«ملت ایران باید صدا داشته باشد، افکار داشته باشد، […] اگر افکار عامه داشت به این روز نمیافتاد و همه مقاصد حاصل میشد. اصلاح حال ایران و وجود ایران متعلق به افکار عامه است و اگر بگویید تعلیق بر محال میکنی عرض میکنم خیلی متاسفم اما در حقیقت نمیتوانم صرف نظر کنم».
محمدعلی فروغی، نامهای از کنفرانس صلح ۱۹۱۹
بحرانهای اقتصادی، تنها بحران اقتصادی نیستند، بلکه در عمق بحرانهای اگزیستانسیالیستیاند. کار کردن دیگر کفاف امرار معاش را نمیدهد و از معنای اصلی خود که امکانی برای زیستپذیری در جهان امروز فراهم میکرد، جدا شده. زیست اجتماعی، آنقدر که برای پدران و مادران ما در دسترس بود، امروز یافت نمیشود و دیگر «خانه-و-زندگی» ساختن یک کیفیتی کاملا طبقاتی است.
جوامع یاریگر خرد که نقش ضربهگیر فشارهای معیشتی را برای نسلهای پیش از ما داشتند، نقش باختهاند و سپهر سیاسی هم افق چندان روشنی مبنی بر بهتر شدن اوضاع پیش رویمان نمیگذارد. جز مهاجرت که کورسوی امیدی برای اقلیتی است که امکان «زیست اجتماعی متداول» را در ممالکی دیگر دنبال کنند و به شکلی روایتی جدید جمعی و انگارهای از معنا برای زندگیشان پی بگیرند، برای دیگرانِ نسل ما، که توان یا تمایل مهاجرت ندارند، دیگر روایتی وجود ندارد و معناسازی اجتماعی از اینرو مختل شده و این است که بسیاری از همنسلان، دنیا را پوچ میبینند، مضطرب و افسردهاند، شور «ساختن»شان دیگر ته کشیده و باید بگویم اکنون با یک بحران اجتماعی معنا و نبود متانریتیوی سازنده مواجهایم.
بر خلاف لیوتار۱، من فکر میکنم که فراروایتها۲ همچنان زندهاند.۳ شاید فراروایتهایی مثل رویای آمریکایی امروز با «عدم باور» مواجه شده است اما همچنان فراروایتها، حباب داستاناند. معنایی بزرگ که به جوامع سمتوسویی برای تحرک میدهند و بله، فراروایتهای قبلی مردهاند و فراروایتهای جدیدی جهان معنایی ما را در بر گرفتهاند. «ووکسیم»۴ یک متانریتیو است۵، «توجهبهخود»۶ هم به گمان من یک متانریتیو است، آنقدر باورمند دارد و آنچنان چنتهی پر زوری که جامعهبهجامعه و نسلبهنسل درحال گسترش است.
فراروایتهایی که همگی در این سالهای بعد از انقلاب به ما ارائه شدند، مثل «جانمایی بین سنت و مدرنتیه»، که مرتضی مطهری با تلاش برای سازگار کردن مدرنیته با اسلام، یا حسین نصر با گره زدن متریالیسم مدرن با خرد معنوی و ارزشهای سنتی، یا سروش که با سیالیت معرفت دینی میخواست اسلام را تکثرگرا کند تا بازرگان که در پی حکومت پارسای مردمسالار بود همگی شکست مفتضحانهای خوردند. فراروایت دیگر، «غربزدگی» که آلاحمد و فردید سردمدارش بودند، و شریعتی نیز با ملغمهی مارکسیسم و جامعهی اسلامیاش که به زعم من همینجا مینشیند، از فرط غربزدگی، شرقزده شدند و بهرغم توفیقات آنزمانشان، شکست خوردند و نتوانستند نسلجدیدیها را همراه کنند. روایت دیگر نیز که از فرط سادهانگارانهبودنش نتوانست حتی تبدیل به فراروایت شود، «گفتوگوی تمدنها» و ایدهی «جامعهی مدنی» خاتمی بود که صرفا چندسالی دهه شصتیهای طبقه متوسط را دلمشغول کرد و در ۸۴ تمام شد. تتمهی دوم خردادیها و ایدهی رفرم داخل ساختار فعلی که اوجش در «جنبش سبز» ظاهر شد، آن هم همان سال ۸۸ – ۸۹ به محاق رفت. این اواخر، چندسالی نیز جامعه ولمعطل ایدهی «تعامل با غرب» بود که امثال حلقهی نیاورانیها و طبقه متوسطیهای اقتصادی بر آن دخیل بسته بودند که آن ایده هم با سر به زمین خورد.
حالا چه مانده؟ یک فراروایتی که به جد دنبال میشود: «حکومت، دولت و جامعهی اسلامی». تئوریسینهایش حلقهی مصباح و پیشبرندگانش جریان پایداری هستند که هیچچیز بهنظر نمیرسد بتواند جلوی پیشرفتشان را بگیرد و به هر هزینهای، بهدنبال پیشبرد آن هستند. بخش قابل توجهی از مردم نیز به این روایت باور دارند، نمیدانند یا اهمیتی نمیدهند که چطور مملکت و آدمهایش زیر چرخهای این ایده درحال فرسایش است. فراروایت مقابل هم، با همهی بچگانه بودنش، «قهر» / «براندازی» است که از قضا باورمندان جدی دارد. در کنار اینها من روایت دیگری نمیشناسم که امروز بخش قابل توجهی از مردم ایران به آن باور داشته باشند. البته، منِ ایرانی اولین باری نیست که در گِل تقدیرات این چنینی ماندهام. تا بوده در این مملکت، خفقان، خشکسالی، استعمار، قحطی و بد سالاری بوده، اما در تمام این احوالات، اجداد ما دل به چه فراروایتی داده بودند؟ چه دستخطی برای مواجه با این جهان بیبنیاد داشتهاند؟ نیاکان ما در این تلاطمها چه میکردند؟
ما، مثل تمام ادوار رفعت این مملکت، باید بتوانیم فراروایت جدیدی را که استخوانبندی محکمی داشته باشد پیش روی جامعه و نسل جوان خود بگذاریم، که جز این، محکوم به حذف شدنیم. هر تمدنی که روایتش رنگ باخت، خود او نیز به تاریخ پیوست. ما در مملکت نیاز به روایتی داریم، آنقدر پرطنین، آنقدر پرکشش، که تمام این هفتادودو ملت بتوانند به آن چنگ بزنند و حتی اگر به روایتی مثل «براندازی» یا «جامعهی اسلامی» دلبستهاند، بتوانند در کنار روایت خودشان، به این روایت نیز اعتماد و باور پیدا کنند. باید بتوانیم ایدهای را، چنان ارائه دهیم که «همه» بهدورش «منسجم» شوند. این شاید مهمترین کاری است که از امروز باید پیاش را بگیریم.
همهی روضهها برای این آمین آخر است که ایدهای جز «ایدهی ایران» به ذهنم نمیرسد که با آن سیالیت و انعطافش آنقدر قوی باشد که بتواند ما را دوباره زیر پرچم جمع کند.۷ حب وطن آتشی است در دل که عشق میآفریند، عشق، شور میآفریند، شور سرزندگی میدهد و صبر را فزون میکند و از دل این شور و سرزندگی و صبر، «ساختن» میسر میشود. اما برای «ایدهی ایران» یا فراروایت ایران چه کنیم؟ راستش فعلاً نمیدانم.
اما تنها راهی که درین هیاهوی بنیادکن و امیدکُش بهنظرم میرسد که ما را به جواب نزدیک کند، این است -یا دستکم برای خودم اینگونه برنامه ریختهام- که به «دِیر» برگردیم و کنج «عزلت جمعی» گزینیم. جایی که ارتباط ما با «دیگری» اندک است و فقط خودمان هستیم و به جِد، پروریدن این ایده را پی بگیریم که جز این، کمیتمان لنگ خواهد زد. سنت مراقبه، از دیرباز در شرق، برای کسانی که به دنبال تزکیه و چشماندازی تازه هستند، ابزاری کارآمد بوده و چهبسا اینبار هم راهگشا باشد.
این عزلت به معنای انزوا نیست، بلکه یک عقبنشینی جمعی به یک سازهی ذهنی مشترک است، جایی که بتوانیم روایتی جدید برای ایران بپرورانیم. این عزلت جمعی، بهمعنای گریختن از چالشها و مصائب هم نیست؛ زیرا که دامنهی کنشگری ما، فعلا، محدودتر از این حرفهاست که جز خون دل، عایدی دیگری از آنچه که در متن جامعه رخ میدهد نصیبمان شود، از اینرو، «عزلت» پیشه کردن نه یک تجمل، که ضرورتی برای حفظ خودمان به امید منشا اثر بودن در لحظهای است که حداکثر توان و تاثیر را داریم و دستکم چیزی برای عرضه.
کیفیت این عزلت جمعی چگونه است؟ این جمع چطور شناخته میشوند و راه ورودش چیست؟ نسبتش با دیاسپورای ایرانی چیست؟ تا چهحد باید عزلت پیشه کنیم؟ نمیدانم. این نوشتارها، بیشتر جایی برای بلندبلند فکر کردن هستند و اشتراک ایده، دعوتی برای اینکه «بیایید، ازین عالم تاریک، دل افروزتر از صبح، جهانی دگر آریم» زیرا که «اگر رفتیم، بردیم و اگر خفتیم، مردیم». سال ۱۴۰۳ مبارک!
—
[۱] ژان-فرانسوا لیوتار وضعیت پستمدرن را به منزله بیاعتقادی به کلان روایتها میدانست و در مقابل نظر به رو آوردن به خرده روایتها داشت.
[۲] Metanarratives
[۳] هابرماس جایی در نقد لیوتار گفته بود که: «می توان استدلال کرد که توصیف لیوتار از جهان پست مدرن… می تواند به خودی خود یک فراروایت تلقی شود!»
[۴] Wokism
[۵] John McWhorter, Woke Racism: How a New Religion Has Betrayed Black America. Edmonton: Portfolio. 2021. به خوبی استدلال میکند که چگونه ووکیسم تبدیل به یک دین جدید در غرب شده و چگونه هیچ «بخشایشی» در این دین وجود ندارد
[۶] Self Care
[۷] Rally ’round the flag