در زمان جنگ جهانی دوم، یک خبرنگار اروپایی با موسولینی، رهبر ایتالیا، مصاحبهای کرد و گفت: «جناب موسولینی، من هشت ماه است که در کشور ایتالیا سیاحت میکنم، در کارخانهها، کارگران فقیر، بیمار، بی معلومات و عقب افتادهاند؛ در مزارع کشاورزان و زارعان همین وضع را دارند؛ در مؤسسات آموزشی و پرورشی همین وضع را میبینم، اما شما گفته بودید که ما یک ایتالیای شکوفا پدید آوردهایم، من نمیبینم!» موسولینی در پاسخ گفته بود: «خانم! من نگفتم ایتالیاییهای شکوفا، شما رفتید ایتالیاییها را دیدهاید، من ایتالیا را به شکوفایی رساندم!».
در هر تصمیمگیری و انتخابی، معمولاً چشماندازی (vision) متصور است که برای نزدیک شدن به این چشم انداز انتزاعی و غیر قابل احصاء، اهدافی (purpose) تعیین میشوند که دستیافتنی هستند؛ مسیری که ما را به این اهداف میرساند، رسالت یا مأموریت (mission) خوانده میشود؛ رسالت چیزی است که ما را از وضع کنونی (state) و از خلال ارزشهای فعلیمان (values) عبور میدهد و به اهدافمان میرساند که در جهت چشمانداز بزرگتری است. هر چقدر که جامعهشناسان وظیفه ترسیم وضع فعلی و شناساندن ارزشهایمان را دارند و فلاسفه اجتماعی و دانشمندان علوم اجتماعی میتوانند درباره چشماندازها صحبت کنند، این وظیفه سیاستگذاران اجتماعی است که اهداف را برگزینند و رسالت جامعه را برای رسیدن به این اهداف طراحی نمایند. در این نوشتار سعی کردهام صورت بندیای از دو چالش عمده در سیاستگذاری ارائه نمایم و به نوعی مقدمهای برای ورود به سریال نوشتاری که بناست به شادکامی به عنوان یکترم جدید در حکمرانی و سیاستگذاری عمومی نگاه کند، داشته باشم.
چالش یکم: ره به خرابات برد، عابد پرهیزکار
چشماندازها چگونه باید باشند؟ شکوفایی یک ملت؟ مفاهیمی مثل استقلال؟ آزادی؟ توسعه با پیشرفت؟ سالهاست در کشور ما و از تریبونهای متعدد حاکمیت (State) چنین چیزهایی میشنویم، مفاهیمی مثل هلال شیعی، مبارزه با امپریالیزم جهانی، صدور انقلاب، نابودی اسرائیل و…؛ در واقع سران حکومت با ساخت چشماندازها، هدف گذاریها و سیاستگذاری را جهتدهی میکنند.
اما آیا، این چنین چشماندازهایی میتوانند منطقاً چشماندازهای یک دولت-ملت باشند؟ فرض کنید که یک کشوری با همان تعریفی که از استقلال داریم دارای وابستگی است و استقلال ندارد، اما مردم همین کشور وابسته به نسبت یک کشور مستقل، هم شادتر هستند هم آرامش بیشتری دارند، هم امیدوارترند، رضایت بیشتری از زندگی دارند، از رفاه و عدالت اجتماعی بیشتری نیز برخوردارند. اما یک کشوری که طبق تعریف استقلال دارد اما مردم این کشور هیچ کدام از این ویژگیهایی که مردم آن کشور وابسته داشتهاند را ندارند؛ کدام ارزشمندتر است؟ فرض کنید به هلال شیعی دست یافتیم و یا انقلابمان را صادر کردیم و اسرائیل نیز نابود شد؛ اگر همه اینها به قیمت این باشد که شادی، امید، آرامش، امنیت، عدالت اجتماعی و رفاه را از مردم سلب نماییم، آیا جهتدهی درستی بوده است؟ حتی وقتی در یک سطح پایینتر از چشماندازهای یک دولت-ملت، در سطح هدف گذاریها که وارد میشویم، لازم است این سؤال را از خودمان بپرسیم، برای مثال یک هدف همهشمول کشورها رشد اقتصادی است، اگر فرضاً رسیدن به رشد اقتصادی و بالا رفتن تولید ناخالص داخلی به این قیمت باشد که مردم به لحاظ جسمانی فرسوده شوند، به لحاظ روانی عصبی و افسرده باشند، شادی عمیقی را تجربه نکنند، تفرج و استراحت کافی نداشته باشند، فرض که یکمین قدرت اقتصادی جهان باشیم، چه کسی سود این یکمین بودن را میبرد؟
ممن منکر توسعه اقتصادی نیستم و ضرورت آن را برای رسیدن به کیفیت بیرونی زندگی درک میکنم و حتی فشار برای تولید بیشتر را بر مردم کشورمان که خو کرده به تنبلی هستیم لازم میدانم؛ اما اگر فرض مردم تکانی خوردند دولت تکانی خورد و به رشد اقتصادی معقولی رسیدیم، آیا میارزد روان مردم را به جهت تولید بیشتر آزرده سازیم؟
بر فرض مثال گفته میشود باید به توسعهیافتگی برسیم» این توسعهیافتگی یعنی چه؟ چه تعریفی از توسعهیافتگی وجود دارد؟ حتی اگر روی مصداق صحبت کنیم برای مثال وقتی میگویند کشورهای توسعهیافته در واقع دارند به کشورهای اسکاندیناوی، انگلستان، فرانسه، آلمان تا حدی ایتالیا، کانادا، از آن طرف ژاپن، استرالیا، سنگاپور و کره اشاره میکنند، در ادبیات سیاسی هم در اوایل انقلاب مکرراً میگفتند که میخواهیم «ژاپن اسلامی» شویم، اما خب این همان توسعهیافتگی است که باید مد نظر داشته باشیم؟ اگر قیمت این توسعهیافتگی این باشد که نرخ خودکشیها بالا رود، مصرف داروهای اعصاب و روان بیشتر شود، افسردگی و بیمعنایی دامنگیر گردد و رضایت از زندگیها کاهش یابد آیا همان چیزی است که ما میخواستیم؟ البته منظور را از توسعهیافتگی در این چارچوب درک میکنم، و این سؤالها به معنی انکار دستاوردها نیست؛ صدالبته وقتی که مصداقهای عمومی توسعه بیشتر باشند بهداشت عمومی بیشتر است، آموزش و فرهیختگی بیشتر است، آزادیهای سیاسی، شخصی و فردی بیشتر است، این نوشتار منکر این موضوعات نیست، اما اگر به خودمان بیاییم و ببینیم که مردم کشورمان به انقراض کمی و کیفی دچار شدهاند برای آن که چند مفهوم مثل سوسیالیسم یا لیبرالیسم آن بالا بماند و ما هشتاد میلیون انسان را فرسوده، خستهدل، زخم دیده و رنج کشیده کردهایم، آنگاه چه کنیم؟
چالش دوم: فریب انتزاع مفاهیم
موضوع دیگری که طراحی چشمانداز و به تبع آن سیاستگذاری برای نیل به سمت چشماندازها را تهدید میکند، چرخیدن پاشنه مفاهیم بر روی انتزاع است بدون آن که فهم دقیقی از آن وجود داشته باشد، برای مثال مفهوم «ایران» بر خلاف «ایرانیها» یک برساخت است، یک مفهوم انتزاعی است، یا مفهوم «نظام» یک ابهام است که عدم تعیین دارد، «ما میخواهیم نظام / ایران را به اعتلا برسانیم» ابداً مشخص نمیکند که منظور آن چیست، مفاهیم دیگری نیز مثل جامعه، فرهنگ، تمدن، نظام، دین و ایدئولوژی چیزهایی هستند که سیاستگذار اجتماعی و کسانی که تحت تأثیر این سیاستها هستند را فریب میدهند، ما مفهوم اینها را درک نمیکنیم و صرفاً به فهم بین اذهانی که در جامعه وجود دارد اعتماد میکنیم و اکثراً چوب این اعتماد را نیز میخوریم. داستانی که در ابتدای نوشتار مطرح کردم صورتی از همین چالش است، سخنرانیهای سیاستمداران، رهبران حکومتها و حتی مخالفان حکومتها، اپوزسیونها، انقلابهای توده و از این دست تلاشهایی که قدرت را نشانه گرفتهاند سرشار از صحبت در مورد مفاهیمی است که هیچ چارچوب نظری و معیار مشخصی برای تدقیق آنها وجود ندارد. به صورت تیپیکال، صحبت از اتوپیا و یا جامعه آرمانی که صرفاً در ذهن خودشان وجود دارد و متأسفانه دستمایه اکثراً کافی برای تهییج عامه و یارکشیهای سیاسی است. تاریخ ملتها سراسر آکنده از فریب سیاستمداران است؛ هگل در جایی از عقل در تاریخ میگوید: «معیار داوری رهبران سیاسی تنها این است که بدانیم چه اندازه آرمان کلی قوم خویش را با آرزوهای شخصی خود سازگار کردهاند.»
چه میتوان کرد؟
یک راهحلی که به طور عمده میتواند به این دغدغهها پاسخ روشنی بدهد این است که برویم به سمتی که این مفاهیم انتزاعی که بناست به عنوان چشمانداز و هدف جامعه و حکومت قرار گیرد، آنها را به مفاهیمی «قابل ترجمه برای فرد انسان» تبدیل کنیم. مشکل علوم اجتماعیها در جهان و به خصوص در ایران این است که درگیر مفاهیم غامض بدون تعریفی میشوند که نه Operational است و نه Quantitative، روانشناسی تا آنجا که به علوم طبیعی نزدیک گشته این مشکل را در خود حل کرده است، اما در علومسیاسی، جامعهشناسی و سیاستگذاری عمومی همچنان این مشکل پا برجاست، برای حل این ایراد منطقاً باید به سمتی حرکت کنیم که علاوه بر شناخت دقیق وضعیت فعلی به طور مشخص و با سنجههای قابل احصاء، با کیفیت مشخص و دقیقی اهداف را ترسیم نماییم؛ در این میان باید سنجههای انسانی توسعه یابند و درک کنیم که قرار است فرد زیست کننده در جامعه را به چه نقطهای برسانیم، همانطور که روانشناسی امروز در دنیا بیشتر به سمت روانسنجی میرود، جامعهشناسی و سیاستگذاری اجتماعی باید بر روی مفاهیم قابل سنجش سرمایهگذاری نمایند. شاید این سؤال مطرح شود که مفاهیم کیفی انسانی ظرفیت ساخت این سنجهها را ندارند، این دغدغهی درستی است، اما این نباید به این معنا باشد که چون نمیتوانیم اینها را اندازه بگیریم برویم و برای مثال تولید ناخالص داخلی را بگذاریم هدف اصلی یک جامعه چون میتوانیم آن را اندازه بگیریم، اگر معیاری برای اندازهگیری آن نیست، شاید وظیفه ما به عنوان دانشجویان علوم اجتماعی این باشد که چنین معیارهایی بسازیم کما این که این کار در بسیاری از کشورها انجام شده است.
مایلم در انتها کتاب «سیاست شادکامی: آنچه حکومت میتواند از تحقیقات جدید در باب بهروزی بیاموزد» را معرفی نمایم؛ این کتاب را درک باک، حقوقدان و رئیس سابق دانشگاه هاروارد نگاشته که هم به تصمیم گیریهای فردی ما کمک میکند و هم به ما کمک میکند تا متوجه شویم که در چه جامعهای زندگی میکنیم و سیاستمداران ما در چه فضایی قرار دارند. اما آنچه که در این کتاب مد نظر قرار دارد، این نگاه است که درک باک، بر آوردن بهروزی و شادکامی را با تغییر دنیای بیرون طلب میکند و بخشی از آنچه که در بیرون باید تغییر کند را به درستی بر عهدهی سیاستمداران میگذارد. این کتاب راهحلی را ارائه میدهد که میتواند با دلیلهای قابل قبولی، پاسخهایی به دغدغههای مطرحشده از جمله ساخت سنجههایی برای معیارهای کیفی و این که چرا باید این معیارهای کیفی مبنای تصمیمگیری و سیاست گذاریها قرار بگیرند، بدهد و مبنای ما برای ادامه این نوشتارها خواهد بود.
—
محتوای این نوشتار، عموماً از سخنرانیها، گفتگوها و درس گفتارهای استاد ملکیان استخراج شده است و تنها صورتبندی و فرم منظمی به آنها دادهام.