پرش به محتوا

ساز خوش مخالف

امروز دیگر می‌دانیم که انتخاب‌های آدم‌ها در بستر جامعه بیشتر از آن‌که ناشی از اندیشه‌ورزی باشد ناشی از محرک‌های مختلف دیگری‌ست. یک نظریه‌ی روان‌شناسی توضیح می‌دهد که آدم‌ها برای فرار از اضطراب درمرکزتوجه‌بودن[i]و[ii] تلاش می‌کنند در زمینه[iii] محو شوند، حتی به قیمت این که زاویه‌ی زیادی با ارزش‌های مرکزی و دستگاه فکری‌شان ایجاد شود. زمینه، همان نظر یا اندیشه‌ی غالب است که در اتمسفر محیط هژمونی دارد. یک چارچوب مطالعاتی در روان‌شناسی اجتماعی ترم رفتار گله[iv] را پیشنهاد می‌دهد و گوید: «رفتار گله پدیده‌ای است که در آن افراد به صورت جمعی[v] به عنوان بخشی از یک گروه عمل می‌کنند و اغلب تصمیماتی را به عنوان یک گروه می‌گیرند که به عنوان یک فرد نمی‌گیرند». این محرک‌ها که امروز تلاش زیادی برای کشف آن‌ها می‌شود نمودهای مختلفی دارد که در جامعه‌شناسی آن را ذیل مکانیزم انطابق اجتماعی یا همان Social Conformity بررسی می‌کنیم. انطابق اجتماعی کنش تطبیق نگرش‌ها، باورها و رفتارها با هنجارهای گروهی، سیاست غالب یا اندیشه‌ی هژمون است.

از قضا، موضوع یکی از پژوهش‌های کارشناسی‌ام بررسی تاثیر محیط در عقاید اقتصاد سیاسی ورودی‌های یک‌سال خاص در دو دانشکده‌ی علوم اجتماعی در دو دانشگاه مختلف بود. با چشم‌بستن بر نتایج تقریباً رندوم انتخاب رشته، بستر فکری ورودی‌های هر دو دانشکده را در آن سال یک‌سان درنظر گرفتم و سویه‌ی نگاه دانشجویان به ارزش‌های اصلی لیبرالیزم را اندازه‌گیری کردم. نتیجه‌ی چهار ترم حضور دانشجویان در این دو محیط متفاوت بسیار جالب توجه بود. دانشجویان دانشکده‌ای که خود در آن درس می‌خواندم، و به گرایش داشتن به چپ سیاسی معروف بود، به سوالاتی که ارزش‌های اصلی لیبرالیزم را می‌سنجید تمایل بسیار کمتری نشان دادند به نسبت دانشجویان دانشکده‌ای که به راست سیاسی گرایش داشتند. نتایج مصاحبه‌ها هم همین داده‌های پیمایش‌ را تایید می‌کرد. دانشجویان هم‌سن، با خاستگاه‌های تقریبن مشابه، در شرایط اجتماعی – سیاسی یک‌سان و در عرض تنها دو سال گرایش‌های چپ و راست سیاسی پیدا کرده بودند آن‌هم به دلیل اندیشه‌ی هژمون آن دانشکده‌ها.

حرف تازه‌ای نیست، اما چندسالی است که نوروساینتیست‌ها توجه بیشتری به این مکانیزم نشان داده‌اند. چند وقت پیش پژوهشی توجه‌های زیادی به خود جلب کرد، محققان این پژوهش به این کشف رسیدند که هربار وقتی با دیگران تفاوت داریم، مغز با نشان دادن سیگنال خطا نظر ما را به نفع اکثریت تغییر می‌دهد. در واقع مکانیزم‌های مغز از ما می‌خواهد که به جمع بپیوندیم.[vi] با عینک روان‌شناسی تکاملی که به موضوع نگاه می‌کنیم قابل هضم است. احتمالن این‌بار نیز آن دسته از انسان‌هایی که این سیگنال را دریافت نمی‌کردند، همبستگی اجتماعی پایین‌تری داشتند و در نتیجه‌ی تشتت و اختلاف نظر نتوانستند از پس چالش‌های پیش‌روی خود بر بیایند و نسخه‌ی فعلی انسان، نوادگان آن یکی نسل است که این سیگنال را دریافت می‌کردند. مطالعه‌ی دیگری در همین باره نشان می‌دهد وقتی که نظری هم‌سو با دیگران اتخاذ می‌کنیم مغز ما فعالیت شدیدی را در محل‌های مربوط به پاداش نشان می‌دهد،[vii] انگار که علاوه بر محرک‌های اجتماعی – روانی، محرک‌های زیستی برای این انطباق اجتماعی داریم.

به عبارت دیگری، ما انسان‌ها، تمایل سایکوفیزیولوژیکی برای انطباق فکری با محیط‌های خود داریم و این مکانیزم ما را از کمند اندیشیدن رها می‌سازد و اضطراب‌ در مرکزتوجه‌بودن، ترس از مجازات و محرومیت و تک‌‌ماندن ما در گروه را از بین می‌برد.[viii] کارکردهایی از قبیل همبستگی اجتماعی و شکل‌دهی به رفتارهای توده‌ها را نیز می‌توان بر این مکانیزم بررسی کرد، که البته خطرات و مزایای مختلفی برای آن قابل بحث و همچنان از حوصله‌ی این نوشتار خارج است.  

تلاش برای مقابله با این انطباق اجتماعی و به عبارتی ایجاد ناهنجاری و ایجاد نُرم‌های جدید، دستور کار آدم‌های زیادی در طول تاریخ بوده است. در واقع این دسته از آدم‌ها بودند که با زیر سوال بردن شیوه‌های زندگی و فکر کردن در ساحت‌های مختلف زندگی بشری،‌ منجر به ایجاد تعارض شدند و از دل این تعارض‌ها پیشرفت‌های بشری را به ارمغان آوردند. من سوی نگاه اکستریمیستی خودم را کنار می‌گذارم که معتقدم آدم‌ها در شقوق مختلف زندگی خود باید این رویه‌ را پیش بگیرند و فراهنجار باشند تا بتوانند تغییر ایجاد کنند، در این نگاه، normها و نظم فعلی همیشه نامطلوب است و ما نیاز به آدم‌هایی با شخصیت کاریزماتیک، به تعریف وبری آن، داریم تا با انگیزه‌ی پیشرفت انسانی normality جدیدی حاکم کنند، لذا در این جستار سویه‌ی معتدل‌تری می‌گیرم و به سطح خرده‌تعاملات روزمره و میکرواکشن‌های متداول‌مان می‌روم.

وکیل مدافع شیطان بودن.

در زندگی روزمره و جایی که در گروه‌های عینی قرار می‌گیریم، مثل تیم یا دپارتمانی که در یک شرکت هر روز در آن کار می‌کنیم، مشاهده‌ی من این است که در اغلب بحث‌ها و تصمیم‌گیری‌ها بیشتر از آن‌که به دنبال واقعیت بگردیم به دنبال کنار آمدن با یک‌دیگر هستیم. در واقع مکانیزم انطباق اجتماعی در محل‌های گفت‌وگوی تیمی‌مان میل زیادی در ما ایجاد می‌کند که در مسیری بیافتیم که کم‌ترین مخالف‌ها را برانگیزد، فارغ از این که این مسیر چقدر با واقعیت منطبق است.

تقریبن در تمام مسائل ما سنجه‌هایی بیرون از آن جمع داریم که ما را به تصمیم درست هدایت کند و این فارغ از آن است که نظر جمعی چیست. هر موقع مردم باید در کنار هم درباره‌ی مسئله‌ای تصمیم بگیرند این تله‌ی «هم نظر شدن» ما را بیشتر از پیش به سمت افراط سوق می‌دهد و افرادی که در آن جمع رسالت ناموفقی در نقش وکیل مدافع شیطان دارند، با ابزارهای مختلفی دعوت به انطباق با گروه می‌شوند: «همدلی نشان بده»، «به دموکراسی احترام بگذار» «نظر جمع به فرد ارجحیت دارد»، «یعنی می‌گویی تو بهتر از همه‌ی ما می‌فهمی؟»

حضور و وجود کسی که حتی بر خلاف باور خود که شاید با جمع موافق باشد، با «نظر جمع» مخالفت و نقش وکیل مدافع شیطان را بازی کند بسیار مغتنم است اما هزینه‌ای که این فرد پرداخت می‌کند در بعضی مواقع کمرشکن است. افرادی که به دفعات در گروه‌ این نقش را بازی می‌کند بعد از مدتی کم‌کم از گروه طرد خواهند شد، به چشم‌مان دوست‌داشتنی نخواهند آمد و حتی به مرور از جلساتی که آدم‌ها به دنبال تصمیم‌گیری هستند کنار گذاشته خواهند شد. وکیل‌مدافع شیطان باعث می‌شود دقتی هنجاری به گروه تزریق شود، اما به شیوه‌ای کاملن خاص، یعنی با لحاظ‌نمودن بستری قابل‌پیش‌بینی از شور و اشتیاق در یک مسیر معین. وکیل مدافع در دادگاه کیفری نیز به‌ نوعی وکیل ‌مدافع شیطان است، از این حیث که لازم نیست باور کند موکلش بی‌گناه است. وظیفه‌ی او مخالفت یا ستیز با دعاوی وکیل شاکی است که در واقع مسئول متهم کردنِ موکل اوست.

ماجرای نمونه‌های صادقانه‌ی این نقش با کلیسای کاتولیک آغاز می‌شود. وکیل‌مدافع شیطان یک منصب دینی رسمی است که تاریخش به سده‌ی شانزدهم برمی‌گردد و وظیفه‌ی آن استدلال علیه قدیس‌سازی از یک فرد معین بود. اسم رسمی این منصب «پشتیبان ایمان» بود، زیرا این شخص، به تعبیر مورخ سده‌ی هفدهم جووانی پاپا، «نقش... جست‌وجو برای حقیقت و حراست از شریعت را دارد تا کاندیدهای کسب افتخار محراب واقعن شایستگی داشته باشند، بدون کوچک‌ترین شائبه‌ای یا کوچک‌ترین تردیدی»[ix]

پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن

در معاشرت‌های روزمره، گعده‌های دوستانه، صحبت‌های بین‌نهار همکاران، آن دسته‌ شب‌نشینی‌ها که به تحلیل وقایع روزگار می‌گذرد، بحث‌ها و ترندهای شبکه‌های اجتماعی و از این دست تعاملات که یک نوع نگاه در آن مدام مورد تایید دیگران قرار می‌گیرد و هژمون است، آدم‌ها تمایل دارند در نظرات حتی مغایر خود به نسبت جمع، نسخه‌ای تولید کنند که نظر غالب را تایید کند و احساس هویت جمعی خود را خدشه‌دار نکنند. بسیاری از ما درباره‌ی بسیاری از پدیده‌های روزمره نظر خاصی نداریم، سکوت می‌کنیم تا گروه‌های مرجع فکری‌مان درباره‌ی آن موضوع اظهار نظر کنند و بعد از آن فقط نظر آن گروه را اکو می‌کنیم. گروه‌های مرجع در تعریف ساده‌ی خود گروه‌هایی هستند که به ما هویت می‌دهند و ما عقاید و رفتارهای‌مان را با انگیزه‌ی نزدیکی به این گروه و ترس طرد شدن از آن تنظیم می‌کنیم.

در بسیاری از مواقع، اندیشه‌‌های هژمون ظاهری منطقی دارند و عقاید پیشین ما را تایید می‌کنند اما فرسنگ‌ها با واقعیت فاصله دارند. سوگیری‌های مختلفی در شکل‌دهی به اندیشه‌های غالب و پیروی از آن نقش بازی می‌کنند، سوگیری مرجعیت[x]، اثر اجماع کاذب[xi] و شاید از همه مهم‌تر اثر ابهام[xii] که بیان‌گر ترجیح ما برای انتخاب گزینه‌ی با احتمال مشخص و معلوم نسبت به یک گزینه با احتمال ناشناخته و مجهول است که اساس قضاوت‌های ما را شکل می‌دهد. بسیاری از نظرات ما پیرامون بسیاری از موضوعات روز، تحت تاثیر این سوگیری‌هاست که متاسفانه حتی کنش‌گری هم بر اساس این نظرات انجام می‌دهیم، آن فکاهه‌ی معروف را حتمن شنیده‌اید که قاضی از قاتل انور سادات میپرسد چرا او را کشتی؟ قاتل جواب می‌دهد: ایشان یک سکولار بود. قاضی می‌گوید: آیا معنی سکولار را می‌دانید؟ قاتل می‌گوید: نه نمی‌دانم! مثال‌های نزدیک به روزگار فعلی نیز زیاد دارد. مثلن همین سایبربولی و مشارکت در اتهام بستن به استارتاپی به نام ابرآروان که نقشی در بستن اینترنت ندارد اما همه فکر می‌کنند که دارد و از این دست ترندها که وقتی آدم از نزدیک در جریان است که ماجرا چیست، شگفت‌زده می‌شود از حجم حماقتی که در رفتارهای جمعی وجود دارد.

من معمولن به این دسته از آدم‌ها می‌گویم که فکر کردن ‌را برون‌سپاری کرده‌اند، واقعیت این است که اندیشیدن زحمت دارد و آدم‌ها تمایل دارند از اندیشه‌های دیگرانی که قبول‌شان دارند استفاده کنند. راه‌حل خیلی ساده‌ی ماجرا در برابر اندیشه‌های هژمون، حتی فارغ از این‌که با آن انطابق فکری داریم یا نه، به گمانم پرداختن به گزینه‌ی کاملن مغایر است که می‌تواند ما را از کوته‌فکری برهاند.

دستورکار شخصی‌ام در این شرایط بسیار برای خودم راه‌گشا بوده است، محاظفه‌کار بودن میان پروگرسیوها و پروگرسیو بودن میان محافظه‌کارها، مین‌استریم میان اکستریمیست‌ها و اکستریمیست میان مین‌استریم‌ها، طرفدار دولت رفاه میان راست‌ها و طرفدار بازار آزاد میان چپ‌ها، حتی فمنیست میان مردسالارها و آنتی‌فمنیست میان فمنیست‌ها و همین‌طور الی آخر. بسیار پیش می‌آید که در دستگاه فکری‌ام با اندیشه‌ی طرف مقابل موافقم اما مخالفت می‌کنم که اولن با عمق اندیشه‌ی مقابل آشنا شوم و دوما تلاش کنم پیکربندی مستدل‌تری از عقاید خودم بسازم و ضعف‌های اندیشه‌ام را از بین ببرم. این دستور کار در کنار مزیت‌هایی که برایم داشته هزینه‌هایی نیز البته ایجاد کرده است مثل برچسب «شاذ بودن» یا این که آدم‌ها می‌ترسند اندیشه‌های‌شان را مقابلم بازگو کنند و از بحث کردن گریزان می‌شوند.

زندگی نیازموده

علاوه بر تمایل به کنار آمدن و تسلیم اندیشه‌ی هژمون شدن، یک حالت دیگری نیز در زندگی‌های روزمره‌مان وجود دارد که بیشتر از آن که وارد تعاملات با دیگران شود، معوطف به تصمیمات برای زندگی خودمان و ترجیحاتی است که برای آن داریم که اسمش را می‌گذارم «زندگی نیازموده». با این انگیزه که عقاید و رفتارهایمان برای خودمان نیست، ناچار به رعایت روش پیشینیان هستیم و در خیلی از لحظات واقعن به جای یک تصمیم‌گیری با اراده و با عقلانیت مسیرها و گزینه‌هایی را انتخاب کردیم که می‌شود در درستی‌شان می‌شود ان‌قلت زیادی آورد.

دقیقن پنج‌سال پیش از نگارش این سطور، نسبتن مفصل به این مسئله نگاه کرده‌ام و البته آن‌جا بیشتر در ضرورت تغییر نوشته بودم که دیگر از بسط دادن آن در این جستار می‌گذرم و شما را به جستاری با نام «پیرامون چرایی و چگونگی تغییرات عموماً منتالی»[xiii] ارجاع می‌دهم.

تعاملات دو نفره و حتی در مشورت کردن.

می‌خواهم پیشتر بروم و بگویم در تعاملات دو نفره، مثل دوستی‌ها، کاپل‌ها، روابط برادری و خواهری نیز ساز مخالف زدن به فکر‌شده‌تر صحبت کردن، سنجیده‌تر تصمیم‌گرفتن و آگاهی بیشتری منجر می‌شود. به گمانم کسی که به اطرافیان خود اهمیت می‌دهد و برایش مهم است که آن‌ها سنجیده تصمیم بگیرند در تمام مشورت‌های تصمیم‌گیری در ابتدا باید مخالفت کند. این مخالفت کردن است که آدم‌ها را به فکر کردن وا می‌دارد و به آن‌ها کمک می‌کند که زوایای مختلفی از تصمیمات را ببینند.

شاید مقداری رادیکال باشد و حتی این پتانسیل را داشته باشد که طرف مقابل را محافظه‌کار کند و یا اضطراب زیادی در مطرح کرده ایده‌ها و اندیشه‌هایش به سراغش بیاید. تجربه‌ی شخصی من می‌گوید که در چنین ظرفی از ارتباطات لازمه‌ی ساز مخالف زدن توجیه بودن طرفین است. طرف مقابل بداند که این مخالفت‌خوانی همیشگی از یک پدرکشتگی و بغض نمی‌آید بلکه از حب است! ساز مخالف زدن در بحث‌ها و تعاملات دو نفره یک ظرافتی نیاز دارد که که خود گفت‌وگو را از بین نبرد و بحث را از ورطه‌ی مشاجره به سازندگی سوق دهد. امری که نیازمند صبوری دو طرف و تمرین بسیار است. دشوار است اما آنچنان مغتنم است که به زحمتش می‌ارزد.

من خودم مخالف‌خوانی در دایره‌ی دوستانم دارم. بی‌صبرانه منتظرم تا این نوشتار به انسجام برسد و برایش بفرستم تا به نوعی از او تشکر کرده باشم. بعید می‌دانم البته فکر سترگی پشت این مخالفت کردن‌های همیشگی‌اش وجود داشته باشد و خیلی ساده انگیزه‌اش این است که همیشه در کار و ایده‌های من ایرادی پیدا می‌شود! اما این مخالفت‌خوانی‌ ساده‌اش آن‌چنان من را از ورطه‌ی مهلکه‌هایی نجات داده است که امروز به آن‌ها فکر می‌کنم و عرق سردی بر گردنم می‌نشیند. این تجربه‌ی شخصی، من را به سمتی می‌برد که بگویم در مشورت کردن‌‌ها نیز به گمانم بر عهده‌ی کسی که طرف مشورت قرار می‌گیرد این است که مخالف‌خوانی کند. آدم‌ها در مشورت‌های تصمیم‌گیری بیشتر به دنبال منطقی‌نمایان[xiv] کردن تصمیماتی هستند که پیشتر از مشورت آن را اخذ کرده‌اند و امروز ترجیح شخصی من در اکثر مواقع این است که آدم‌ها را به چالش بکشم و مخالفت جانانه‌ای با تصمیم‌گیری‌ها و ملاحظاتی که برای تصمیم‌‌های‌شان داشته‌اند بکنم. یا این مخالفت کردن عینیت دارد و یا ندارد که در هر دو صورت به نفع فردی است که مشورت می‌کند.


جمع‌بندی کنم. شاید زمان آن رسیده که آن‌هایی که ساز مخالف می‌زنند را بیشتر دریابیم. افراد از ساز مخالف زدن انگیزه‌های مختلفی مثل هویت‌یابی یا حتی deal-breaker بودن می‌توانند داشته باشند، اما نتایجی که این ساز مخالف زدن به‌دست می‌آورد آنقدری مهم است که محرک‌ها و انگیزه‌های آدم‌ها هنگام ساز مخالف زدن را اغماض کنیم. زندگی‌های امروز ما پر از تصمیم‌گیری‌های فردی و گروهی است و آن‌قدر در شبکه‌هایی از آدم‌ها و اندیشه‌هایی قرار گرفته‌ایم که ایده‌ها و افکار ما را تایید می‌کنند به سختی می‌شود کسی را یافت که بخواهد هزینه‌ی این نقش را پرداخت کند. اگر در نزدیکان خود همچین فردی دارید آن را دریابید و اگر ندارید شاید وقت آن باشد که ساز مخالف بزنید.


پانوشت‌ها

[i] Spotlight Anxiety

[ii]  شبیه به همان spotlight effect یا اثر کانونی از ترم‌های روان‌شناسی. این پدیده ای است که در آن افراد تمایل دارند تا میزان توجه دیگران به جنبه های ظاهر یا رفتار خود را بیش از حد ارزیابی کنند. این پدیده باعث تجربه‌ی اضطراب اجتماعی زیادی برای مردم می شود.

[iii] Environment

[iv] Herd Behaviour

[v] Collectively

[vi] پژوهش «Reinforcement learning signal predicts social conformity» و «Electrophysiological precursors of social conformity» بسیار برایم جالب توجه بودند. محقق اصلی این دو پژوهش کلوچارف، عملن ادعا می‌کند که انگیزه‌ی منحصر به فرد بودن یک ناهنجاری ذهنی‌ است. در واقع کسانی که دنبال uniqueness هستند در قشر میانی-پیش فرونتال نازک‌تری دارند که در تنظیم پاسخ دوپامین دخیل است. او توضیح می‌دهد: «ما باید بفهمیم که به دلیل شکل‌گیری مغز ما توسط تکامل، چقدر راحت می‌توانیم بازیچه‌ی دیگران بشویم. او استدلال می کند که در بیشتر موارد، ما حتی از تأثیر اکثریت بر رفتار خود آگاه نیستیم. سیستم خودارزیابی درونی ما همیشه ما را با دیگران مقایسه می‌کند. ما مدام رفتار خود را در مقابل رفتار دیگران بررسی می کنیم و انتظار داریم شبیه آنها باشیم.» در غیر این صورت، مغز ما با ایجاد ناراحتی (discomfort)، سیگنال یادگیری را تحریک می‌کند. گزارشی از این دو پژوهش و روایتی جالب از پژوهش‌های مشابه در جستار « Our Brain Is Highjacked by the Herd Mentality» از HSE University

[vii] Campbell-Meiklejohn, D. K., Kanai, R., Bahrami, B., Bach, D. R., Dolan, R. J., Roepstorff, A., & Frith, C. D. (2012). Structure of orbitofrontal cortex predicts social influence. Current Biology, 22, R123–R124.

[viii] مطالعات مرتبط با این حوزه را با کلیدواژه‌های مختلفی می‌توان پیدا کرد. از جمله‌ی آن‌ها ترکیب نوروساینس (یا دقیق‌تر آن قسمت orbitofrontal cortex مغز) با عبارت‌هایی نظیر social norm compliance، social influence –دو روزی درگیر خواندن مطالعات مرتبط بودم و بسیار لذت بردم. یکی از آزمایش‌های جالب که در مقاله‌ی « Neural mechanisms underlying social conformity in an ultimatum game» بود که با تصویربرداری fMRI مغز و یک بازی نشان داده بود که شرکت‌کنندگان که وقتی انتخاب‌هایشان با نظر هنجاری گروهی که در آن عضویت داشتند، در تضاد بود، انتخاب‌های خود را چگونه تغییر دادند. یا پژوهش دیگری با عنوان « Contributions of the Medial Prefrontal Cortex to Social Influence in Economic Decision-Making» که نشان می‌داد چه محرک‌هایی در مغز در تصمیمات انطباق اجتماعی اقتصادی موثر است. یک نوشتار در ژورنال Association for Psychological Science یک مرور علمی بر بعضی از مقالات این حوزه با عنوان The Science of Sameness داشته است که خواندش جالب است. 

[ix] به دنبال خواندن بیشتر درباره‌ی نقش وکیل مدافع شیطان بودم که با جستار The Devil’s Advocate’s Advocate از  Agnes Callard در ژورنال The Point برخوردم. صورت‌بندی خوبی داشت و تقریبن شالوده‌ی این بخش از همان جستار است. در جست‌وجوهای فارسی دیدم که ترجمان نیز این جستار را با عنوان «آدم‌هایی که فقط ساز مخالف می‌زنند چه فایده‌ای دارند؟» برگردان فارسی داشته است و تکه‌ای از متن را از ترجمه‌ی فارسی ترجمان برداشته‌ام.

[x] Authority Bias

[xi] False Consensus Effect

[xii] Ambiguity Effect

[xiii] سنت من در این وبلاگ این است که نوشته‌های گذشته را تغییر نمی‌دهم. می‌خوام سیر تطور اندیشه‌ها و قلمم برای خودم روشن باشد. امروز که بعد از پنج سال آن نوشته را خواندم با بعضی از گفته‌هایم هم‌داستان نیستم. اگرچه تغییرات قلم و نگاهم در سطور بسیار برایم جالب بود.

[xiv] Rationalize, Rationalization

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *