بوسه‌ی فرهنگی

سال‌هاست برای ورزش به پارک ایرانشهر می‌روم. روند تغییرات فرهنگی و اجتماعی آن در تمام این سال‌ها برایم جالب بوده است. البته بیشتر برایم سرگرمی ذهنی و سوژه‌ای‌ است که حواسم را از خستگی ورزش پرت می‌کند و می‌تواند نوعی نرمش ذهنی قلمداد شود.

این نوشتار البته برای میانه‌های تابستان است: امروز صبح اتفاق جالبی افتاد. وقتی به پارک رفتم، یک دختر و پسر احتمالاً ۱۷-۱۸ ساله در گوشه‌ای از پارک مشغول محبت‌ورزی به یکدیگر بودند، رهگذران و نگاه‌های خیره‌‌ی برخی‌شان هم وقفه‌ای در روند بوسه‌هاشان نمی‌انداخت، بعد از چند دور دویدن دور پارک و هنگامی که مشغول سردکردن بودم، زن و شوهری جوان به پارک برای ورزش آمدند.

از ظواهر آن زن‌ و شوهر برمی‌آمد که «امروزی» باشند، یعنی حتی حجاب مرسومی که خانم‌ها در پارک با آن دست‌به‌گریبان‌اند نیز روی سر آن زن دیده نمی‌شد. اتفاق غیرمنتظره‌ی این روایت نیز همینجا رخ داد، دیدم که این زن و شوهر به اتاقک نگهبانی پارک مراجعه کردند، نگهبان بیچاره را از چرت صبحگاهی‌اش بیدار کردند. با دست به آن دختر و پسر جوان در گوشه‌ی پارک اشاره کردند و چیزی به نگهبان گفتند. بقیه‌ی ماجرا را هم می‌توان حدس زد، نگهبان به سمت آن دختر و پسر بی‌نوا رفت و با تشر از پارک بیرونشان کرد! زن و شوهر «امروزی»  که خیال‌شان راحت شد، شروع کردند به نرمش و گرم‌کردن. من هم دوچرخه‌ام را باز کردم و از پارک بیرون زدم.

چیزی که از سر صبح برایم مسئله شده این است که چه کسی در ایران از عرف مراقبت می‌کند؟

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *