلی را ندارم. آن اصرارها و آن تلاشهای بیهوده را برای ممکنکردن و عوضکردن و ایجاد تغییر در چیزهایی که بهنظر از توانم خارج بودند، دیگر ندارم. در عوض جایشان را به آرامبودنی دادهاند که برایم جدید است؛ شاید دارم بالغ میشوم.
یک هفته، ده روزی میشود که غمی بر دلم سنگینی میکند. کار و درس و امتحان و زندگیام را متوقف کرده و خورد و خوراک و مزاجم را به آشوب کشانده است. میدانم که کار خاصی هم نمیتوانم برایش انجام دهم. اما اینکه اکنون میتوانم یازده ساعت پشت سر هم بنشینم و مشق خط کنم، امکانی است که قبلاً نداشتهام. اینکه در مواجهه با این غم، آن هم این غم بزرگ و خانمانسوز، دیگر بیتابی نمیکنم و میتوانم یک گوشه بنشینم و تحمل کنم، برایم جدید است. «ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال، مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمل بایدش!» مرحبا آقای حافظ. دستمریزاد!