همهٔ ما آرزوهای فراوانی داریم که فانتزی برآورده شدن آن را در سر میپرورانیم، یا لااقل اگر آرزوی خاصی نیز نداشته باشیم، انتظارهایی داریم (از خود، دیگران، جامعه، زمانه) که درصدد تحقق آنها هستیم و یا اهدافی داریم که برای آنها برنامهریزی و تلاش میکنیم.
و فرقی نمیکند که آرزو، هدف یا انتظاری دستیافتنی باشد یا نه، من صحبتم دربارهٔ یک مطلوبی است که برآورده شدنش را خواستاریم. دمدمای عید و نزدیک سال نو، حتی اگر به زبان یا کاغذ نیز نیاوریم، برای سال آینده برنامهها و اهداف مشخصی را متصور میشویم. از ورزش کردن روزمره تا یادگیری یک زبان جدید، از کنار گذاشتن رذائل اخلاقی و یا ایجاد عادتهای خوب، خلاصه درصدد ایجاد یک «منِ بهتر» هستیم و یا تحقق اهدافی را دنبال میکنیم.
هدف من در این نوشتار این است که بگویم چرا این اهداف و آرزوها، فایدهٔ چندانی ندارند؛ و منظورم از فایده این است که حتی اگر تمام اینها محقق شود، سطح شادکامی ما تغییری نمیکند. اما از طرف دیگر نرسیدن به این آرزوها و اهداف خود منبع ایجاد اضطراب میشوند، عزت نفسمان را خدشهدار میکنند و ما را سرخورده و بیاعتماد به خود میسازند.
آرزوی برنده شدن در لاتاری، ازدواج با آدم دلخواه، تغییرات اجتماعی و سیاسی، اهدافی مثل تحصیل در دانشگاههای مطرح دنیا، ترفیع شغلی، خانه خریدن، ماشین خریدن، انتظاراتی جزئی مثل خوش گذشتن در تعطیلات و یا حتی انتظار رفتار شایستهٔ آدمها؛ همهٔ این موارد بعلاوهٔ لیستهای بلندبالایی که هر یک ما داریم، یک بشکهٔ باروت اضطراب هستند که به جرقهای کوچک نیاز دارند.
فرض محال که محال نیست، حتی اگر تمام این انتظارها، آرزوها و برنامهها عملی شوند:
۱- احتمال آن که سطح خوشحالی ما بیشتر از قبل شود، بسیار پائین است.
۲- حتی اگر در مقاطع زمانیای خوشحالتر شویم، در آینده به سختی میتوانیم این خوشحالی را یادآوری کنیم.
اثبات این دو گزاره آنچنان سخت نیست. برای گزارهٔ اول کافی است خوشحالیتان را قبل و بعد از اتفاقاتی که بسیار انتظار آنها را میکشیدید مقایسه کنید. ماشین خریده باشید، دانشگاه خوبی قبول شده باشید، کار خوبی پیدا کرده باشید، یا هر اتفاق مبارک دیگری که آرزوی آن را داشتید و یا برایش زحمت فراوان کشیدهاید، آیا میانگین خوشحالیتان بعد از آن اتفاق به نسبت قبل تفاوت خاصی کرده است؟
این گزاره احتمالاً یک دلیل دارد، ویلیام فون هیپل در کتاب جهش اجتماعی دربارهٔ ناتوانایی در دستیابی به شادکامی پایدار میگوید، «برای تکامل اهمیتی ندارد که آیا شاد هم هستیم یا نه. شادکامی ابزاری است که تکامل برای برانگیختن ما به انجام کاری که بیش از همه به نفع ژنهایمان است به کار میگیرد. اگر از قابلیت تجربهٔ شادکامی پایدار بهرهمند بودیم، تکامل یکی از بهترین ابزارهایش را از دست میداد.» اگر قرار بود خوشحالی / شادی / شادکامی را هر مرحلهٔ زندگی حفظ کنیم و آن را انباشت کنیم و به مرحلهٔ بعد ببریم، احتمالاً انگیزهٔ خیلی از تکاپوها از بین میرفت. موفقیت اجتماعی رنگ میباخت، جذابیتمان را به عنوان جفت بالقوه در جامعه از دست میدادیم و ژنهایمان در معرض نابودی قرار میگرفتند.
اما چرا همین شادکامیهای کوتاه نیز زود فراموش ما میشوند؟ تحقیقات زیادی نشان داده است که خاطرات بد (در نتیجه احساسات بد مثل استرس، ناراحتی، ترس و اضطراب) کاملتر، دقیقتر و بهتر یاد ما میماند. اما خاطرات خوش (در نتیجه احساسات خوش) شانس کمی برای به یادسپاری دارند. مغز ما اینطور سیمپیچی شده است تا احساسات بد را راحتتر به یاد بسپارد و راحتتر یادآوری کند زیرا این امر میتواند در خطرات آتی به تصمیمگیری و واکنش ما کمک کند. در واقع این یک حربهٔ تکاملی برای پرهیز از خطر و اتفاقات ناخوشایند است.
درحالی که مغز ما نسبت به احساسات خوب چنین حساسیتی ندارد و به راحتی آنها را فراموش میکند. (+) الان که این سطور را مینویسم، یک اتفاق ناگوار برایم یادآور شد، مضطرب شدم و تپش قلب گرفتم! رنج آن ماجرا هنوز برایم تازه است و احتمالاً این تازگی به من کمک میکند در موقعیت مشابه حواسم را بیشتر جمع کنم. درحالی که هرچه تلاش کردهام این چند وقت که با یادآوری خودآگاه خاطرات خوش، حالم را بهتر کنم نه تنها جز یک سری تصویر مبهم چیزی در ذهن نداشتم، بلکه یادآوری همان اندک نیز تاثیری در حالم نگذاشتند.
جمعبندی حرفم در اینباره این است که دنبال کردن آرزوها، تلاش برای اهداف و توقع برآورده شدن انتظارات آنچنان که میباید تاثیری بر شادکامی ما ندارد. اکثر ما یک سطح معقولی از شادکامی را داریم که تا حد زیادی وابسته به ژنتیک است و بعید به نظر میرسد که بتوانیم تغییر خاصی در آن اعمال کنیم. اما بسیار محتمل است که اگر به هر کدام از این موارد نرسیم، اضطراب و بدحالی عاید ما میشود.
حرف من این نیست که هدفگذاری نکنیم، آرزو نداشته باشیم و یا برنامهریزی نکنیم، حرف من این است که پیگیری این موارد غالباً نتیجه ندارد، نتیجهشان نیز اکثراً فایده ندارد و فایدهاش نیز به زودی عادی و روتین میشود و در نتیجه ما برای زندگی بهتر به استراتژی متفاوتی نیاز داریم.
جملهای به ارسطو منتسب است با چنین مضمونی: «انسان عاقل، طالب رهایی از درد است، نه لذت.» همین مفهوم را عاریت میگیریم و میگویم که به جای برنامهریزی و هدفگذاری برای موفقیت اجتماعی، نسخه بهتر از خود تبدیل شدن، مادیات و چیزهای دیگر، باید به دنبال رفع منابع اضطرابمان باشیم.
سال گذشته، بیشتر از هرچیزی، احساس غالب من اضطراب بوده است، در سطوح مختلف و با دلایل گوناگون. اکنون که به سال گذشته نگاه میکنم، احساسم این است که آدمی در زندگی نباید هدفی داشته باشد جز این که از منابع اضطرابش دوری کند. این به گمانم مهم ترین کار است، و امسال تلاشم را بر این پایه استوار خواهم کرد که در خلاف جهت اضطراب هایم بدوم! در واقع رزولیشن سال ۱۴۰۰ را برای خودم چنین تصور کردهام. تلاش خواهم کرد مقداری دربارهٔ این اضطراب بیشتر مطالعه کنم و بنویسم. این پست را به عنوان مقدمه و طرح بحث این موضوع قرار میدهم.
سال ۱۴۰۰ مبارک!
ممنون از مطالب آموزنده تون.