تن فرسوده، عقل رفته، جان دریغ‌شده و

عشق باقی

بین این عکس و آن عکس، دست‌کم، شش سال فاصله‌ است. ماجرای آن روز را نیز دقیق به خاطر دارم، درگیر یک رویداد آموزشی برای دانش‌آموزان بودم. عکس فعلی نیز، خستگی چند روز بی‌خوابی پشت ماجرای مشابهی است. بین این عکس و آن عکس، من هنوز همان پسرکم، با همان تیشرت و جین. با این تفاوت که موهایم را از دست دادم و طراوت جوانی را و اعصاب و روان را. هیچ اندوخته‌ای نیز ندارم و همان یک‌لاقبا هستم، به معنی واقعی کلمه. می‌ارزید؟ 

یک بار داشتم حساب‌کتابش را می‌کردم، من از سالی که کارکردن را در یک استارتاپ آموزشی شروع کردم تا امروز، بدون احتساب آن ایامی که مشغول آموزش پلتفرمی بودم، بر آموزش و توانمندسازی هفتادهزار دانش‌آموز و دانشجو، قد سر سوزنی تاثیر داشته‌ام. حالا چیز خاصی نیست، اما این روزها که  از خستگی بی‌هوش می‌شوم و دلم می‌خواهد که رها کنم و به غار خویش بازگردم، به این فکر می‌کنم که پسر! اگر یک نفر، فقط یک نفر از دل این تلاش‌ها برای توانمندسازی‌ها از فقر جسته و وارد بازار کار شده باشد، می‌ارزد! می‌ارزد که یعنی آن‌قدری این خیال کیف می‌دهد که با تمام بیداری‌کشیدن این یک ماه، زنگ ساعت را برای دو ساعت دیگر تنظیم می‌کنم که برگردم به کار. تحلیل رفتنم را می‌بینم، اما به قول سعدی تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی!

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *