این روزها را با اضطراب احوال تمام آدمهایی که در خیابانها هستند، میگذرانم. روانم اجازه نمیدهد که تصاویر و فیلمها را ببینم و شرح حکایت خیابانها را بشنوم. هر یک نفر آدمی که آن بیرون زندگیاش به پایان میرسد، آنچنان غمی بر دلم سوار میشود که توان ابرازش را ندارم و از طرف دیگر، دلم در بیخبری مثل سیر و سرکه میجوشد، این است که لحظههایم دائماً در تشویش باخبرماندن میگذرد: فلج اضطراب.
از لحظهای که قصهی مهسا امینی را خواندم، بغضی در گلویم مانده که نه میشکند و نه فرو میرود، مدام این پرسش را تکرار میکنم که «مرگ» جزای کدام گناه است؟ چه ارزشی، چه دستاوردی، چه آوردهای میارزد تا «جان» آدمها را به هیچ بگیریم؟ چرا هیچکسی این روزها، به جان آدمها اهمیت نمیدهد؟ چرا آدمها برای رسیدن به خواستههاشان باید بمیرند؟ چه خواستهای آنقدر میارزد که آدمی جانش را برایش بدهد؟ چرا اینقدر مرگ و نبودن بدیهیست؟
بهخاطر فرهنگ این مملکت است؟ بهخاطر آموزشمان است؟ ژنهامان مشکلی دارد؟ نمیدانم، نمیتوانم هضم کنم که چرا اینقدر زندگی بیمقدار شده است. روزهایی بود که «درد و رنج» آدمها در این مملکت برایم مسئله بود، اینکه تلاش کنم این درد و رنج را به حداقل برسانم. اما الآن گمان میکنم که دیگر درد و رنج، بحثی علیالحده است، الان صرفاً باید پی آن باشم که کدام راهحل، کدام مسیر، کدام کنش جانهای بیشتری از مردم کشورم حفظ میکند، در کدام مسیر آدمهای بیشتری زنده میمانند.
این جانهای عزیز وقتی نباشند، دیگر چه اهمیتی دارد که آزادی دارم یا ندارم، وضعیت اقتصادی و معیشتی خوب است یا نیست. برای آدم مرده، چه تفاوتی میکند که دنیا چه شکلی است؟ اسمش بزدلیست؟ ترس از مرگ است؟ نمیدانم. اما من چیزی جز زندهبودن، آدمها و زندگی نمیشناسم. نمیتوانم با مرگ هیچیک از آدمها کنار بیایم، روانم اجازه نمیدهد و نمیدانم با این غم چطور باید کنار بیایم. من از مرگ بیزارم اما از کسانی که مرگ برایشان هیچ است، بارها بیزارم.