دیشب پیش از اینکه از خواب بیدار بشوم رفتم و آرام تمام چاقوها را از آشپزخانه جمع کردم ریختم وسط حوض حیاط، حتی چرخگوشت را، خیلی تاریک بود ولی به هر دردسری که بود ناخنگیر را یافتم و ناخنهای همه اهل خانه را از تهِ ته گرفتم. یواشکی رفتم در اتاق پدرم و پلاکهای جبههاش را دزدیدم، سیم تلویزیون را قیچی کردم، مودم را هم برداشتم، تفنگهای اسباببازی برادرم را نیز به همراه آلبوم عکسهای جبهه پدرم، فیلمهای مسخرهای که بهشان اکشن میگوید، خواهرم را میگویم، جمع کردم و همه را ریختم وسط حوضِ حیاطمان، رفتم و پای قفسه کتابهایمان نشستم و جلد «جنگ و صلح» را نصفه کردم، تنها صلح ماند، «خشم و هیاهو» را نیز خشمش را قیچی کردم. پدرم فیلمهای تارانتینو را دوست داشت، آنها را نیز شکستم، «کشتن مرغ مقلد» را نیز بالایش خط زدم و نوشتم «دوست داشتن مرغ مقلد» و آمدم در بوفه خانه، هرچه قوری و استکان داشت مادرم که به نقش «شاه شهید» بود را هم به محتوای حوض افزون کردم. بماند میان خودمان، پنهانی رفتم خانه همسایه بالاییمان که تازه ازدواجکردهاند، حواسشان نبود، دستشان را گذاشتم در دست هم بعد از آن آمدم و هرچه از اشتعال میدانستم از خانه، جمع کردم و درون حوض حیاتمان روی تمام خرتوپرتهایی که جمع کرده بودم خالی کردم، کبریت را انداختم رویشان، در کنار گرمای خوشایند آتش، در شبی که هنوز صبح نشده مواظب بودم همهچیز آکنده بسوزد، چایی مینوشیدم و این را از مولانا میخواندم:
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن / چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید / تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
همهچیز که سوخت، شادمان گشتم، کدورتهایم را نیز از جیب داخل لباسم درآوردم و ریختم روی خاکسترهای مانده، آب را باز کردم روی خاکسترها و همینطور آب را باز گذاشتم تا همهچیز را ببرد، سلانهسلانه و البته خسته به رختخوابم بازگشتم و بیدار شدم.