پرش به محتوا

از دو که حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم؟

کتاب

بعضی موقع ها نمی‌دانم درباره یک سری از موضوعات چه بگویم، عجیب نیست؟ برای منی که به یاد ندارم در پاسخی مانده باشم و یا کلماتی هرچند نامناسب برای بیان منظورم نیابم. الان یکی از همان وقت‌هاست،‌ کتاب عجیبی را به پایان برده‌ام و نمی‌دانم درباره‌اش چه بگویم (الان سوالی پیش آمد که چرا باید اصلاً چیزی درباره آن بگویم؟)، و این شاید ناشی از حس عجیبی و ناشناخته‌ای است که تا کنون بدین‌صورت تجربه‌اش نکرده‌ام، آری، به همین دلیل است،‌ تا کنون چنین نوشته -علی‌الظاهر- صادقانه‌ای درباره خویشتن نخوانده‌ بودم.

من که حجم زیادی از نوشته‌هایم معطوف به خودم و خودنگاری است می‌دانم این‌گونه صادقانه نوشتن و دوری از ریا چقدر سخت و ملال‌آور است، این نهیب شخصی از آوردن گزاره‌هایی نه لزوماً نادرست اما شاید اغراق‌آمیز، که می‌تواند برداشت خواننده را از این رو به آن رو کند و چهره‌ای باب طبع نویسنده از خودش برای خواننده بسازد ولی صرفاً برای این‌که صادقانه‌تر نوشته باشد، از بیان آن‌ها چشم‌پوشی کند، می‌دانم کار هرکسی نیست، لااقل از عهده من خارج است. خرسندم که قبل از خواندن رمان‌هایش، درباره خودش خوانده‌ام.

بگذارید صادقانه عرض کنم،‌ حتی گاهی دروغ نوشتن برای خود نیز رضایت آور است، نمی‌توانید تصور کنید وقتی حقیقت را چنان می‌پیچانی تا با آن صورتی دربیاوری‌اش که دروغ نباشد اما با آن بیشتر ارتباط برقرار کنی چقدر باب طبع است، نمی‌گویم کذب نوشتن درباره خویش، صرفاً دریچه را به‌گونه‌ای باز نمایی که نتوان همه واقعیت را از آن دید. قضاوت‌هایی که وجدان را آسوده می‌گذارند و پیش‌فرض‌هایی که رفتارهایت را توجیه می‌کنند مثل دو رفیقِ شفیقِ همیشگی برای کاستن از درد و رنج‌هایت همراهت هستند، بگذریم. در گرماگرم خواندن این کتاب، پیش‌فرضی وجود دارد که مدام یادآور می‌شود: «هی پسر! داری خودنگاری یک راک‌استار رمان‌نویسی را می‌خوانی، حواست باشد درباره او چه فکر می‌کنی»، در مواقعی که توانستم این نجوا را ناشنیده بگیرم انتظار داشتم در بزنگاه‌های خاصی از کتاب نویسنده هوشیارانه‌تر عمل کند، موفقیت‌آمیزتر ظاهر شود و چیزی باشد که انتظار داشتم هاروکی موراکامی باشد اما مدام ناامیدم کرد دقیقاً درجایی که می‌توانست برایم خوش بدرخشد.

در ماه‌های منتهی به پایان #بیست‌سالگی قرار دارم و دل‌شوره‌ای عجیب را دست‌به‌گریبانم و ناخرسند از این‌که این‌چنین بی‌حاصل نشسته‌ام و چیزی که توانست مقداری در این روزها آرامم کند همین چند خطی بود که در ادامه آورده‌ام. در صفحات اول کتاب تصویری از کسی که یک کلوپ با پیانوی بزرگ که صبح‌ها قهوه سرو می‌کند و شب‌ها به‌صورت بار در می‌آمد را می‌چرخاند، لیوان دستمال می‌کشد و آبجو برای مردم باز می‌کند در ذهن نقش می‌بندد و نقطه عطف و درعین‌حال پایان این تصویر جایی است که چنین متنی خوانده می‌شود: «یکی دو سال بیشتر به سی‌سالگی نمانده بود که توانستم نفس راحتی بکشم، در ابتدا، از هرکجا که می‌شد وام گرفته بودم و حالا تقریباً همه را پرداخت کرده بودم. دوران آرامش فرارسیده بود. تا آن زمان بحث فقط در سر بقا بود، این‌که سرم را بالای آب نگاه‌دارم تا خفه نشوم. اصلاً فرصتی برای فکر کردم به چیزهای دیگر نداشتم. ولی حالا احساس می‌کردم که با پشت سر گذاشتن آخرین پله یک پلکان بلند پا بر محوطه‌ای باز و هموار گذاشته‌ام. چون به سلامت بدان جا رسیده بودم سرشار از اعتمادبه‌نفس بودم. احساس می‌کردم که دیگر هیچ مشکلی مرا مقهور خود نخواهد ساخت. آن‌وقت نفس عمیقی کشیدم و آرام به اطراف نگاهی انداختم، به پله‌هایی که پشت سر گذاشته بودم، و سپس به مرحله‌ی بعد در زندگی‌ام اندیشیدم. سی‌سالگی در کمین بود. به سنی رسیده بودم که دیگر جوان خطاب نمی‌شدم، همان موقع بود که ناگهان گویی از غیب، فکر نوشتن یک رمان به سرم افتاد (…) آن لحظه را خوب به خاطر می‌آورم. ساعت حول‌وحوش یک و نیم بعدازظهر شنبه یک آوریل هزار و نهصد و هفتاد و هشت بود. در ورزشگاه جینو نشسته بودم، آبجو می‌نوشیدم و مسابقه به یس بال تماشا می‌کردم، (…) درست در همان لحظه فکری به ذهن من خطور کرد: “میدانی چه‌کار باید بکنی؟ باید رمان بنویسی.”» همین چند خط برای پندار روزگاری هیجان‌انگیزتر و اوقاتی جذاب در پس این روزگار بسنده بود، اکنون با طمأنینه، آرامش و امید بیشتری به سمت بیست سالگی گام بر می‌دارم.

کتاب درباره نویسنده‌ای است که برای سرپا نگه‌داشتن جسم خود به دویدن روی می‌آورد نه اما برای قهرمانی و نه حتی برای رقابت، راستش را بخواهید درجایی اشاره‌کرده بود که خودش هم نمی‌داند برای چه این کار را می‌کند،‌ دویدن را به‌نوعی فرمایشی پذیرفته شده و ناگزیر در زندگی خودش که سی سالی می‌شود پیاپی به آن پرداخته، می‌شناسد. اما همواره نیز دو هدف را که تقریباً برنامه اساسی او در دویدن‌ها شده است دنبال می‌کند، یکم آن‌که در هیچ ماراتنی، مسابقه را نیمه‌تمام رها نکند و دوم آن که هرگز در طول مسابقه راه نرود؛ این‌ها آن‌قدر برایش حیاتی بود که در واپسین صفحات کتاب تمایل دارد اگر روزی سنگ‌قبری داشت و قرار بود چیزی بر آن نوشته شود، چنین باشد:

«هاروکی موراکامی

۱۹۴۹ – ؟

نویسنده (و دونده)

کسی که تا می‌توانست راه نرفت.»

 

جای دیگر کتاب که من را به وجد آورد از خویشتن گذشتن نویسنده در ماجرای دوی فوق ماراتن بود، جایی که فرای محدودیت فیزیکی جسم و چارچوب مرزی ذهن توانست خودش را باز یابد و این را چنان جذاب در قالب جریان سیال ذهنی‌اش هنگام مسابقه نقل می‌کند که لحظه‌ای خود را در جایگاه تشویق کنندگان مسابقه کنار جاده‌ی ماراتن می‌یابی. این یکی برای من بسیار هیجان‌انگیز بود و با عرق سردی واژه‌ها را دنبال می‌کردم: «من انسان نیستم،‌ نوعی ماشینم، احساس معنایی ندارد. تنها باید رو به جلو حرکت کنم، قدر مسلم یکی تحت عنوان “من” در آنجا حضور داشت که دارای آگاهی یا همان خودآگاهی بود، ولی در آن لحظه باید به خود می‌قبولاندم که این خودآگاهی‌ها تنها شکل‌هایی ذهنی و ساختگی هستند، نه چیز دیگر. این که آگاهی درصدد انکار خودآگاهی برآید مقداری عجیب است. آدم مجبور است از قالب انسانی جدا شود و خود را در هیبت جسمی غیر انسانی ببیند، تنها از روی غریزه دانستم تنها راه بقا همین است»

از تحسین که بگذریم می‌شود به کتاب خرده‌های نیز گرفت، به گمانم اولین مشکلش این بود که بسیار ساده‌لوحانه پاسخ پرسش «چگونه جسمم را سرپا نگه‌دارم» که خودش مطرح می‌کند را با «دویدن» می‌دهد و از شاخ و برگ به آن می‌پرهیزد، دیگر مورد ناپسندی که می‌شود بزرگوارانه نادیده‌اش گرفت این است که کتاب سرشار از جمله‌واره‌هایی‌ست که می‌شود به‌سادگی ناخن به تخته‌شان کشید و درستی‌شان را مسخره کرد اما همچنان به مذاق خواننده خوش می‌آید، شوربختانه نمونه‌ای را به خاطر ندارم و هنگام نگارش این سطر به کتاب دسترسی، اما به یاد می‌آورم که زمانی رنجشی از این بابت تجربه کردم، بااین‌همه که باید یادمان باشد با یک رمان‌نویس قهار که مخاطب و بازار را به خوبی می‌شناسد طرف هستیم نه یک نویسنده فلسفی.

این کتاب اگر نگویم تصمیم سازی برای من انجام داد،‌ لااقل زمینه‌ای درباره آهنگ کردن پیرامون موضوع گنجاندن ورزش به امور جاریه‌ام پدید آورد، امری که تا کنون سه کوشش جدی ناکام در کارنامه‌اش دارد. در بررسی تلاش‌های ناکامم یافتم که چهار عامل نمی‌گذارند برنامه‌ای مدون برای ورزش داشته باشم، اولی آن این است که از تنبلیِ تن رنج می‌برم (شاید هم لذت می‌برم، نمی‌دانم!) دوم آن که فشار بیهوده بر جسم را مردود می‌دانم، سوم آن که آن‌قدر برنامه زندگی‌ام متلاطم است که هیچ برنامه منظمی در آن نمی‌گنجد و چهارم آن که انگیزه‌ای درخصوص ورزش کردن و توجیه بخردانه‌ای برای تاب آوری دشواری‌هایش ندارم و در نهایت ازآنجاکه ورزش کردن آن اندازه موضوع درخوری نبوده و دغدغه تناسب‌اندام نیز به آن صورت نداشته‌ام و روی‌هم‌رفته با بدن کنونی‌ام در هر حالتی کنار می‌آیم و رابطه خوبی با هم داریم، برنامه‌ای برای زدایش یا کمرنگ کردن چهار عامل یادشده نداشته‌ام، اکنون می‌دانم که دست‌کم باید تجدیدنظری روی آن‌ها انجام دهم و این را وام‌دار «#از_دو_که_حرف_می‌زنم از چه حرف می‌زنم» #هاروکی_موراکامی هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *