دست‌به‌یقه با معنای زندگی

در تکاپوی راه‌حل

در نوشتار قبلی درباره‌ی این نوشتم که چرا این سلسله نوشتار را شروع کردم، هم‌زمان با آن شروع کردم به زیروروکردن نوشته‌هایم، جستاری را یافتم که بیشتر درباره‌ی خود زندگی است اما بخش‌هایی از آن درباره‌ی معنای زندگی نوشته بودم. این نوشتار از متن نامه‌ای است که به یکی از دوستان قدیمی‌ام بیرون کشیده‌ام، نامه‌ای به مناسبت تولدش که سعی کرده‌ بودم در آن، تأملات آن ایام‌‌ را جمع‌بندی کنم. آن روزها البته بیش از امروز با «معنای زندگی» دست‌وپنجه نرم می‌کردم، این روزها اما چنان واقعیت هولناک زندگی بر ذهنیاتم سایه انداخته است که تا قضیه‌ای بیخ پیدا نکند، دست به قلم نمی‌برم.

چیزی که امروز با خواندن آن نامه برایم پررنگ شد، این بود که آن زمان تا چه اندازه افکار و اندیشه‌هایم ملهم از اندیشه‌ها و گفته‌های ملکیان بود، البته هنوز هم کمابیش هست، مقداری از متن نامه با کاستی‌ها و اضافات:

«ایام تولدت ذهنم را مشغول ساخته و این روزها با معنای زندگی شدیداً دست‌وپنجه‌ نرم می‌کنم، یادم است پیش‌تر در نامه‌ای برایت گفته بودم که مراسم‌های شادی ما نیز اندوهگین‌اند، تولدهایمان نوید پیری می‌دهند و عروسی‌هامان خبر جدایی عزیزانمان را، در واقع هر حال خوشی، چون نیک بنگری، غمی را پنهان می‌کند؛ هر لذتی حکایتی از رفع نیازی دارد.

زندگی از ابتدایش با رنج و درد آغاز می‌گردد و همانطور که آدمی را به فلاکت می‌افکند، پیش می‌رود. لذت‌هایش نا‌پایدارند، به چشم‌برهم‌زدنی می‌روند و رنج جایشان را می‌گیرد. مدام در تکاپوی لذت جدید، دمار از روزگارمان در می‌آوریم تا رنج‌های قبلی را آلام بخشیم؛ اگر هم خللی در چرخه‌ی بازتولید لذت زندگی ایجاد شود، بلای خانمان‌سوزی گریبان‌گیر می‌شود و آن هم ملال است. شور و اشتیاق زندگی سلب می‌شود، معنای زندگی پروبلماتیک می‌گردد و افسردگی خانه‌زاد می‌شود. قول مشهور شوپنهاور را که شنیده‌ای: «زندگی پاندولی میان رنج و ملال است». خنده‌‌دار ماجرا آنجاست که سالگرد این پدیده‌ی شوم، تولد را، جشن هم می‌گیریم! علی‌ای‌حال، تولدت مبارک باشد. البته پیش‌تر این‌ها را گفته‌ام و خوانده‌‌ای، اصل حرفم چیز دیگری است و بیش از این اطاله‌ی کلام نمی‌کنم: وقتی اندیشیدن به معنای زندگی مسئله می‌شود که تلنگری، روزمرگی آن را متلاطم کند. فکر می‌کنم که دو چیز این تلنگر را سبب می‌شود:

۱- رنج اغراق‌شده

۲- ملال طاقت‌فرسا و طولانی

آن‌جا که رنج و محنت بیشینه می‌شوند، آن‌جا که ستوه زندگی بیش از خوشی‌هایش می‌شود، لحظه‌ای درنگ می‌تواند این تلنگر را سبب شود. البته این را اضافه کنم که این درنگ‌ها مادامی که ذهن آدمی در افساد تراوشات و لاطائلات متافیزیکی و یا زندگی حقارت‌بار روزمره باشد، به آسانی رخ نمی‌‌دهد. القصه، می‌خواهم بگویم آن لحظه‌ای که جسارت پرسیدن سوال «چرا؟» را پیدا کنیم، آن لحظه تلنگر مدنظر زده می‌شود. بعد از آن بحرانی‌شدن است که مزه زندگی گس می‌شود. در واقع با پروبلماتیک‌شدن معنای زندگی، اولین اتفاقی که ملازم آن می‌آید، تقلای پوچی برای زندگی است. بلندپروازی، آینده‌نگری و امیدواری یکایک رنگ می‌بازند. گستره‌ی دید آدمی محدود می‌شود، دیگر فردا و پس‌فردا مهم نیست، راستش یک ساعت بعد نیز بی‌اهمیت می‌شود. بحران معنا در اوج خودش، اندیشه‌ی سیرکردن شکم را هم می‌تواند زیر فرش کند».

اما راه‌حل چیست؟ تمام صحبتم همین راه‌حل است. بسیار در این ایام گشتم، آن‌چه که یافتم، بدون درنظرگرفتن صورت مسئله یا همان خودکشی، این دو راه‌حل است:

۱- جعل معنای زندگی

۲- جعل شور، احساسات، عواطف و هیجانات

در این نوشته به جعل معنای زندگی و در پست‌های آتی سراغ بقیه‌ی راه‌حل‌ها می‌روم. 

جعل معنای زندگی

اگزیتانسیالیست‌ها، چنین باور دارند که مبدایی بی‌معنا و مقصدی بی‌معنا زندگی آدمی را در گرفته است و زندگی، بدون ساختن (یافتن/ داشتن) معنا میان این دو بی‌معنایی ناممکن است. البته بیشتر مردمان ناخودآگاه معنایی را پیوسته جست‌و‌جو می‌کنند، آن‌هایی که دل در گروی دین و مذهب دارند، سعادت اخروی را می‌جویند و عده‌ی کثیری هم به قول ویلیام اروین روزها را در «جست‌و‌جوی آمیزه‌ای از ثروت، موقعیت‌ اجتماعی و لذت» که او آن را  «لذت‌طلبی آگاهانه» می‌نامد، می‌گذرانند.

یک خانواده‌ی چینی یا برزیلی را تصور کنید، فرزند این خانواده چگونه زندگی را می‌فهمد؟ پاسخ به این پرسش مبتنی بر تجربه‌ی زیسته است، آن هم برای امثال ما که در خانواده‌های خداباور زیست کرده‌ایم، امری سخت و غیرممکن به نظر می‌آید، این روزها شانس ملاقات با یک دوست چینی‌الاصل ساکن ایران را داشتم. در یک گفتگو، بحث به معنای زندگی کشیده شد، تصویری که یک چینی از زندگی داشت برایم جالب بود: تعالیم خانواده‌ها در چین، مبتنی بر کشف هدف زندگی است اما هدف زندگی به معنای عام ‌آن، به این معنا که تصوری ناخودآگاه وجود دارد که هر فرزند وظایفی بر دوش خود می‌بیند، نسبت به خانواده و جامعه و هدف زندگی‌اش شناسایی و تلاش برای دست‌یابی به این وظایف است.

هر هدفی برای زندگی می‌تواند به مثابه‌ی معنا باشد و نقش معنا را در زندگی ایفا کند، خبر خوب آنکه نیازی نیست به این پروسه آگاه باشیم، مادامی که به معنایی که در زندگی‌مان کارگر افتاده است آگاه نباشیم اما در جهتش تلاش کنیم، به نظر همه‌چیز سرجایش است.

یک نکته و آن هم این که، به قول ملکیان، این جهان معقول نیست، اگر برای مشاهده‌ی جهان تلاش کنی و با عقل به دنبال جوابی برای آن باشی، یا عقل برای آن جوابی ندارد و یا چندین جواب هم‌وزن دارد که انتخاب در میان آن‌‌ها، نه دارای اولویت است و نه حتی عقلانی. من این‌طور این گزاره را می‌فهمم که در واقع هدفی که یک جوان چینی برای خود انتخاب می‌کند، رجحانی بر انگیزه و اهداف یک سیاستمدار در مقیاس جهانی ندارد و بالعکس.

اما اینکه ما چه میزان در انتخاب معنا و هدف زندگی‌مان نقش داریم، به گمانم پرسش مهمی است، حقیقت ماجرا این است که آن‌قدر آزادانه زندگی نمی‌کنیم که بتوانیم چنین مسئله‌ی ریشه‌داری‌ را با صرفاً اتکا به خود انتخاب کنیم. من معتقدم که انتخاب معنا در یک چارچوب ارزشی اتفاق می‌افتد. در ساحت رفتار و عمل، تمام انتخاب‌ها، مبتنی بر اهمیت موضوعات برای شخص صورت می‌گیرد، در واقع، تا برای امور ارزش قائل نباشیم به آن دست نمی‌‌زنیم. اما این ارزش‌ها از کجا سردرآورده‌اند؟‌ بسیاری‌شان ژنتیکی-تربیتی‌اند. برای ما نیستند؛ ما عهده‌دار آن هستیم و از آن‌ها مراقبت می‌کنیم، زیراکه نیاکان ما این‌چنین بوده‌اند و آن‌ها نیز این ارزش‌ها را پاس داشته‌اند چون احتمالاً روزگاری این رفتارها و این دستگاه‌های ارزشی برای بقای آدمی و گونه‌ی آدمی لازم بوده‌اند. همان حرف قبلی‌ام، ما زیاد مختار نیستیم و البته پرداختن به این بحث از حوصله‌ی این نوشتار خارج است.

خلاصه این‌که اگر هدفی برای زندگی متصور نیستیم، تنها چاره در این سطح از مشکل این است که ابتدا ارزش‌های فردی‌مان را، که احتمالا ارث برده‌ایم، با شفافیت و وضوح بالاتری به آن‌ها آگاه شویم و در راستای این ارزش‌ها پی هدف یا مسیری بگردیم. این هدف را یا پیش‌تر جامعه پیش‌بینی کرده است یا پیداکردنش بر عهده‌ی خودمان است. اگر جامعه پیش‌بینی کرده و درباره‌اش حرف زده، چه بهتر و اگر نه خود معرفی کردن این هدف به جامعه و آن جهان بیرون می‌تواند پاسخی به جست‌وجوی معنا حساب شود.

از این‌جا به بعد، ممارست است که نتیجه می‌دهد. آن‌قدر باید ادامه دهیم که این معنا که اکنون به شیوه‌ی هدفی قابل لمس درآمده، درونی شود. مثلاً اگر آگاه شویم که «آزادی»‌ برای ما ارزش است، سخت نیست پیداکردن چیزی در جامعه که بتواند این ارزش‌ را بیشینه کند و یا به ما احساس گام‌برداشتن در راستای آن را  بدهد. می‌تواند از نوشتن درباره‌ی آزادی، کنشگری اجتماعی، هنر و یا هر چیز دیگری که این ارزش آزادی را درون خود حمل می‌کند، باشد. آن‌طور که من از بررسی‌های این چند وقت فهمیده‌ام، گویا این‌گونه فریب می‌خوریم و بعد از مدتی، دیگر به جای بحران معنا، دچار بحران «آزادی» خواهیم شد و آن‌قدر پیش خواهیم رفت که اصلاً فراموش می‌کنیم که روزگاری بدون دغدغه‌ی خاصی از آزادی زندگی می‌کردیم.

البته ماجرا همیشه به این سختی هم نیست و گاهی مشکل به جای آن که از معنا باشد، از این است که معنا آن‌قدرها شورانگیز نیست. این موضوع نوشتار بعدی خواهد بود.

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *