پرش به محتوا

جامعه‌شناسی به‌مثابه اژدهاکُشی

نقل است: «سال‌ها پیش ایرانی بزرگواری به چین رفت و در رشته اژدهاشناسی تحصیلات خود را با موفقیت گذراند و پس از اخذ مدرک دکترای اژدها شناسی به ایران بازگشت، اما با این حقیقت تلخ مواجه شد که برای وی بازار کاری وجود ندارد؛ در ایران نه اژدهایی وجود داشت و نه نیازی به شناخت آن احساس می‌شد. پس از چند سال بیکاری نهایتاً راه حل مناسبی یافت؛ دانشکده اژدها شناسی تأسیس نمود و به پرورش نسلی از اژدها شناسان مبادرت جست؛ اما پس از مدتی که نخستین فارغ‌التحصیلان اژدها شناسی وارد بازار کار شدند، بحران دوچندان شد، چون برای آنان نیز کار نبود؛ لذا دانشکده اژدها شناسی را به دانشگاه تبدیل کرد و از فارغ‌التحصیلان این رشته به عنوان اساتید و کارمندان دانشگاه استفاده نمود». حال شما به جای اژدهاشناسی بخوانید هگل شناسی و جای اژدهاشناس هم بخوانید نام سیاهه‌ی بلندی از اساتید صاحب نامی که کلاس‌های نقد و بسط نظریات روح هگل، اندیشه کانت و هایدگر را در دانشگاه‌ها برگزار و به هجای فلسفیدن، تاریخ خواندن و سنت‌گرایی را حقنه می‌کنند در ذهن دانشجویان زبان بسته‌ی تازه از راه رسیده؛ و البته روی صحبت من در خصوص فلسفه نیست، در مورد جامعه‌شناسی می‌خواهم غرولند کنم؛ یک سالی است که در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی به سر می‌برم و از شدت غرق‌شدگی آدم‌های این دانشکده در نظریه خوانی به ستوه آمده‌ام و صدایم به هیچ جایی نمی‌رسد الا نوشته‌ای در وبلاگم.

کافی است بحث خیلی ساده‌ای درباره یکی از وقایع روز در کلاس یا حیاط دانشکده در بگیرد، یک‌درمیان جمله‌هایشان را با قال وبر، قال مارکس، قال دورکیم قاب می‌بندند و آن چندتایی هم که بیشتر ادعایشان می‌شود از فوکو، بوردیو، هورکهایمر و آرنت در استدلال‌های خود استفاده می‌کنند بیان که درک کنند شرایط فعلی، با شرایطی که مارکس در آن می‌زیست متفاوت است، دورکیم به جامعه خود نگاه کرد، وبر از اقتضائات زمان خود نوشت و بعد از آن‌هم امثال فوکو و بوردیو نیز از عینک زمان -مکان خود اوضاع را تحلیل کرده‌اند تازه اگر درست از عهده این موضوع بر آمده باشند؛ مارکس هیچ‌گاه برای مارکس شدن مارکس نخواند؛ شاید چیزی که باید از مفاخر جامعه شناسی بیاموزیم تنها همین روحیه باشد که اوضاع را بررسی کنیم، شهامت نقد داشته باشیم و توانایی ارائه تحلیل‌ها و راهکارهای لازم برای نیل به شرایطی بهتر در خود پرورش دهیم.

بنیان‌گذاران کلاسیک رشته جامعه‌شناسی: کنت، مارکس، دورکیم و وبر فیلسوفان اجتماعی و منتقدینی بودند که تحلیل اجتماعی و نقد اجتماعی را به عنوان ابزاری برای تغییر اجتماعی پاس داشتند؛ نتیجه آن فعالیت‌ها امروز اما، فارغ از تحلیل و نقد در دانشکده‌های علوم اجتماعی ایران خود واجد ارزش خاصی است. کلیشه‌های روزمره و بی‌پاسخ، دوگانه‌های چالش برانگیز کهنه که بعید است جوابی داشته باشد نظیر پارادایم تضاد و وفاق؛ روابط سطوح خرد و کلان؛ کنش فردی و ساختار اجتماعی، اصالت فرهنگی و اصالت اقتصادی که به نوعی تبدیل به مناسک و آئین نانوشته رشته جامعه‌شناسی شده‌اند، هرکسی قصد تشرف به این رشته را دارد می‌بایست این مناسک را به جا آورد، درد آنجاست که ادعای مکان شمولی و زمان شمولی این افکار بدیهی پنداشته می‌شود؛ این موضوع نوعی از راشیزم آشکار در جامعه علمی است. [i]

مارکس بیشتر از آن که بخواهد رشته نوینی به نام جامعه‌شناسی را صورت‌بندی کند، دیدگاه‌های انتقادی از وضع موجود مطرح ساخت و با آمیختن آن به حماسه و ادبیات روشنگری عامه مردم را هدف داشت؛ اما امروز اکثر نظریه‌های جامعه شناسی از جامعه فاصله گرفته‌اند، در واقع جامعه حرکت کرده و اقتضائات تحلیل آن بسیار متفاوت گشته است اما نظریه‌ها همچنان در جای خویش استوار مانده‌اند؛ این موضوع علاوه بر آنکه به ضرر یک رشته آکادمیک تمام می‌شود، دودش در چشم آحاد جامعه، قشری که نیازمند کمک و یاری رسانی جامعه‌شناسان هستند می‌رود. جامعه‌شناسی می‌بایست از یک سو Purpose (مقصود) و Vision (چشم انداز) یک جامعه را پیش از آن که جامعه به برهه حساس فقدان معنا برسد ترسیم کند و صحنه عرض اندام را از سیاست آغشته به پوپولیزم مخرب پس بگیرد، سپس با نگاه به Value (ارزش‌های بنیادین Mission (رسالت) جامعه را در گذار از شرایط نامطلوب به شرایط بهتر رهنمون سازد. از سوی دیگر جامعه‌شناسی وظیفه دارد که به میدان بیاید و به عنوان محرک و عامل برانگیزندگی مردم در برابر کژی‌ها و کاستی‌ها نقش آفرینی کند. اما متأسفانه با کشیده شدن جامعه‌شناسی به سمت دل مشغولی‌های تخصصی و اغلب پوچشان، نقش اصلی فعالیت ایشان را در جامعه اکنون سیاسیون، اکتیویست‌ها، خبرنگاران و روشنفکران عمومی برعهده گرفته‌اند که هیچ‌گاه عمق نگاه استراتژیک و آینده‌نگرانه یک جامعه‌شناس را ندارند.

جامعه‌شناسی ما، در حال پرورش نسل بعدی نظریه‌پردازان است، به کارگیری ذهن‌های آماده و تازه نفس دانشجویان در وادی مفاهیم پیچیده و غامضی که اساساً به زبان مردم عادی نیست را ارزش می‌داند. به گمان نظریه در جامعه‌شناسی دارد پشت یک نقاب ادبی-زبانی قرار می‌گیرد تا دسترسی ما به محتوای خویش را دشوار سازد و خیل عظیمی را مشغول فرم سخت و کهنه آن نگاه دارد، این‌گونه است که این نظریات همیشه نیازمند تأویل اند، همیشه نیازمند سلسله مراتب آکادمیک‌اند. بیشتر این نظریه‌ها، بازتاب‌دهنده پیش داوری‌ها و نظرات شخصی هستند نه دانش صادقی که برآمده از گزاره‌های اثبات و ابطال‌پذیری که بر مبنای واقعیات از دل پژوهش‌ها بیرون کشیده شده است. این‌گونه است که نظریات جامعه شناسی امروز به حلقه کوچک نظریه‌پردازان دانشگاهی و دانشجویان این رشته‌ها محدود گشته و مطالعه می‌شود. رؤیای نظریه‌پردازی برای فراهم آوردن تبیین‌های جهان‌شمول و مطمئن برای جامعه‌شناسی، این رشته را به مجموعه اسرار آمیزی از مباحث مفهومی و روش شناختی کشانده است که بی‌ثمری آنها غالباً به اثبات رسیده است. بحران از آنجایی تراژدیک می‌شود که جامعه‌شناسی با فلسفه سیستماتیک پیوند می‌خورد، آنجا تفکر مفهومی بر تحقیق و مشاهده واقعیات اولویت می‌گیرد و حال، این‌طور می‌شود که جامعه‌شناسی در معرض خطر از دست دادن محققان و مردم است.

ریشه‌های این مسئله از کجا آب میخورد؟

یکی از دلایل مهم آن را «پول» میدانم. دانشگاه ما، دانشکده‌های علوم اجتماعی و به تبع آن اساتید ما هیچ‌گاه دغدغه کسب پول از دانش نداشته‌اند؛ این موضوع، یکی از مهم‌ترین مقصودهای دانشگاه‌ها و مراکز تحقیقاتی برتر دنیا است Creating Wealth from Knowledge ایجاد ثروت از دانش). این مقصود باعث می‌شود خواه‌وناخواه، مسیر فعالیت‌های علمی ما به سمت کاربردی شدن متمایل گردد.

دانشگاهی که وابسته به پول بی‌دردسر دولتی باشد، جدا از آنکه مجیزگوی دولت است هیچ‌گاه عزم خویش را به سمت تولیدات دانش‌بنیان متمایل نخواهد کرد، از صنعت، از جامعه، از نقش‌آفرینی دور خواهد ماند و به یک نهاد تولید مدرک تقلیل پیدا خواهد کرد. دانشگاهی که بر اساس شهریه‌های دانشجویان خود اداره شود در مرحله نخست مقابل ورود خیل عظیمی از کسانی که دغدغه دانش و کار آکادمیک را ندارند خواهد گرفت و در مرحله دوم خود را ملزم به ارائه خدماتی شایسته‌تر خواهد کرد، سراغ اساتید شایسته‌تری که توان تولید ثروت از دانش را دارند خواهد رفت و کیفیت ورودی‌هایش را پیوسته پالایش خواهد کرد، زیرا این دانشگاه باید با کمک دانشجویان و اساتیدش بر پروژه‌هایی معطوف شوند که در واقعیات جامعه به سر می‌برند و این موضوع نیازمند دغدغه و استعداد توأمان است. این موضوع در نهایت به ثروتی منجر خواهد شد که جامعه علمی از آن سود می‌برد؛ سرمایه‌گذاری بر پژوهش‌های بلندمدت، پرداختن به علوم محض، حمایت‌های تحصیلی از اقشار با استعداد و کم‌درآمد و هزار خیر دیگر که پرداختن به آن از حوصله بحث بیرون است.

علت دوم آن این است که احساس می‌کنیم پاسخ‌ها را داریم. نقل است: مستی شب‌هنگام به خانه باز می‌گشت، به در خانه که رسید، کلید خود را نیافت، مستأصل راه آمده را بازگشت، آن طرف برزن، چراغی را روشن دید و زیر چراغ به جستجوی گمشده خویش پرداخت، صاحب دلی بر او بگذشت، گفت تو را چه است، گفت کلید خانه‌ام را گم کرده‌ام، در پی‌اش می‌گردم. صاحب دل گفت: «اینجا را به چه امیدی می‌گردی؟ مگر اینجا گم‌کرده‌ای گمشده خویش را؟» مست گفت: «خیر، اما فقط اینجا به نور روشن است!»[ii]

ما هم کلید خویش را گم‌کرده‌ایم، ما هم در امورات زندگی خویش ماندهایم، ما هم پی چاره می‌گردیم، اما چراغی را در ممالک غرب روشن دیدهایم و رفته‌ایم زیر روشنایی آن به دنبال گمشده خویش هستیم. و حالا کارمان زارتر است، اصلاً نمی‌دانیم چه را گم‌کرده‌ایم! میدانیم چیزی گم شده، اما نمی‌دانیم چه است، نمی‌دانیم کجا را باید بگردیم تا چشممان به گمشده‌مان بخورد. در این ندانستن، و ندانستن ندانستن خویش رفته‌ایم انرژی را گذاشته‌ایم در جایی که از پیش دیگرانی برای گمشده خویش چراغی روشن کرده‌اند، می‌گردیم و اصلاً درک نمی‌کنیم که باید اول بدانیم چه گم‌کرده‌ایم بعد هم چراغ که هیچ، لااقل شمعی روشن کنیم و در کانتکست خود به دنبال آن بگردیم. تا وقتی احساس کنیم نسخه مسئله در جیبمان هست، به دنبال علاج نمی‌رویم. تا وقتی که احساس کنیم میدانیم دنبال یاد گرفتن نمی‌رویم، لازم است که به دست‌خالی بودن خویش آگاه، معترف و متواضع باشیم. اما تا آن هنگام که این‌گونه احساس کنیم مشکلاتمان نسخه‌ای دارد و آن نسخه نیز در جیب تحلیلگران، صاحب‌نظران، جامعه‌شناسان، متفکران و روشنگران فلان قائله، فلان مکتب و فلان دیدگاه است راه به جایی نمی‌بریم.


این ادامه در شهریور نود و هفت تکمیل گشته و بازتاب نظر دو تن از اساتید پیرامون این موضوع است:

بازخورد اول:

۱.نظریه از مواجهه اندیشمند با شرایط زمان و مکان بر می آید. (نیازی به تاکید بر الزامات فنی نظریه پردازی نیست همان طور که شما هم در متن نوشته اید)
۲. برخی از نظریه ها (منظور مثلا کلاسیک های جامعه شناسی) پذیرفته شده و بنابراین به بخشی از واقعیت (= شرایط زمان و مکان) تبدیل می شوند.
۳. چون آن نظریه ها بخشی از واقعیت شده اند به مثابه الگو پیش چشم قرار می گیرند و «تقلید» می شوند.
۴. آن نظریه پردازان کلاسیک از کسی تقلید نمی کردند و ما نظریه پردازان ایران امروز برای آن که بتوانیم از مسیر تقلید بیرون بیاییم لازم است بر نظریه های آنها تسلط کامل داشته باشیم. این تسلط به معنای فهمیدن مسیری است که آن نظریه پرداز تلاش کرده پاسخ هایی برای پرسش هایش فراهم کند(و دغدغه شما هم در متن است)
۵. نتیجه: ما نظریه های کلاسیک ها را می خوانیم برای آن که بتوانیم از آنها بیرون بیاییم و پرسش های خودمان را طرح کنیم و به پاسخ های خودمان برسیم. بنابراین خواندن کلاسیک ها برای خواندن آنها (همان طور که شما با داستان اژدهاشناسی=اژدهاگیری نوشته اید) هدف نیست.
به بیان بسیار ساده ما با «پرسش» های خودمان باید سراغ کلاسیک ها برویم.
بنابراین آنچه اهمیت دارد شناخت پرسش های خودمان برای بیرون آمدن از مدار تقلید است. احتمالا از مسیر بحث و گفتگو با هم، درگیر شدن با مسائل جاری زندگی، فکر کردن به اتفاقات بسیار شخصی و ….
(من: چالشی که وجود داره برای مثال نظریات مارکس هیچ وقت بررسی علمی نشده. برای مثال این ادعای مارکس که فعالیت تولیدی اقتصادی در شکل دهی به جامعه مهم تر از فرهنگه هیچ پژوهشی بر روی صدق این موضوع صورت نگرفته. چرا باید همچنان این نظریه رو نگه داریم و روش مانور بدیم؟ قبول دارم توی برهه ای این نظریات برای جامعه سودمندی داشتند ولی هیچگاه بنیه علمی این نظریات اثبات نشدند.)
کاملا درست می گید، کسانی که نظریه و نظریه پرداز رو می پرستند احتمالا به طرح پرسش های خودشون نرسیده اند. اما از جنبه تاریخ علم، مثلا دستگاه نظری مارکس رو که می خونیم از خطاهای او هم می آموزیم.
(من: روی صحبتم به این سمته که وقتی میشه تمرکز رو گذاشت روی واقعیات جامعه و سمت موضوعاتی مثل جامعه شناسی محاسباتی رفت؛ چرا نرفت؟ کلاسیک خوانی نوعی ارزش داره تلقی میشه که به نظرم این اسیب جدی ای به جامعه شناسی وارد میکنه.)
باهاتون کاملا همراهم که باید بر واقعیات جامعه تمرکز کرد. برای رسیدن به واقعیات جامعه نیاز به «ذهن ورزیده» داریم و کلاسیک خوانی تمرینی است برای ورزیدگی ذهن و از این جنبه اهمیت داره. یعنی وسیله ای است برای رسیدن به هدف مطالعه جامعه ایران معاصر و طرح پرسش درباره آن. اگر با جدیت به دنبال پرسش های خودمان نباشیم کلاسیک خوانی هم نمی تواند کمکی بکند.

بازخورد دوم:

با نوشته‌ی شما هم در کلیت موافقم و نکات ریزی دارم که چندان مهم نیست اما یه موضوع هست که مهمه و اون جاییه که گفتید دغدغه‌ی پول در آوردن از دانش در استادها نیست. در واقع هست. هست اما پول در آوردن در جامعه‌ی رانتی، همین شکلیه. با لفاظی و پروژه‌های بی‌سرانجام. در واقع، چیزی که ما نداریم اینه که مسأله نداریم.
دانشگاه باید مسأله داشته باشه. گروه علمی باید مسأله‌ی خاص و سنت فکری داشته باشه. یعنی باید مثلا دانشگاه علامه، حول و حوش مدرنیزاسیون کار کنه. دانشگاه تهران در مورد کار و شغل و طبقات کار کنه. دانشگاه بهشتی در مورد چیز دیگه ای کار کنه و… هر کدوم از استادها هم پروژه ی فکری خودشون رو داشته باشن. اون وقته که انباشتی از دانش داریم یعنی هر گروهی، پیشینه ی کاملی از کارهای یک حوزه رو داره و معلومه چه نقصی هست که مثلا استانداردهای شغلی هندسی در شرکت های صنعتی به درستی نهادینه نمی شن. برای مثال عرض می کنم. اون گروه می دونه چه استادی در این زمینه کار می کنه. دانشجویی هم پیدا می شه که علاقمنده یا تجربه داره و می ره موضوع رو به نتیجه می رسونه و دانشگاه اون پروژه رو تو صنایع اپلای می کنه یعنی می ره شرکت به شرکت کاری می کنه که اون مشکل حل شه و از سود شرکت، بهره می بره.
در حال حاضر، این طور نیست. پروژه ها بی خوده چون مسایل به واقع معلوم نیست. نه بانکی از مسایل هست نه معلومه توا دانشگاه چیه. هر گروهی در همه مورد کار می کنه. این دانشکاه نیست اسمش. در دوره‌ی لیسانس شما چندان متوجه این مشکل نمی شید. در ارشد و دکتری و کار، به شدت افسرده کننده ست این وضع. دانشجو هیچ هویتی پیدا نمی کنه چون بهش می گن خودت برو ببین دوست داری چی رو کار کنی. بعد هم چون هیچ سنتی نیست، هر کس یه نظری داره. پایان نامه فروش های انقلاب هم بهتر از اغلب بچه های فوق تز می نویسن چون لااقل تعداد زیادی کار خوب خوندن و دست شونه. ما باید کلی پول بدیم ۲۰ صفحه پایان نامه از ایران داک بخریم. هیچ احمقی چنین سیستمی نمی ذاره که ما گذاشتیم. اینه که می گم تا زمانی که بگید پول در آوردن، اینا به گندش می کشن.
ما باید گروه های مسأله محور داشته باشیم. مثل همه جای جهان. شما برای فرانکفورت بگی می خوام جامعه شناسی کسب و کارهای دیجیتال بخونم، می گن خداحافظ شما بفرما برو تگزاس. ما اینجا این چیزا رو بلد نیستیم. بری هاروارد بگی می خوام انتقاد به سیستم جهانی سرمایه کار کنم، می گن آقا برو کلمبیا یا نیویورک کالج. این یعنی این که هر کی هر کی نیست.
حالا برای این که عملا ببینید پروژه‌ی فکری یعنی چه، من توصیه می کنم کارهای سیدجواد طباطبایی رو همه شو بخونید. چند هزار صفحه ست ولی ارزشش رو داره. انتشارات مینوی خرد رو بخونید. بقیه قلابی هستن. البته هم رشته ی ما نیستن اما چون در مورد ایران کار می کنند، برای همه ی بچه های علوم انسانی لازمه. دید تاریخی خیلی خوبی هم می ده در مورد ایران. اون وقتی می بینید کار علمی و پروژه ای برای خود داشتن یعنی چه و در مقایسه، می تونید آدم های مهم و الکی رو تشخیص بدید.
همچنین، سه تا سخنرانی و گفت وگو براتون می ذارم یکی از آصف بیات و یکی از میرسپاسی و یکی از توکلی طرقی. می بینید که این ها به زبون مردم عادی حرف می زنن نه مثل دیوانه ای مدعی علوم اجتماعی. علوم اجتماعی به زبان مردم عادیه. هیچ وقت گول سرمایه ی نمادین ابلهانه ی این لفاظ ها رو نخورید حالا استاد باشن یا دانشجو یا فارغ التحصیل یا هر چی. بد نیست آدم در لحظاتی از واژگان تخصصی حرف بزنه ولی کار ما با پزشک ها و مهندس ها فرق می کنه که فقط توی ترمینولوژی خودشون هستن. ضمن این که اون ها هم در تمام جهان، استادهاشون کسایی هستن ک همی تونن علم شون رو به زبان مردم کوچه و بازار در بیارن وگرنه علم حساب نمی شه. به قول انشتین، اگر نتونستی تئوری هاتو به مادربزرگت بگی، هنوز خوب نفهیمدی شون.
به ویژه در مورد علوم اجتماعی، تا مردم نفهمن، اون علم جا نمیفته. علوم اجتماعی لفاظی نیست. باید بتونه قابل فهم باشه تا بهش بگیم علم. خیلی از صاحب نظرهای واقعی در جامعه ی ما، زیر سایه ی لفاظ ها قرار گرفتن. اژدها شناسی دو ریال نمی ارزه. دکان های اژدهاشناسی رو باید تعطیل کرد تا جامعه ی ایران شناخته بشه و هر کس گفت جامعه ی ما پیش بینی ناپذیره، باید بهش گفت همه ی جوامع پیش بینی ناپذیرن اما حدی از پیش بینی که هر جا هست، اینجا هم می تونه باشه. ابله! دیتا تولید کن یا خفه شو! سعی کردم خیل مؤدبانه بگم!
یه نشونه بهتون می گم که تا آخرش برید.
الان اگر بخواید این روندها رو تو چهل سال اخیر بهم سریع بگید، هیچ پایگاهی نیست که بهتون بگه تعداد جرایم، تعداد خودکشی، انواع فجایع طبیعی و اظهارات مردم پس از آن ها، خاطرات فرماندهان در عملیات هایی که شکست خوردیم، تعداد و نوع خودروهای کشور، حقوق مسؤولان در حد کابینه و همرده های آن ها، تاریخ رخدادهای مهم از نگاه حکومت، ادراک فساد در استان ها و سازمان های مختلف، و… : یعنی صفر، یعنی کمترین روندی از داده ها برای توصیف نداریم. تحلیل بخوره تو سرمون. پس به جای اژدهاکشی هر نهادی که به علم اجتماعی می پردازه باید حداقل یه مورد این ها رو تولید کنه، آخه از هیچ مگه جامعه شناسی در میاد؟ بدتر این که ما حتی مفهوم نداریم. تاریخ مفاهیم نداریم. یه موقعی اگر وقت شد براتون توضیح می دم که یعنی چه و چه فاجعه ایه این.

 

———————————————————

[i] صورت‎بندی بعضی از مسائل مطرح شده را از مقدمه‎ای که استیون سیدمن در ابتدای کتاب خود: «کشاکش آرا در جامعه‎شناسی» نوشته است عاریت گرفته‎ام.

[ii] این مثال را دکتر اسلامی، استاد جامعه‎شناسی ما وقتی در آخرین جلسه ترم با دغدغه و استیصالی ناشی از رخوت و عدم همکاری دانشجویان مطرح کردند شنیدم.

 

۲ دیدگاه دربارهٔ «جامعه‌شناسی به‌مثابه اژدهاکُشی»

  1. مارکس برای مارکس شدن نخواند ولی کاملا به کلاسیک های قبل خودش و نظریه هاشون مسلط بود، ببین این توی علوم تجربی هم دقیقا صدق میکنه..( ما باید برای یافتن راه حل های جدید،راه خل های قدیم رو دریابیم…و چه بسا این باعث میشه حتی با مراجعه به تاریخ از نظریه های شکست خورده استفاده نکنیم!)
    ولی تفاوتش اینه که این افراد فراتر از این متون میرن و ما در این متون متوقف میشیم…ما نمیتونیم کلاسیک نخونیم! همانطور که ابن سینا برای فیلسوف شدن نتونست ارسطو نخونه! هیچکس با صراحت به این اعتقادی نداره، ما باید کلاسیک را برای کلاسیک بخوانیم و از کلاسیک ها فراتر بریم و نقاد جامعه و عصر خودمون بشیم…
    اما از نظر زبان و ادبیات قوی،
    بله گاه این فرم وجود داره که ما آدمهایی که سخت تر حرف میزنند رو با سواد تر میدونیم، یا آنهایی که راحت تر می نویسند براشون سواد کمتری قائلیم ولی ایا ما میتونیم بگیم نیچه پشت زبان قوی مفهوم خودش رو پنهان کرده؟ ایا نیچه دقیقا قصدش این بوده؟ اتفاقا نیچه صراحت داره در زبان قویش.. مثلا تعریف از حقیقت رو کاملا صریح چندجا حتی متناقض بیانش کرده و هدفش هم به تمسخر گرفتن حقیقت بوده! اما نیچه نیازی نداره به پنهان شدن پشت زبان قوی!
    اما دور افتادن از جامعه و شکاف بین دانشگاه و مسائل کشور رو قبول دارم.
    و کل مشکل ما اینه که میخوایم با راه حل های جهان های توسعیه یافته برای خودمون راه حل پیدا کنیم! و این شدنی نیست! چون اون راه حل برای اون زمان و مکان بود! و ما پشت عملمون نظر نخواهیم داشت چون صرفا مقلد اعمال خاصی شدیم…
    و از طرفی ما برچسب خوردن ها راه رو جلو نمیبریم…فلانی مارکسیته، فلانی لیبرالیسته، فلانی فلانه! بله واقعا ما با این رویکرد ها باعث میشه هم بقیه رویکرد ها رو درست نفهمیم و هم از فهیمدن خیلی چیزها به خاطر رویکرد خاصی چشم بپوشیم..
    در کل متن و نگاه قابل تاملی بود.ممنون.

    1. مارکس مثاله، ارسطو برای ارسطو شدن، هیچ وقت مابعدالطبیعه ارسطو رو نخوند؛ منظورم اینه که میشه از موضعی، ایستاد و به جامعه نگاه کرد، چیزی که مارکس رو مارکس کرد تسلط به کلاسیک ها نبود، خیلی ها هم به این کلاسیک ها تسلط داشتند؛ اما چرا مارکس مارکس شد؟ اگر از عامل شانس فاکتور بگیریم به خاطر درک هوشمندانه شرایط فعلی جامعه، شناخت جامعه و استفاده از پتانسیل های موجود برای تغییر مثل استفاده از پتانسیل توده بود؛ مارکس تونست تغییر به وجود بیاره با کاربردی کردن نظریه برای توده؛ بگذریم.

      من مخالف کلاسیک خوانی نیستم، پیشنیه تحقیق باید مطالعه بشه و خوبه که آدم تاریخ یک رشته رو بدونه. اما فرض کن رشته اقتصاد، توی کلاسیک های خودش متمرکز می موند و واحدهای زیادی رو به خوندن و بررسی کتاب هزار صفحه ای ثروت ملل اختصاص می داد! اقتصاد این کار رو نکرد،تونست به مدل هایی برای پیش بینی، مطالعه و بررسی دست پیدا کنه و به تبدیل به علم بشه: علم اقتصاد. کاری که جامعه شناسی سال هاست در پیچ و خم اون مونده و داره این بحران رو پشت نظریه پردازی پنهان میکنه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *