برای مهسا امینی؛

بنگر چه‌ جان‌ها!‌

این روزها را با اضطراب احوال تمام آدم‌هایی که در خیابان‌ها هستند، می‌گذرانم. روانم اجازه نمی‌دهد که تصاویر و فیلم‌ها را ببینم و شرح حکایت خیابان‌ها را بشنوم. هر یک‌ نفر آدمی که آن بیرون زندگی‌اش به پایان می‌رسد، آن‌چنان غمی بر دلم سوار می‌شود که توان ابرازش را ندارم و از طرف دیگر، دلم در بی‌خبری مثل سیر و سرکه می‌جوشد، این‌ است که لحظه‌هایم دائماً در تشویش باخبرماندن می‌گذرد: فلج اضطراب.

از لحظه‌ای که قصه‌ی مهسا امینی را خواندم، بغضی در گلویم مانده که نه می‌شکند و نه فرو می‌رود، مدام این پرسش را تکرار می‌کنم که «مرگ» جزای کدام گناه است؟ چه ارزشی، چه دستاوردی، چه آورده‌ای می‌ارزد تا «جان» آدم‌ها را به هیچ بگیریم؟‌ چرا هیچ‌کسی این روزها، به جان آدم‌ها اهمیت نمی‌دهد؟ چرا آدم‌ها برای رسیدن به خواسته‌هاشان باید بمیرند؟ چه خواسته‌ای آن‌قدر می‌ارزد که آدمی جانش را برایش بدهد؟ چرا این‌قدر مرگ و نبودن بدیهی‌ست؟

به‌خاطر فرهنگ این مملکت است؟‌ به‌خاطر آموزشمان است؟‌ ژن‌‌هامان مشکلی دارد؟ نمی‌دانم، نمی‌توانم هضم کنم که چرا این‌قدر زندگی بی‌مقدار شده است. روزهایی بود که «درد و رنج» آدم‌ها در این مملکت برایم مسئله بود، اینکه تلاش کنم این درد و رنج را به حداقل برسانم. اما الآن گمان می‌کنم که دیگر درد و رنج،‌ بحثی علی‌‌الحده است، الان صرفاً باید پی آن باشم که کدام راه‌حل، کدام مسیر،‌ کدام کنش جان‌های بیشتری از مردم کشورم حفظ می‌کند، در کدام مسیر آدم‌های بیشتری زنده می‌مانند.

این جان‌های عزیز وقتی نباشند، دیگر چه اهمیتی دارد که آزادی دارم یا ندارم، وضعیت اقتصادی و معیشتی خوب است یا نیست. برای آدم مرده، چه تفاوتی می‌کند که دنیا چه شکلی است؟‌ اسمش بزدلی‌ست؟ ترس از مرگ است؟ نمی‌دانم. اما من چیزی جز زنده‌بودن، آدم‌ها و زندگی نمی‌شناسم. نمی‌توانم با مرگ هیچ‌یک از آدم‌ها کنار بیایم، روانم اجازه نمی‌دهد و نمی‌دانم با این غم چطور باید کنار بیایم. من از مرگ بیزارم اما از کسانی که مرگ‌ برای‌شان هیچ‌ است، بارها بیزارم.

دیدگاه‌ها

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط
نقش بنگاه‌های فناوری در توسعه اجتماعی
صدوبیست کیلومتر از بندرعباس که به سمت بوشهر می‌روی، به بندری تاریخی به نام کُنگ می‌رسی. بندری از تک‌وتا افتاده؛ شهری با ۲۰هزار نفر جمعیت که امورات مردمش با ماهی‌گیری و ملوانی می‌گذرد. نبودها در ذوق‌ می‌زنند، نبود بوستان، نبود کتاب‌خانه، نبود فضای عمومی شهری؛ محله‌به‌محله که قدم می‌زنی تازه یادت می‌افتد که تا چه‌اندازه توسعه در این‌ کشور نامتوازن است. 
از مقدمه‌ی یک طرح آموزشی:
کسانی که دغدغه‌ی «آموزش» انسان‌ها و «پرورش» جان‌ها را دارند، به‌یک معنا کنشگران بدبینی هستند. این‌ها چه آگاه باشند چه نه در جهان‌بینی‌شان یک‌ شرمساری همیشگی را تجربه می‌کنند. شرمساری از مواجه با جهان و جامعه‌ی پیرامون خویش. شرمساری از «نابسنده» بودن و «ناکافی» بودنِ تلاش‌هایی که بتواند این‌ جهان را جایی برای زندگی با کرامت و معنادار انسان‌ها بکند و بدبین هستند زیرا که ظرفیت روانی و ادراک نقش فعلی انسان‌ها در این جامعه‌ را ضعیف‌تر از آن می‌دانند که بشود چرخ را طور دیگری چرخاند، این است که تمام هم‌وغم‌شان را گذاشته‌اند که «عالمی دیگر» بسازند و «از نو آدمی». 
عزلت جمعی:
اینطور به‌نظر می‌رسد که آن‌قدری در داستان‌ها و روایت‌های مختلفی از جهان غرق شده‌ایم که نمی‌توانیم به‌راحتی دنیا را بیرون از عینک این داستان‌ها ببینیم. نسبت‌مان با روایت‌هایی که پدیده‌های نوظهور جهان پیرامون‌ را توضیح می‌دهند نیز گویا به‌همین شکل است. این روایت‌ها آن‌قدری ما را در خود مکیده‌اند و آن‌قدری مکانیزم‌های بازتولید این روایت‌ها در رسانه‌های جمعی پر زور است که ممکن است حتی نفهمیم چگونه روایتی تازه را پذیرفته‌ایم و چگونه این روایت‌ها فهم‌مان از زندگی و رویکردمان به جهان جدید را قبضه کرده‌اند. این روایت‌ها، نظیر ذرات هوا پیرامون ما هستند و ما نمی‌بینیمشان،‌ اما با هر دم، آن‌ها را می‌بلعیم. 
مرز باریکی بین توحش و تمدن وجود دارد که دوامش بر دوش انسان‌هایی سنگینی می‌کند که خودخواهی‌شان را در دگرخواهی دیده‌اند.

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه‌ شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *