به دلایلی که خود موضوع نوشتاری دیگر است، تمایل دارم از هیاهوی عید تا حد ممکن فاصله بگیرم و دامانم را این زرقوبرق و تکاپوی هرساله پاک نگاهدارم؛ این فاصله گرفتن که سالبهسال پرعمقتر و مؤثرتر میشود، مزایایی دارد، در یک مورد اینکه اجازه میدهد نگاه کلی و برون به درونی به مسئله عید داشته باشم. میتوانم نگاه درستتری به آنچه در جامعه پیرامونم میگذرد بیندازم و آنچه که اتفاق میافتد، سنت را ببینم و بهتبع آن بتوانم تحلیلهای شخصی خودم را از اوضاع داشته باشم.
بهخصوص امسال که وزنهی مطالعات جامعهشناسیام در این شش ماه سنگینتر بود و توانستم نظریات و نوع نگاههای متفاوتی را مطالعه کنم و همین موضوع اعتمادبهنفس لازم برای ارائه تحلیلهایی درباره سنت و فرهنگ، ساختار اجتماعی و دلایل آنچه اتفاق میافتد برایم ساخت و اتفاقاً دست به موضوعات خوبی گذاشته بودم و سوی نظر متفاوتی به چند پدیده داشتم اما هر بار که آمدم تأملات ذهنیام را مرتب و مکتوب نمایم، مقداری که نوشتار را پیش میبردم، در انتها این نکته را درمییافتم که بیش از آنکه به جامعه بپردازم، به خودم پرداختهام، بیش ازآنکه اوضاع را تحلیل کنم خودم را توصیف کردهام، ارزشها، باورها و هنجارهای موجود در جامعه را با نظام ارزشی خودم مقایسه کردهام و خلاصه آنقدر معطوف به خویشتن شدم که نتوانستهام جامعه را آنطور که باید ببینم.
حالا آنهایی که تمایلات چپ دارند، این فردگرایی و خویشتننگری من را احتمالاً زاییده سرمایهداری، مدرنیته و تنهایی انسان در جهان سرمایه بدانند، پیر بیراه هم نیست، اما سیر تطور اندیشه خودم را، این چرخش محسوس از نگاه کلان به خرد خودم را، این بستن زاویه نگاه را، تنها قرارگیری در مدرنیته نمیدانم. چیزی بیشتر از این است و اگر از من بپرسید میگویم اصطکاک زندگی. شاید این به خاطر محتوای فرهنگی، سبک زندگی و محیط زیستی من در دوران کودکی و نوجوانی باشد، اما آن روزگاران بیشتر دوست داشتم برای دنیا کاری انجام دهم، بیشتر دوست داشتم قدرت کارایی داشته باشم تا ناکارآمدی ها را حل کنم، جهانی فکر میکردم، ملی فکر میکردم، زمزمههای دوران نوجوانیام که «من این مشکل را حل میکنم» را به خاطر دارم. دوست داشتم که کارهای در این مملکت بشوم تا چنین کنم، چنان کنم.
اما امروز، در این واپسین روزهای اسفند که دارم به خودم، به خواستنیها و آرزوهایم، به شوقها و امیدهایم، به لذتها و رنجهایم و به احساساتم که نگاه میکنم، رنگ و بویی از آن دوران که روزگار درازی هم از آن نگذشته است، نمیبینم. نه اینکه نخواهم کاری انجام دهم اما میتوانم احساس کنم که دیگر دغدغهای دراینباره در من وجود ندارد یا دستکم اولویت موضوعات گستردهتر از خودم آنچنان کاهش یافتهاند که دیگر به چشم نمیآیند.
بهوضوح معطوف به خویشتن شدهام. به زندگی شخصیام فکر میکنم، اندیشه دو متر قبر تاریک خودم را دارم، تنهاییهایم را اندازه میگیرم، سعی کردهام حتی از قیلوقال روزمرهای که دچارش بودم فاصله بگیرم و بایستم گوشهای تا نظارهگر زندگی باشم، هر موضوعی که پیش میآید فاصله موضوع را از خودم اندازه میگیرم، درد و رنج کشیدن خودم را بیشمار مهم یافتهام. سعی میکنم وقتهایی برای خودم خالی نگاه دارم، بنویسم، ساز تمرین کنم یا با آبرنگ نقاشی کوچکی بکشم. درگیر ساخت یک معنا برای زندگی خودم هستم و بسیار این کار را دشوار یافتم، پوچی تمام راهها، سراب تمام مقصدها و بیسرانجامی تمام تلاشها را حس میکنم و سعی میکنم بااینوجود برای زندگی و مفهوم زندگی ارزش قائل باشم هرچند بیاندازه سخت است. سعی دارم برای خودم یک نظام ارزشی بسازم، چارچوب اخلاقی داشته باشم و روش عملی داشته باشم که طبق آن رفتار کنم؛ صرفاً تلاشی دارم که یک زندگی معنادار داشته باشم، زندگی بهدوراز حماقت، با کمترین میزان درد و رنج ممکن.
سال گذشته اتفاقات بیاندازه عجیبی برای من افتاد؛ قضاوتی بر خوب یا بد بودنشان ندارم، عجیب بدین معنا که غیرمنتظره بودند، تحولات اندیشه واضحی داشتم، در ابعاد شخصیتی دچار دگرگونیهایی گشتم، جهان بینیام بهشدت دستخوش تغییر شده است و دیگر به زندگی به آن شکل که بود نمینگرم. در حال تجربهی اتفاقات، احوالات و احساسات جدیدی هستم که هرکدام دریچهای جدید از خویش را برای خودم باز کرده است و همه اینها نوید سالی عجیب و غریبتر و احتمالاً پر از اتفاقات هیجانانگیز را میدهد، این است که برای سپری شدن تعطیلات و از پیشگیری فعالیتهایم مشتاقم، یک بار دیگر رسالت زندگیام را –شبیه آرزویی برای سال نو-در آستانه سال جدید مرور میکنم و سخن را به پایان میبرم:
« تلاشی مذبوحانه از بهر زندگیای بهدور از حماقت و در جستوجویِ یحتملْ بینتیجهای برای درک حکمت زندگی.»
درست زمانی که ما از آرزوهای این چنین ک- من جهان را تغییر خواهم داد -دست می کشیم باری از مسولیت اندیشیدن بازتاب خود در قالبی بزرگتر دست می شوییم. یاد آن افتادم که استادی سر کلاس بیان می کرد زمانی یک فرهنگ به قهقرا می رود که افراد آن به جای اندیشیدن به جمعه به خود روی می آورند-البته اینکه در دانشکده ی علوم اجتماعی هم بیان شده بی تاثیر نیست- اما نهایتش گمان دارم ما سیر خطی را طی می کنیم. ابتدا تحقق جامعه ی آرمانی پدرمان را در می آورد و سپس احساس سرخوردگی از ناتوانییمان… به هر حال درک این تغییر به جای خودش گرانبهاست.